این کتاب را جواد رستمزاده نوشته است. رستمزاده بیش از دو دهه است که به عنوان خبرنگار و دبیر سرویس ورزشی در مطبوعات کشور سابقه دارد و این کتاب، نخستین تجربه وی در حوزه مستندنگاری است، او که اهل مشهد و ساکن همین شهر است در این کتاب با خداداد عزیزی، فوتبالیست مشهور همشهریاش و افراد نزدیک به او، در طول چندسال مصاحبه کرده و ناگفتههای جالبی از زندگی شخصی و حرفهای او را در کتاب آورده است. به بهانه سفر تیمملی به قطر و آغاز برگزاری جام ملتهای ۲۰۲۳ از روز جمعه ۲۲ دی، درباره این کتاب با نویسندهاش صحبت کردهایم که میخوانید:
چه شد که برای نوشتن کتاب، سراغ خداداد عزیزی رفتید؟
بعد از ۲۰ و چند سال کار در حوزه ورزش، یکی از خلأهای این حوزه را بحث تاریخنگاری و مستندنگاری ورزشی میدیدم. ما نویسندگان خیلی خوبی در مطبوعات داریم ولی در حوزه کتابهای ورزشی خلأ داریم و در سالهای اخیر فقط زندهیاد حمیدرضا صدر بود که در این حوزه کار میکرد و البته کارهای او هم در حوزه زندگینامه ورزشی نبود. من با توجه به اینکه از دنبالکنندهها و در اواسط دهه ۸۰، مدتی دستیار وی بودم و تاریخنگاری ورزشی را از او آموخت، دوست داشتم وارد این حوزه شوم و این شد که به فکر نوشتن این کتاب افتادم. من جزو معدود خبرنگارانی بودم که حدود ۱۸ سال با خدادادعزیزی که مانند من مشهدی است، دوست بودم. محله ما نزدیک محل زندگی او بود و از همان زمانی که زندگی ورزشیاش را شروع کرد، در جریان برخی رویدادها و فراز و فرودهای زندگی او بودم. زمانی هم که او فرد مشهوری شده بود، من جزو معدود روزنامهنگاران ورزشی بودم که هروقت به او زنگ زدم، توانستم مصاحبه بگیرم. وقتی میخواستم کار را شروع کنم، چنته من در این باره پر بود و افرادی را هم که با او در ارتباط بودند از نزدیک میشناختم. در دوران کرونا که فراغت بیشتری داشتم، شروع به جمعآوری اطلاعات حاشیهای کردم و با افراد مرتبط با سوژه، مصاحبه و در همین مدت تمامی فیلمهای بازی خداداد در باشگاههای مختلف را تماشا کردم. بعد از آن بود که شروع به نوشتن کتاب کردم. البته او در ابتدا قبول نمیکرد. چهار پنج سال قبل از اینکه نوشتن کتاب را شروع کنم، یکبار دیگر هم سراغ خداداد رفته بودم. همان زمان به او گفتم کتابهای زندگینامهای ورزشی درباره زندگی ستارهها بسیار مورد توجه و پرفروش است ولی در ایران این اتفاق نیفتاده است و اگر ما این کار را شروع کنیم، مورد توجه قرار خواهد گرفت. منتها او قبول نمیکرد چرا که معمولا ستارههای ورزشی ما دوست ندارند افراد دیگر وارد لایههای زیرین زندگی شخصیشان شوند. حالا به دلیل حجب است یا ترس از حاشیهها. ضمن اینکه چون در ایران کسی در زمینه زندگینامهنویسی ورزشی کارچندانی نکرده است، این ترس وجود دارد. درباره زندگی آقا تختی چندین کتاب نوشته شده ولی ایشان در قید حیات نیست و نوشتن زندگینامه فرد فوت شده معمولا دردسر کمتری دارد. ولی نوشتن درباره کسی که زنده و هنوز هم روی بورس است، برنامه اجرا میکند و در فوتبال هنوز حرفی برای گفتن دارد، سختیهای خاص خودش را دارد.
سؤال من هم ناظر بر همین بود که چرا ریسک کردید و در اولین تجربه سراغ کسی نرفتید که فوت شده است؟
اتفاقا من میخواستم تابوشکنی کنم و بگویم باید این کار در ایران از جایی شروع شود. به همین دلیل میخواستم سراغ افرادی بروم که زنده و مورد توجه هستند زیرا تجربهنگاری زندگی چنین افرادی میتواند دانشگاهی زنده و رایگان برای کسانی باشد که میخواهند در آینده خود را به پلههای بالای ورزش در کشور برسانند و از تجربه و دانش این افراد استفاده کنند. ما در ورزش در این حوزه خیلی غفلت کردهایم و چهرههای ورزشی خیلی بزرگی هستند که گرچه درقید حیاتند، اما کسی سراغشان نرفته است.
گفتید که خداداد با نوشتن زندگینامهاش مخالف بود، چه شد که راضی شد؟
به نظر من خداداد از زمانی که وارد رسانه شد، خودش مجریگری کرد، وارد برنامههای گفتوگو محور شد و حتی خودش در برنامهای به نام «یازده» به عنوان پرسشگر در برابر چهرههای دیگر قرار گرفت و از آنها سوال کرد ارزش کار رسانه را متوجه شد. من بعد از آن همه اصرار، کاری که کردم این بود که اول شروع به نوشتن کتاب کردم و وقتی حدود ۱۵۰ صفحه از آن را نوشته بودم، به خداداد گفتم من نوشتن کتاب را شروع کردهام و دیگر چارهای جز همکاری با من نداری که خداداد گفت تو عجب آدم عجیب و غریبی هستی و اگر به چیزی نیاز داشتی بگو تا من راهنماییات کنم. بعد از آن بود که یک سری عکسهای نابش را در اختیار من قرار داد. این چهرهها به دلیل اینکه مشغلههای فراوان دارند خیلی از رویدادهای برخی مقاطع زندگیشان از خاطراتشان میرود. به همین دلیل افرادی را به من معرفی کرد و گفت مثلا این افراد در زمان سربازی همدوره من بودهاند یا برای نوشتن خاطر زمان طفولیت یا عضویت در تیمملی امید، با این اشخاص صحبت کن. کار با خداداد خیلی سخت است و همیشه باید حواست باشد که ناگهان از سر میز بلند نشود، باید هوایش را داشته باشی و با او راه بیایی. من برایش پیام صوتی میگذاشتم و میگفتم هروقت حالتان خوب است و بیکارید، گوش کنید و جواب بدهید و هیچ فشاری روی او نمیگذاشتم و به همین خاطر کارمان حدود دو سال و نیم طول کشید.
یکی از پیشزمینههای ذهنی مخاطب درباره این شخصیت، عصیانگری اوست، این ویژگی را چقدر در کتاب بازتاب دادهاید؟
تا جایی که اسناد و مدارک و گفتارهای شنیداری مستند وجود داشت، داخل کتاب گذاشتهام البته از همان ابتدا هم قرار گذاشتیم که وارد برخی مقاطع زندگی او نشویم و چون میخواستم کار به خوبی پیش برود وارد آن موارد نشدم اما در بخش فنی، رفتاری، اخلاقی و گفتاری او با اجازه و همکاری خودش وارد همه موارد شدهام. خداداد یک لایه رویی دارد و یک لایه زیرین. نزدیک شدن به او برای کسانی که فقط لایه بیرونی را میبینند، سخت است اما اگر لایه درونی زندگی او را ببینند و به او نزدیکتر شوند، میتوانند و قضاوت کنند. در کتاب این نمود دارد و چون من سعی کردهام به لایههای معرفتی و گفتاری وی نفوذ کنم، مخاطب میبیند که در خیلی از دعواهایی که ما فکر میکنیم خداداد مقصر بوده است، خیلی هم مقصر نبوده.
شما سابقه طولانی ورزشینویسی و کار رسانهای دارید، این سابقه چقدر به دردتان خورد؟
بدون اغراق بگویم اگر این سابقه و پشتوانه نبود، این اتفاق نمیافتاد و کتاب نوشته نمیشد. الان در همه جای دنیا کتابهای معتبر درباره زندگی ستارهها را خبرنگاران نزدیک به آنها مینویسند. کتاب زندگی مارادونا را «گیم بالاگه» از خبرنگاران نزدیک به او نوشته و عادل فردوسیپور آن را به فارسی ترجمه کرده است یا کتاب زندگی آرسن ونگر را هم یک خبرنگار نوشته است. من هم با توجه به سابقهای که در خبرنگاری ورزشی داشتم، هم آرشیوی غنی داشتم و هم دوستانی رسانهای و هم احاطهای بر موضوعات مرتبط با ورزش داشتم که خیلی جاها گرهها را برایم باز کرد. کتاب دو بخش اصلی دارد، بخش اول از کودکی تا زمانی که مشهور شده است و بخش دوم از زمان شهرت تا همین امروز. دوران نخست که شامل کودکی، نوجوانی و جوانی میشود، یک بخش بکر است که شامل عکسهای دیده نشدهای است که فقط من توانستم به آن دسترسی پیدا کنم. بخش دوم بخشی است که بسیاری از خبرنگاران میتوانستند این بخش را بنویسند چرا که بعد از گلی که خداداد به استرالیا زد، خیلی از خبرنگاران به مناسبتهای مختلف ازجمله ۸ آذر سراغ او رفتند و با او مصاحبه کردند. این بخش دوم تقریبا عصاره زندگی ورزشینویسی من بوده است.
ناشر کتاب چندان مشهور نیست. آیا این موضوع به کتاب ضرر زد یا نه؟
ما یک راهبرد در ذهنمان بود که براساس فضای مجازی و شهرت و محبوبیت سوژه، کتاب را در دست بگیریم و فروش و توزیعش را خودمان انجام دهیم و به همین دلیل با یک ناشر گمنام وارد شدیم که در توزیع کتاب خیلی به ما ضربه زد. به نظرم اگر تجربه الان را داشتم این کار را با یک ناشر خوب و مطرح پیش میبردم چرا که توزیع کتاب در ایران هنر و شعبده خاصی میخواهد. البته کتاب در فضای رسانهای کشور به شدت مورد استقبال قرار گرفت و در کمتر از هفت هشت ماه به چاپ سوم رسید.
و آیا فکر میکردید این کتاب تا سطح نامزدی در جایزه جلال بالا بیاید و مورد توجه واقع شود؟
من در بحث نوشتن و نشر کتاب کمتجربه هستم. این اولین کتابم بود و کتاب دوم برای بررسی رفته است و بهزودی منتشر خواهد شد ولی آنچه درباره جشنوارهها و جایزهها از اهالی فن شنیدهام و متوجه شدهام این است که جایزه نمیتواند به صورت تضمین شده بر فروش کتاب تأثیرآنچنانی بگذارد اما از بعد شخصی برایم بسیار تجربه ارزشمندی بود و خودم فکر نمیکردم کتاب تا این مرحله بالا بیاید و دیده شود. انگیزه عجیبی در من ایجاد کرد که سراغ ادامه این ژانر بروم و مستندنگاری را ادامه بدهم. کتاب دوم من هم درباره بلاژویچ است که اگر اتفاق خاصی نیفتد فکر میکنم اوایل سال آینده منتشر خواهد شد.
تو خداداد عزیزی هستی؟
تقدیر مادر
برای سلامتیاش نذر میکنی. بارها با پای پیاده حرم میروی و پشت ضریح فولادی امامرضا اشک میریزی و التماس شفا میکنی. اما تقدیر مادر چیز دیگری بود. در روزهای آخر او را در بیمارستان قائم(عج) بستری کردهاید. هر روز برای ملاقاتش به بیمارستان میروی و ساعتها در بیمارستان کنارش میمانی. برای تو دنیا بدون مامان معصومه جای خوبی برای زندگی نیست. خودت را برای بودن کنارش به هر دری میزنی. حتی یک بار که بعد از کلی التماس مانعت میشوند تا به ملاقاتش بروی به کمکهادی کافی که با ماشینِ آریای سفیدش تو را به بیمارستان رسانده از نردههای در پشتی بیمارستان قائم بالا میروی و دور از چشم همه خودت را از میان شمشادها و تودرتوهای راهروها به اتاق مامان معصومه میرسانی تا دستهایش را ببوسی و کنارش آرام بگیری. او از بودن تو در کنارش انرژی میگیرد و قلبش منظمتر میزند.
خداداد در بازداشتگاه
در آن روزگاران خوش رمضان شکری که بعدها در مقطعی کاپیتان ابومسلم شد، برایتان آشپزی میکند و تو و بقیه از انبارها دزدکی آذوقه جمع میکنید و شبهای نگهبانی و پاس دادن دور هم میخورید و حال میکنید. بازی گلکوچک همیشه به راه است. سر یک وعده سوسیستخممرغ چرب و چیلی شرط میبندید و همه ظهرها را دور از چشم فرماندهان پوتین به پا شرطی بازی میکنید. موقع نگهبانی دادن با رمضانشکری وهادیبرگی زر وهادی کافی و فریبرز ملک که قهرمان پرتاب دیسک بود همگی به جای پاس دادن میخوابید و فقط دو ساعت به دو ساعت تفنگ را بین خودتان ردوبدل میکنید و زیر بالشت قایم میکنید. خیلی از شبها هم یواشکی پاترول محل خدمت را برمیداشتید و میرفتید دور میدان تقیآباد کنار سینما آفریقا ساندویچ میخوردید و برمیگشتید و تا دمدمای سحر قاچاقی ویدئو تماشا میکردید. یک روز صبح خیلی زود که قارقار کلاغها کلافهتان کرده و خوابتان را به هم ریخته بود به آنها تیر هوایی شلیک کردید. کلاغها اما نه تنها نرفتند که همه با هم متحد شدند و علیه شما سروصدای بیشتری به پا کردند. آن شلیک هوایی و آن سروصدای کلاغها با شکایت همسایهها همراه شد. همهتان را به دادگاه قضایی بردند. به بازداشتگاه رفتید و البته پشت هم را خالی نکردید. در گیر و دار آن روزهای خوشی، نامهای میرسد که فوتبالیستهای سرباز باید بروند تیمیبه نام فتح در تهران و آنجا خدمت کنند.