نگاهی گذرا به «قصه‌تراپی» اثر شاهین شرافتی

می‌خواهم برایتان قصه بگویم

برای کتاب «بی‌بابا» نوشته حسین شرفخانلو

وقتی روایت را جرعه‌جرعه سرمی‌کشی و طعم هرقصه زیر دندانت حس می‌شود

درست روز ۱۸خرداد ۱۴۰۲، مصادف با تولد شهید عالی‌مقام علی شرفخانلو قصه بی‌بابایی و با بابایی من آغاز شد. روزی غمگین‌ترین بودم و روزی خوشحال‌ترین. اگر بخواهم به ترتیب و بی‌کم‌وکاست بگویم اولین روز «پلیور» موریانه‌خورده پدرم را که بوی تند نفتالین می‌داد تنم کردم و «اشک‌هایم سریدند روی سوراخ‌هایی که جای نیش موریانه بود.»
کد خبر: ۱۴۲۵۴۷۹

روزی که برف سختی باریده بود و من در آن سرمای استخوان‌سوز، روبه‌روی ترسهایم ایستاده بودم درحالی‌که «حکم رشدم را گرفته بودم» و اسمم برای رفتن به «اجباری» درآمده بود، اما «در کسری از ثانیه با دیدن تابلوی ماهفروجک پرت شدم به روزهایی که با خیال مرجان خوش بودم.» 
به‌واقع «بی‌بابایی» مرا عاصی و سرکش کرده بود؛ که علیه مادرم شکایت کردم و جلوی «دختر همسایه» داد زدم که «باید خانه مرا تخلیه کنی.» در یکی از همین روزها عزادار برادرم هادی بودم که «دنیایش را عوض کرد و رفت قبل از این‌که آغوش گرم پدرمان را درک کند و بخزد توی بغل بابا.» بابایی که «بود و نبود». 
روزی که نامه «بابای شیشه‌ای»‌ام را خواندم «آن دفترچه یشمی‌رنگ شد همه زندگی من» و مادرم «گیس مشکیاش را سفید بافت». ولی من «حق را با ظرف پرشیر به مادرم دادم». یاد آن روز بخیر که چقدر کیفور بودم از این‌که تو «خونه آقاجون» «صبحانه خامه‌عسل داشتیم».
ازخدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد من روزی «لذات فلسفه» را خواندم و حسابی سر ذوق آمدم؛ اما وسط «زندگی» ناگهان غصه ازدست‌دادن بابا چنگ انداخت توی دلم و «یک کاغذ گذاشتم جلوم و لیست کارهایی را که باید بکنم نوشتم روی آن» چون من «پسر همان پدر بودم» پسری که «شوفری» بلد بود و هم‌نام پدرش بود؛ اما «قارداش» صدایش می‌زدند. 
هم‌نامی من با پدرم موضوعی بود که در هر مرجع رسمی که فرمی پر می‌کردم مورد سؤال بود و من با هربار توضیح علتش از غم «بی‌بابا»یی «قلبم فشرده می شد». منی که عاشق «چرخ‌فلک بودم». یادم نمیرود روزی که جلوی دوربین نشستم و از سؤال «دلت برای بابا تنگ میشه؟» بغضم را از حدقه چشمانم ریختم بیرون. 
آن روز خیلی گریه کردم و برای خودم دلم سوخت ولی به‌جایش وقتی برای عمل به وصیت بابا راهی کربلا شدم و«عکس بابا را چسباندم پایین پای آقا» در همان صحن مطهر بود که «دعای همیشگی»ام به بار نشست و «بار ۲۰ساله از دوشم برداشته شد» و زیر لب «هی خواندم و خواندم و خواندم» «أَلَم یجِدک یتیماً فَآوَی». هیچ‌وقت یادم نمی‌رود روز اردویی که با «عموطبقی» رفته بودیم و چلچله آب بودم، برای خودم «یک دنیا پدر آرزو کردم». راستی تا یادم نرفته هم بگویم: «اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام».
بی‌بابا کتابی بود که با هر روایتش ناخودآگاه خود را در دل قصه یافتم و شدم قهرمان داستانی که غم بابا دارد و این هنر نویسندگی نویسنده بود. قلم روان، نثر ساده و بی‌آلایش کتاب، خواننده را مجذوب خود می‌کند، طوری که هر روایت را جرعه‌جرعه سر می‌کشد و طعم هر قصه‌ای را زیردندان حس می‌کند. «بی‌بابا» را باید خواند و زندگی کرد. قلم حسین شرفخانلو را باید گرامی‌داشت و بر روح پرفتوح بابایش از حضیض زمین به بالابلند بهشت درودها نثار کرد، باشد که هوای همه ما را داشته باشد.

newsQrCode
برچسب ها: کتاب فرهنگ قصه
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها