مهران سعی کرد از خونسردیاش استفاده کند. در صندوق را بست و لگدی به لاستیک زد. میخواست طوری وانمود کند که برای تعویض لاستیک آنجا توقف کرده است. مامور نگاهی به سر تا پای او کرد. مردی خونسرد با ظاهری موجه، آنهم در محلی که کمتردد هم نبود، باعث شد مامور به ماجرا شک نکند. امید پشت فرمان نشست و استارت زد. وقتی دستانش را روی فرمان گذاشت، شوکه شد. کف دستش برای اولینبار از استرس خیس شده بود. امروز حالتهایی را تجربه میکرد که برایش ناآشنا میآمد. حتی پارسال که در اداره آگاهی روبهروی افسر بازجو نشست و اصرار بربیگناهی داشت هم این حالتها را تجربه نکرده بود. به خودش که آمد ماشین پلیس همچنان همانجا ایستاده بود. نفس عمیقی کشید و حرکت کرد. باید از آنجا دور میشد. اگر جسد فردا این حوالی کشف میشد اولین مظنون خودش بود.نیم ساعتی در حاشیه شهر چرخید تا اینکه به مقابل شهرکی رسید که تاریک بود. ماشین را کناردیوار شهرک پارک کردوسریع سمت صندوق رفت. بقچه بزرگ راهمانجا رها کردوراهافتاد به سمت خانه.ساعت از ۱۲گذشته بود که به خانه رسید. مریم روی همان رختخواب قتلگاه مونا دراز کشیده بود. با دیدن مهران عصبانی به سمتش رفت.
ــ معلومه تا این وقت شب کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت.
مهران بدون هیچ جوابی به سمت آشپزخانه رفت و لیوان آبی از شیر پرکرد و یکنفس سر کشید و گفت: تو که خانه نبودی. حوصلهام سر رفته بود. رفتم چند تا مسافر جابهجا کنم. یک مسافر دربستی برای بیرونشهر داشتم. تا او را رساندم و برگشتم طول کشید. خیلی گرسنهام، شام داریم؟
مریم از روی گاز برایش غذا کشید و همینطور که بشقاب را روی میز میگذاشت گفت: دیر آمدی، من شام خوردم.
بعد هم به سمت اتاق رفت و با همان چهره عصبانی ادامه داد: «من خستهام ومیروم تابخوابم. تو هم شامت را خوردی بیا بخواب.»
عقربههای ساعت ۸صبح را نشان میداد که نگهبان شیفت شب شهرک از همکارش خداحافظی کرد و به سمت خیابان رفت تا به خانه برود. چشمانش از بیخوابی سرخ شده بود. کنار دیوار شهرک با بقچهای سفید روبهرو شد. فکر کرد وسایل یکی از کارتنخوابهایی است که شبها آن اطراف پرسه میزنند. نزدیکتر که آمد متوجه دستی شد که از گوشه آن بیرون زده بود. خوابی که تمام وجودش را گرفته بود از سرش پرید. قدمهایش را تندتر کرد. دیگر مطمئن شد جسدی میان آن ملحفه پیچیده شده است. دواندوان به سمت اتاقنگهبانی برگشت. موضوع را برای همکارش تعریف کرد و بعد با پلیس تماس گرفت. نیمساعت بعد در محل کشف جسد پر شد از ماشین پلیس، آمبولانس پزشکیقانونی و اهالی شهرک که وحشتزده درباره کشف جسد زنی صحبت میکردند. کسی مقتول را نمیشناخت و معلوم بود از اهالی شهرک نیست. روسری قرمزی دور گردنش گره خورده بود. سروان ناصری تحقیقات خودش را برای رازگشایی از این قتل آغاز کرد. به نظر میرسید جسد متعلق به زنی حدود ۳۰ساله است که در محل دیگری به قتل رسیده و جسدش به آنجا منتقل شده بود. کنار جسدوسایل و کیفش قرار داشت. به بررسی کیف پرداخت و داخلش کارتملیای پیدا کرد که از طریق آن مشخص شد نام مقتول موناست. دراطراف جسدردی نبودوبا دستور بازپرس به پزشکیقانونی منتقل شد. کارآگاه سراغ خانواده مونا رفت. آنطورکه خانواده مقتول گفتند،همسر مونا بهخاطر بدهی در زندان بود و روز قبل قصد رفتن به خانه مادرش را داشت که ناپدید شد.کارآگاه که باتحقیق ازخانواده مقتول هیچ سرنخی به دست نیاورده بود،به اداره برگشت. مهران انگار فراموش کرده بود که دیروز چه کرده و با پرسهزنی درخیابانها به دنبال مسافر بود.فرقی هم نداشت وهر مرد و زنی که در مسیرش بود سوار میکرد وبه مقصد میرساند. از آشوبی که چند روزی گرفتارش شده بود خبری نبود ودوباره همان مهران آرام و خونسرد شده بود. حوالی غروب به شهرک محل رهاکردن جسد رسید. درمیان حرفهای مسافران شنیدکه جسدی صبح در کنار دیوار پیدا شده است. خیالش راحت شد که جسد آن زن زود پیدا شده و ترسی از اینکه ماموران به او برسند نداشت.
چند روزی از ماجرا گذشت و پرونده قتل مونا هم بینتیجه روی میز سروان بود. مهران هم خیالش راحت شده بود که در این ماجرا ردی از او باقی نمانده است. خرج ماشین و زندگی به او فشار آورده بود. هرچه کار میکرد باید پول بنزین و لنت و لاستیک میداد و مقدار کمی برای خرجی خانه میماند. با این شرایط مریم هم گلایهای نداشت و مثل قبل با نداری مهران میساخت. او برای فرار از خانه پدری به مهران پناه آورده و همین که از آن وضعیت خلاص شده برایش کافی بود. الان کنار مهران آرامش داشت.
یک روز مهران حوالی غروب کنار خیابان زنی را سوار کرد. زن از شرایط زندگی گلایه میکرد. مهران ابتدا فقط گوش شنوایی برای درددلهای زن بود، اما با دیدن النگوها، یاد شرایط زندگی خودش افتاد و به او پیشنهاد داد همراهش به خانه برود. میدانست مریم آن روز به خانه مادرش رفته و تا فردا برنمیگردد. زن ابتدا قبول نمیکرد. مهران هم بیخیال شد اما یکدفعه قبول کرد برای آشنایی بیشتر پیشسنهاد راننده را قبول کند حالا راننده جوان وخوشتیپ دومین طعمهاش را شکارکرده بود.به خانه که رفتند، مهران چای آماده کرد.زن جوان که خودش رامهناز معرفی کرده بود.بعد ازخوردن چای از مهران خواست تا اورابه خانه برساند. طلاهای مهناز اجازه نمیداد بهراحتی اجازه دهد از آنجا برود. به سمت اتاق رفت وچند بار مهناز را صدا کرد تا به آنجا برود. زن جوان که وارداتاق شدخبری ازمهران نبود.ناگهان ازپشت درسنگینی سایهای راروی خود حس کرد. آمد برگردد که دستان مرد دور گردنش پیچید و راه نفس وفریادش را برید.تقلاهایش بیفایده بود وتوان مقابله بادستان پرزور آن مردرانداشت.صورتش کبودشد و نفسهایش از شماره افتاد. مهران وقتی سنگینی آن زن را روی دستانش حس کرد او را روی زمین خواباند. روسریاش را محکم دور گردنش گره زد. اینبار عجلهای برای بیرونبردن جسد نداشت. النگوها را از دست زن جوان بیرون آورد. بعد ملحفهای کف اتاق پهن کرد. داخل کیفش را گشت. پول زیادی همراه نداشت و آن را برداشت و کیف را روی ملحفه انداخت. بعد هم جنازه زن را روی آن کشید. داستان مونا برای مهناز هم تکرار شد و چهار طرف ملحفه را گره زد و منتظر شد شب شود تا جسد را بیرون ببرد.