یادی از حال و هوای مدارس شاهد در دهه ۶۰

ثوابش برسد به روح پدرت!

اردیبهشت ۱۳۶۵ امام که رضوان ابدی نوش روح بزرگش باشد، خطی نوشت و دستور داد بنیاد‌شهید و آموزش و پرورش و چند نهاد و دستگاه دیگر در امور مهمه تحصیل و تهذیب فرزندان شهدا نقش موثرتری ایفا کنند. خوی هم که از مدارس شاهد سهم داشت، مدرسه دخترانه‌اش را به مادر من سپردند که از قضا مادر‌م تا یتیم‌دار شهید و مدیر مدرسه شاهد که شد، شب و روزش هم شد تیمارداری بچه‌های شهدا؛ صبح تا غروبش شد سهم ۱۴۰-۱۳۰ دختر شهید و غروب تا صبح هم سهم من. مدرسه پسرانه را هم دادند دست «علی‌اکبر عبدا...‌پور» که او هم برادر شهید بود و غریبه‌ از شهادت نبود.
کد خبر: ۱۴۵۸۸۷۷
نویسنده حسین شرفخانلو - نویسنده
 
سال دوم تاسیس مدرسه من دانش‌آموز دبستان شاهدِ ۹ شدم. این‌را هم بگویم که تا ۵ سالِ دبستان رفتنِ من تمام شود، سه مدرسه عوض کردیم به‌طوری که مدیر خوش‌خنده و خوش‌خط‌مان همیشه می‌گفت «مدرسه‌ام هم مثل خودم مستاجر است. یک سال این‌جا و دو سال آن‌جا»زیر کاغذ عنوان اتاق مشاوره، مقوای بزرگ‌تری نصب شده بود با خط شکسته نستعلیق که رویش بیت «درس معلم ار بود زمزمه محبتی/ جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را» نوشته بودند و سال‌ها تلاش من برای فهم ارتباط مشاوره با این شعر همیشه به شکست انجامیده بود.این خاطره مربوط به پاییز سالی‌است که کلاس چهارم بودم و با پدر خدابیامرزم، در فصل زیارت رفتن دهقانان و رنجبران و کارگران رفتیم مشهد امام رضا(ع). مشهد که رسیدیم، به مادرم گفتم می‌خواهم برای آقای نظری معلم کلاس چهارمم و آقای کبیری مربی پرورشی‌مان سوغاتی بخرم و بنده خدا هر قدر که انذار کرد «زشت است، یک مهر و جانماز و تسبیح که این حرف‌ها را ندارد. بیا برای مدیر و معاون و باقی اولیای مدرسه‌ات هم بخریم» مرغ من یک پا داشت که نه! 

جای خط‌کش‌هایی هم که از آقای مسعود اکبری خورده بودم 
هنوز دردداشتند و مانع بزرگ‌تر ازاین برای مقاومت درنخریدن سوغات برایش! بابای مدرسه هم زحمت اختصاصی‌ برای من نکشیده بود. یعنی در کلاس کار خرابی نکرده بودم که با خاک و خاک‌انداز و جارو خبرش کنند برای رفع و رجوع کار!پر من و مشاور هم به هم نگرفته بود. پس مقاومت کردم و فقط برای معلم و مربی پرورشی سوغاتی بردم و مثل الان نبود که مشهد و کربلا سهل و ممتنع و در دسترس همه باشد. صرف خبر این‌که فلان دانش‌آموز یک هفته رفته مشهد به حد کافی قابلیت ترکاندن داشت، چه برسد به این‌که سوغاتی آن هم نه برای همه، ضمیمه این اتفاق شده باشد.چهارشنبه بود. سه روز بعد از بازگشتم از مشهد. آقای نظری هر روز این سه روز را زمان خالی کرده و گفته بود بروم پای تخته تا خاطرات سفرم را تعریف کنم برای هم‌کلاسی‌ها و امروزی‌های به این کار می‌گوید کارگاه روایت و حالا که فکرش را می‌کنم، می‌فهمم این آدم چقدر کاربلد و استعدادشناس بوده و من، بی‌خبر چقدر دین علی‌حده دارم به او.الغرض، ماجرای سوغاتی درز کرده بود به محفل منعقده در دفتر معلمان تا آنجا که در جلسه مشترک دو مدرسه شاهد دخترها و پسرها طرح شود و مادرم را از خجالت حرف گوش نکردن من آب کند. آرزو می‌کردم یا زمان به‌عقب باز‌گردد و دوتایی برگردیم بازار رضا و من به تعداد، مهر و تسبیح و جانماز بردارم از آن مغازه که سوغاتی‌ها را گرفته بودیم یا زمین دهن باز کند و مرا ببلعد و فردا نروم مدرسه تا رخ به رخ مدیر و معاون و مشاور و سرایدار مدرسه نشوم.نمی‌دانم از کدام طرز آن‌روز من، فهمید حال نزارم را. خیلی عادی آمد سمتم. سلام داد و حالم را پرسید و بعد دستم را گرفت و زیارت قبولی گفت. و گفت «می‌دانم که برای سوغاتی نگرفتن برای آقای مدیر دلیل داشته‌ای. یک‌وقتی بیا راجع بهش باهم حرف بزنیم. اما من جای تو بودم، فکر می‌کردم از آنجا که همه اولیای مدرسه شاهد نمازخوان هستند و مهر و تسبیح به کارشان می‌آید، برای‌شان بگیرم که با مُهر و سجاده من نماز بخوانند و ثوابش برود برسد به روح پدرم.» این‌ها را گفت و نماند تا چیزی به شرمندگی من اضافه کند و راهش را کشید و رفت داخل آن اتاق که رویش به شکسته نستعلیق خوش‌خطی نوشته بودند «درس معلم ار بود زمزمه محبتی/ جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را» 

نزاع مسلحانه بر سرِ ته‌دیگ! 
گفتم که مدارس شاهد ویژگی داشتند. اول آن‌که معلم و اولیا وحتی سرایدارش دست‌چین شده بودند و دیگر این‌که ساعت آموزشی‌شان علی‌حده از مدارس دیگر بود و بین کلاس‌ها، ساعتی در هفته مخصوص قصه‌گویی و ساعتی برای بازی در اتاقی پر از اسباب‌بازی و همه اینها قرار بود جای حفره عمیق نبودن پدر را پر کند و نه اسباب و علل که معلم‌ها چون که پای کار بودند، درد عبور از بی‌پدری را برای ده‌های «بی‌بابا» کمتر کرده بودند.به علاوه اینها که از مزیات تحصیل در مدرسه شاهد شمردم و گذشته از ناهار چرب و چیلی که هر روز ظهر، خود مدیر می‌رفت بالاسر دیگش تا جنگ سر ته‌دیگ به نزاع مسلحانه نینجامد، یک برخورداری دیگر هم داشتیم که راستش تا آخر کار به کار من یکی نیامد؛ اتاقی که مدیر مدرسه با ماژیک آبی و به خط ثلث روی درش نوشته بود «اتاق مشاوره» و داخلش مرد موقر خوش‌پوشی بود با ریش ستاری و کت و شلواری همیشه اتوکشیده و کفش‌های براق از واکس همیشگی که بهش می‌گفتیم آقای عابدی. آقای «هاشم عابدی».
 
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها