به قلمروی نوجوانه بپیوندید
تحریریه‌ای به وسعت ایران

به قلمروی نوجوانه بپیوندید

چند کلمه درباره نجات و منجی‌ما

شاه راه نجات

کد خبر: ۱۴۶۹۷۶۹

مثل خداداد عزیزی وقتی دقیقه ۹۰ که همه با جام جهانی وداع کرده بودند، توپ را به تور دروازه چسباند و آه و حسرت یک ملت را به فریاد شادی و اشک شوق بدل کرد. مثل جان کیتینگ در انجمن شاعران مرده که وقتی دانش آموزان مدرسه دچار مرگ تدریجی بین درس‌های تکراری بودند، از زندگی در لحظه و شعر گفت و رویا‌های شاگردانش را متحول کرد؛ یا حتی شبیه درخت کاج کتاب دبستانمان که وقتی درخت کناری اش را توفان به روی او انداخت، ایستادگی کرد و نگذاشت از پا بیفتد تا تولد دوباره اش را جشن گرفت. نه مثل این‌ها که نجات بخش بودند اما در زمان و مکان و جمع محدود، نیاز بشر به منجی از جنس دیگری است. کسی که در زمانه ناامیدی و رخوت و تاریکی از راه می‌رسد، انتظار را به پایان میرساند و بشریت را به ساحل امن نجات.

 

برخلاف تصور مردم، چتر‌ها فقط اسباب موش آب نکشیده نشدن زیر باران یا نوشتن ترانه‌هایی نظیر چتر و باران منی نیستند. چتر‌ها کاربرد‌های بیشتر و بزرگ‌تر دارند. البته که مقصودمان آن چتر‌هایی نیست که در خیابان به قیمت ۲۰ هزارتومان می‌فروشند و اگر دو تا بخری ۳۵ هم حساب میکنند، بلکه مقصود ما آن دسته از چتر‌هایی هستند که دو برابر همان انسان زیر باران طول دارند و زندگی بخش اند و گاهی که باز نشوند زندگی کش.

تصور کنید سوار هواپیما شده اید و ناگهان در طول گرفتن استوری از بالای ابرها، یهویی خلبان خبر از نقص فنی میدهد. دلتان آشوب می‌شود و پیچ پیچک می‌خورد. در اندوه مرگ اسیر می‌شوید و به این فکر فرو میروید که بلاگر امروز میشود مرحومه فردا و می‌خواهید جیغ بنفشی از ته وجود بکشید که ناگهان خلبان خبر از بودن چتر نجات می‌دهد و غصه‌های شما را می‌شوید و می‌برد، اما همه ماجرا همین نیست. گاهی چتر هست، ولی کم است و فقط مختص خلبان است. نمی‌دانم بلاگر‌ها اگر در یک هواپیما بین صد واندی آدم یک چتر نجات داشتند، چه تصمیمی می‌گرفتند. اما بعضی‌ها اگر هم چتر نجات داشته باشند و بتوانند از مهلکه جان سالم به در ببرند باز هم می‌شوند حکایت آن دو خلبانی که تا آخر افسار هواپیما را رها نکردند تا به جایی برخورد نکند که جان آدم‌هایی بیشتری را بگیرد. اصلا بعضی‌ها خودشان می‌شوند چتر نجات بقیه.

تعریف از خود نباشد ما دنیای اسطوره‌ها و خدایان متنوع هستیم. الان را نبینید که دور دور بتمن و سوپرگرل و اینهاست. آن دورانی که وسترن‌ها در نقشه هم پیدایش نبود ما اسطوره‌هایی هزار بار هیجان انگیز‌تر از مارول‌های کنونی داشتیم. یکی اش همین رپیتوین؛ خدای خورشید نیمروز در کتاب‌های باستانی. آورده اند که در تابستان یک هفت آسمان بود و یک رپیتوین. اما همیشه که تابستان و دوره پادشاهی نیست، زمستان میرسد و خورشید پشت ابر می‌رود. ریشه‌های درختان و گیاهان در زیرزمین یخ زده اند و خطر مرگ را بیخ گوششان احساس میکند، عطای پادشاهی را به لقای آن می‌بخشد و در اول دی ماه از وسط آسمان به زیر زمین میرود البته که مثل بتمن شب کار نیست. در تمام طول روز‌های ابری با صبر و حوصله ریشه‌ها را در آغوش میگیرد، نوازششان میکند و به آن‌ها گرما میدهد. او ۹۰ روز آرام آرام این کار را میکند. بعد که گیاهان قدرتمند شدند و از مرگ زمستانی نجات پیدا کردند و درختان رویش اولین شکوفه را برتنشان احساس کردند، در ساعت تحویل سال به آسمان بر میگردد و لبخندی پیروزمندانه میزند و خود را برای نجات زمستانی دیگر آماده میکند.


همان طور که ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است، فیلم‌های استیون اسپیلبرگ را هم هر وقت ببینید خوشتان خواهد آمد. حتی اگر سن فیلم چند سالی از شما بزرگ‌تر باشد. داستان درباره مادر خانواده رایانهاست که در جریان جنگ نرماندی در یک روز سه پسرش را از دست داده و آخری هم گم شد. نمی‌دانم درک این مساله برای شما ممکن است یا نه، اما وقتی من به مادرم گفتم فهمیدم آن روز ما در رایان‌ها چه کشیده یکی توی سرم زد و گفت: باید مادر بشی تا بفهمی و مشغول اشک ریختن برای او شد. خبر گم شدن رایان به گوش جورج مارشال فقید میرسد و از آنجا که او آدم خانواده دوستی بوده، تیمی را برای یافتن آخرین باقی مانده نسل رایان‌ها بسیج میکند. جست وجو‌ها آغاز میشود حتی یک جیمز رایان هم پیدا می‌کنند که بعد میفهمند پسوندش با رایان فابریک فرق میکند و این گردو، آن گردو نیست. مادر داغدیده کم کم به این نتیجه می‌رسد که آخرین پسر را هم در خیالش به خاک بسپارد. ناگهان پس از گذشت روز‌ها و بردن رنج دوران‌ها و دادن زخمی‌ها و کشته‌های بسیار رایان پیدا میشود و خانواده رایان از انقراض حتمی نجات پیدا می‌کنند.

صدای آژیر توی ترافیک جزو استرس‌های مشترک بشریت است که نشان می‌دهد، جایی اتفاقی افتاده که خدا به خیر بگذراند. حالا درست است که یک سری‌ها دکمه زرنگ بازیشان همه جا روشن است، حتی از این شرایط هم سوءاستفاده را میکنند و می‌اندازند پشت آژیر و از ترافیک در می‌روند. اما از طرفی هم یک سری‌ها پیدا می‌شوند که کنار می‌ایستند تا زحمت‌های آتش نشانی و آمبولانس بی نتیجه نماند مثل آتش سوزی پلاسکو، ساختمان که آتش گرفت و مغازه دارها، مشتری‌ها و آدم‌ها پر از آرزو زیر آوار ماندند. امیدشان این بود آدم‌هایی کاربلد برسند و نجاتشان بدهند.
غریق نجات‌ها با توجه به عمقی که در آن غرق میشوید، واکنش‌های مختلفی دارند مثلا اگر بخش عمیق استخر باشد اول با این سوت قرمز‌ها آنقدر فحش‌های مختلف را سوت میزنند که اصلا دیگر رویت نمی‌شود که غرق بشوی، هرچند اگر پرروتر از این حرف‌ها باشی و به غرق شدن ادامه بدهی آن وقت غریق نجات مجبور میشود سوت را کنار بگذارد و شیرجه بزند و طوری شنا کند تا رکورد مایکل فلیپس را بشکند. اما اگر شما هم از آن دسته آدم‌هایی هستید که همه تلاشتان را میکنید تا در قسمت کم عمق استخر غرق بشوید، یحتمل با سر تکان دادن تهدیدتان میکند اگر این بازی را تمام نکنید خودش می آید و غرقتان میکند! غریق نجات بودن پیچیده‌تر از هندزفری گره خورده و از جیب درآمده است. که باید بتوانی حتی از ترس غرق شدن هم بشریت را نجات بدهی.

 

روز‌های سخت زیادی وقتی عالم و آدم روی سرمان خراب می‌شود، می‌نشینیم گوشه پنجره و به رسم فیلم‌های تینیجری- تخیلی منتظر میمانیم تا سفینه‌ای بیاید و ما را از این فلاکت نجات دهد و خب بعد از ساعت‌ها زل زدن به افق نامعلوم و بازی کردن با انگشتهایمان متوجه میشویم نه، خیر سفینه‌ای در کار نیست. باید بلند شویم برویم پی کار و زندگیمان و به تکاندن خاک‌های خانه برسیم. این بد است. ناامید شدن درد دارد، بیشتر از درد این که پنج انگشت هم قطع بشود؛ حالا شاید شش تا یا هفت تا.

اما بین همه سفینه‌هایی که نمی‌آیند، مردی کشتی‌ای دارد که به جز ۷۲ نفری که مستقیم و بی برگشت همراه خودش به عاقبت بخیری رسیدند، هر که را در عالم صدایش کند نجات میدهد و آن، سفینه نجات است. تهران یک خیابان شلوغ دارد، از آن شلوغی‌های زبانزدش که اگر درونش گیر کنی باید قید کار و بار را در آن روز بزنید. خیابان ولی عصر را میگویم که شمال و جنوب تهران را به هم وصل کرده، اما وقتی مسیرت سر ظهر به چراغ هایش می‌افتد، مدام مجبوری به دامن انواع مسیریاب‌ها چنگ بزنی تا از ولیعصر نجات پیدا کنی. خیابان ولیعصر برعکس اسمش است؛ برعکس همه امید‌ها و آرزوهایمان! حالا درست است که آمریکا برای امیدهایمان هالک سبز پیشنهاد میدهد، اما به نظرم هالک تهش میتواند با مشت زدن و خراب کردن خانه‌های کنار خیابان، ولیعصر را بزرگ‌تر کند و بخشی از مشکل ترافیک تهران را با یک اقدام خرابکارانه به رسم غربی حل کند. اما این دفعه فرق دارد، این امید جنسش متفاوت است. باید در این مسیر ماند و صبوری کرد و ملالت کشید و منتظر ماند و چشم به راه.

ولی عصر (عج) همان نجات بخش بشریت است.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها