طبق بخشنامه سازمان اداری و استخدامی؛

دریافت کپی مدارک هویتی از مردم ممنوع است!

یک روز با تیم تزریق واکسن در میان زباله‌گردها و بی‌خانمان‌ها

میان کوه زباله،‌ بین گونی‌های بزرگی که قوطی‌های خالی دوغ و نوشابه درونش روی هم ولو شده‌اند، میان کلی لباس‌پاره و آهن‌قراضه و پوست میوه‌های پلاسیده و ماسک‌هایی که زمانی روی صورتی بوده‌اند، لب‌ها همه به خنده باز است. همه الکی می‌خندند،‌ به ترک دیوار می‌خندند، به باز شدن دکمه‌ها و بالا رفتن آستین‌ها می‌خندند، به ترس همدیگر می‌خندند و از دیدن هیکل هم ریسه می‌روند.
کد خبر: ۱۳۴۱۳۳۰

به گزارش جام جم آنلاین، ون از جاده آسفالته‌ای که تهران را به اسلامشهر وصل می‌کند و به احمدآباد مستوفی می‌رساند، خارج می‌شود و روی قلوه سنگ‌های بزرگ تاتی تاتی می‌کند و یواش یواش که مبادا جلوبندی خراب شود و کمک فنر‌ها بشکنند، می‌پیچد به برهوتی وسیع که می‌گویند اسمش محله عرب‌هاست.
 
سگ زرد زخمی که کنار می‌رود، ون می‌پیچد داخل گاراژی که تا زیر بینی پر از زباله است. همه تا آرنج توی زباله‌اند و انگار به ناخن همه‌شان لاک سیاه مالیده‌اند. ون، اما انگار مغناطیسی دارد و دست‌ها از توی آشغال‌ها بیرون می‌آید و چشم‌ها ریز می‌شود تا دقیق‌تر ببیند. کسی نمی‌خندد، همه یک سپر نامرئی گرفته‌اند جلوی سر و صورت‌شان و آماده‌اند که از خود دفاع کنند. گروهبان پیاده می‌شود، همه یک قدم می‌روند عقب و به اسپری فلفلش خیره می‌شوند، عکاس پیاده می‌شود، همه یک قدم دیگر می‌روند عقب، مددکار پیاده می‌شود و همه کز می‌کنند گوشه دیوار و پچ‌پچ می‌کنند.
 
روی ون نوشته است «تهران جان دوباره می‌گیرد» و یک ویال واکسن که گیاهی سبز دورش پیچیده این جمله را تکمیل می‌کند. ولی مرد‌ها و پسر‌ها هیجان‌زده‌تر از آنند که مفهوم را درک کنند. «آمده‌اید واکسن بزنید؟» این جمله که هزار تا علامت سؤال دارد، یخ جمع را آب می‌کند و سپر‌های نامرئی را از روی سینه‌ها پایین می‌کشد. حالا فصل خنده و شوخی است، فصل دست انداختن هم، به همه چیز خندیدن و عالم و آدم را دست انداختن.

گارد‌های بسته باز می‌شود

مردی قد کوتاه با شکمی برآمده زیر تیشرتی مشکی که یک تصویر چاپی بزرگ و درهم دارد خودش را جلو می‌اندازد و با چشم‌های زاغش می‌پرسد بفرمایید، امری هست.

جواب کوتاه است: آمده‌ایم واکسن بزنیم و دیگر لازم نیست توضیح داده شود که چه واکسنی. در گاراژ تفکیک زباله محله عرب‌ها، جایی حوالی احمدآباد مستوفی که گوشی‌های همراه مدل بالا توی دست‌های سیاه و چرکمرد تضادی غریب دارد، همه باخبرند که واکسن کرونا تزریق می‌کنند.
 
مرد قد کوتاه چشم سبز، اولش سنگ می‌اندازد، کار را بهانه می‌کند و آشغال‌های تفکیک نشده را نشان می‌دهد و می‌گوید وقت نداریم. از وقت نداریم او همه می‌خندند و چشم‌شان آب می‌افتد. «این از واکسن می‌ترسه، میگه وقت نداریم»، این را یکی از پسر‌ها می‌گوید و با انگشت چشم‌ها را خشک می‌کند. «دستت را می‌شویی؟»، «آره، سالی یه بار» و آن‌قدر می‌خندد که کمرش تا می‌شود.
 
«اگه با این دست‌ها غذا بخوری مریض میشی»، «نترس خانم، ما مرگ نداریم» و خنده‌ها از هر طرف شلیک می‌شود. واکسیناتور دستکش پوشیده و یک ماسک را دو ماسک کرده و با روپوش سفید منتظر اولین نفر است. اولین نفر، اما هیچ‌کس نیست، کسی نمی‌خواهد داوطلب شود، همه پاورچین پاورچین عقب می‌روند و سرشان را به کاری گرم می‌کنند تا بلکه از قلم بیفتند.

راننده غرغر می‌کند و حتی از پشت ماسک، عصبانیتش خوب دیده می‌شود: «دولت این همه هزینه کرده که شما واکسن بزنید، اون وقت نمی‌زنید، اومدیم پیش‌تون که دیگه بهانه نداشته باشید، ولی...» و پف پفی صدادار می‌کند. خطاب او به مردی است با مو‌های جوگندمی کم‌پشت و ریش‌هایی نوک تیز که لهجه‌اش بد فهم است.
 
می‌گویند سرکارگر است و سخت می‌گیرد، یک سرکارگر با چشم‌های بادامی، اهل یکی از ولایات افغانستان که نمی‌خواهد هم‌ولایتی‌ها که فعلا زیردست‌اند واکسن بزنند. داخل گاراژ هنوز مرد چشم زاغ دارد چانه می‌زند. پسر‌ها که به ترس او از سوزن و آمپول خندیده‌اند، او را هم به خنده انداخته‌اند. مرد می‌گوید آخه اگه بمیرم... و پسری می‌گوید نترس تو مرگ نداری. صدای خنده‌ها پیرمردی را از اتاقکی که چرک مانده روی گچ‌ها، سیاه و تاریکش کرده بیرون می‌آورد و با این که هنوز از چرت بیرون نیامده سریع دکمه را باز می‌کند و آستین را بالا می‌زند. پسر‌ها دوباره ریسه می‌روند و بازوی پیرمرد را دست می‌گیرند: «اُه چه بازویی، جان سیناست» و آن‌هایی که این جمله را شنیده‌اند دیگر نمی‌دانند چطوری بخندند که از شر درد دل خلاص شوند.

اولین سوزن، اما به بازوی هیچ‌کدام از این‌ها فرو نمی‌رود. با این که همه ژست شجاعت گرفته‌اند، ولی مردی را جلو فرستاده‌اند با کمری دوتا، با دهانی بی‌دندان، چشم‌هایی پر از خواب و پیراهنی مشکی که می‌گوید برای مرگ مادرزنش پوشیده است.

«اهل افغانستانی؟»، «من؟ افغانی؟ نه ایرانی‌ام، بچه همین تهرون.» نون تهران را که از دهان بیرون می‌دهد سوزن سرنگ توی بازویش می‌رود و پد الکلی سریع روی سوراخ فشار می‌آورد. «درد داشت؟»، «اصلا»، «پس چرا تا حالا واکسن نزدی؟»، «آخه آبجی، من از مامور وحشت دارم، هرجا واکسن هست مامور هم هست، می‌ترسم بگیرن و ببرن کمپ.» کارگر‌های گاراژ تفکیک زباله مثل بچه مدرسه‌ای‌های حرف گوش‌کن پشت سر هم صف کشیده و از کنار دیوار، کش آمده‌اند تا جلوی ون. دیگر حرف از ترس نیست، غول وحشت، دود شده و رفته است هوا. حالا فقط اسم و فامیل و شماره تلفن افراد است که در فضا می‌پیچد.

نفوذ شایعات تا محله زباله‌گرد‌ها

ظاهر مو‌های مشکی پرکلاغی‌اش را خامه‌ای حالت داده و دست به سینه به صدای شاتر دوربین گوش می‌دهد و نمی‌داند این همه عکس گرفتن و نُت‌برداشتن برای چیست. «برای روزنامه، روزنامه جام‌جم، می‌دونی روزنامه چیه؟ تا حالا خوندی؟» «آره، توی آشغالا دیدم» و انگار سطل آب یخی را می‌ریزند روی ما اهالی مطبوعات.

گوش به گوش رسیده است که در گاراژ واکسن می‌زنند و صف تزریق، طولانی شده است. هیچ کس نمی‌پرسد اسم واکسن چیست و اصلا از برند‌های واکسن و کشور‌های سازنده خبر ندارند. پسرکی که زخم یک سالک روی گونه دارد و پاچه‌ها را بالا زده، دوان‌دوان می‌آید و با زبانی که لکنت دارد می‌گوید که واکسن می‌خواهد. چند سالته؟ ۱۶، تا حالا واکسن کرونا زدی؟، آره چهار روز پیش، پس الان دیگه نباید بزنی، نباید؟ نه، چون برات مشکل پیش می‌یاد، یعنی می‌میرم؟ و عقب‌عقب از گاراژ می‌رود بیرون. پسرک مثل بچه‌هایی است که غذا‌های نذری را چند تا چند تا می‌گیرند و هول می‌زنند؛ هول واکسن.

داخل گاراژ هنوز سرنگ‌ها پر می‌شود و ویال‌ها خالی. با این حال عده‌ای که کنار ایستاده و علیه واکسن سمپاشی می‌کنند، همان دور و بر ایستاده‌اند. مرد جوانی که ریش و سبیلی سیاه دارد و خیلی شبیه ایرانی‌هاست، دستی به آب می‌زند و سیاهی‌های زباله‌ها را می‌شوید و با این دست‌شستن وقت را می‌کشد. ترس او از سوزن نیست، او از خود واکسن می‌ترسد حتی با این که اسم هیچ واکسنی را نمی‌داند و خبر ندارد کدام کشور‌ها تا به حال واکسن کرونا ساخته‌اند، ولی از مرگ می‌ترسد. چرا فکر می‌کنی با واکسن می‌میری؟ این طوری میگن، کیا میگن؟ همه، تو فضای مجازی، مطمئنی درست میگن؟ نمی‌دونم، من که سواد ندارم، ولی اگه بمیرم یه لشکر آدم گشنه می‌مونن.

مالک، لب‌ها را به خنده تا بناگوش باز می‌کند و دندان‌های سفیدش را که با چشم‌انداز سیاه و کثیف گاراژ در تضاد است، نشان می‌دهد و می‌گوید شما خودتون خوبشو زدین، بدا رو برای ما آوردین. تو می‌دونی خوبش کدومه، بدش کدومه؟ نمی‌دونم، ولی میگن اینا همش خون رو لخته می‌کنه؛ و یکی از لای جمعیت با صدای بلند داد می‌زند: من به ب... نزنی ها.

شایعات در گاراژ دورافتاده محله عرب‌ها، بین تپه‌های به هم چسبیده زباله، میان آدم‌هایی که بعید به نظر می‌رسد خبر‌ها را بشنوند و اهل فضای مجازی باشند به همان اندازه قوی است که در دیگر جاها. حرف‌های نادرست درباره واکسن‌ها به اندازه‌ای در ذهن زباله‌گرد‌ها و کارگران تفکیک زباله نفوذ کرده که یادشان می‌رود اکیپ سیار آمده تا جان‌شان را نجات دهد. ما نیاز نداریم کسی جون‌مون رو نجات بده، ما هیچی‌مون نمیشه، ما با میکروب زندگی می‌کنیم. این را جوانی اهل قندوز می‌گوید و به یکی از کیسه‌هایی که پر از آهن ضایعاتی است تکیه می‌دهد.

مردی با صورتی سوخته و پلک‌هایی که دیگر مژه ندارد و چشم‌هایی که دیگر ابرویی بالایشان نیست قدم‌زنان وارد می‌شود، به آستین‌هایی که یک بار لوله شده و بالا رفته و حالا دارد پایین کشیده می‌شود چشم می‌دوزد، سرکی به درون ون می‌کشد و می‌پرسد اینجا چه خبره؟. واکسن میزنن، شما هم وایسا تو صف و مرد زیر چشمی به گروهبانی که لباس سبز لجنی پوشیده و پزشک جوانی که روپوش سفید دارد نگاه می‌کند و عقب‌عقب از گاراژ می‌زند بیرون.

پسری با چشم‌های تا به تا که لبه کلاهی نقابدار رویشان سایه انداخته پقی می‌زند زیر خنده و می‌گوید ترسید. ازچی؟ شنیده با این واکسنا می‌خوان ژن مردمو دستکاری کنن، که چی بشه؟ که رو مردم آزمایش کنن، اون‌وقت چه سودی ببرن؟ و، چون جوابی برای این سوال ندارد چشم‌هایی را که از استرابیسم رنج می‌برد، می‌دوزد به ثَبات تیم سیار که اطلاعات افراد را به‌سرعت وارد لیست می‌کند.

خانم عرفانیان مشغول ثبت است و مثل خیلی از همکارانش در سازمان مدیریت بحران شهرداری روزهاست که برای واکسیناسیون به مکان‌ها و محله‌های پرخطر تهران می‌رود. او گوشش از این شایعات پر است و دیگر از هیچ حرف ناحسابی درباره واکسن کرونا جا نمی‌خورد. او در محله خلازیر از یک مغازه‌دار شنیده که این واکسن‌ها فقط آدم‌ها را به کشتن می‌دهد و بعد دیده که مرد از جیبش داروی امام کاظم درآورده و گفته که دو سال است با این معجون خودم را حفظ کرده‌ام.

خانم رستم‌خانی، همکار او که کارت‌های واکسن را می‌نویسد و مهر می‌کند هم حرف و حدیث علیه واکسن زیاد شنیده است. او در دره فرحزاد، جایی که پاتوق قدیمی و ریشه‌دار معتادان و بی‌خانمان‌هاست زنی را دیده که با وحشت از واکسن فرار می‌کرده و در حالی که ترس، خماری‌اش را ریخته می‌گفته که این واکسن‌ها عقیم می‌کند.

این دو زن در کمپ‌های ترک اعتیاد که به قول آن‌ها کثافت از در و دیوارشان بالا می‌رفته هم ضدواکسن‌های زیادی را دیده‌اند که بیشترشان از مردن می‌ترسیده‌اند. اعتیاد خودش نوعی مردن است، مرگ تدریجی، مردن همراه با زجر و خفت؛ پس چرا آن‌ها که مرگ را روی زرورق و توی پایپ و لای آتش وافور دنبال می‌کنند از مرگ می‌ترسند؟

این‌ها کارت واکسن را دوست دارند

چیزی نمانده که آفتاب غروب کند. ویال‌های واکسن تقریبا خالی شده و چند دوزی بیشتر نمانده است. حالا روی بازوی خیلی از زباله‌گرد‌ها و معتادان پاتوق محله عرب‌ها، یک سوراخ ریز متحدالشکل نشسته که نوید ایمنی می‌دهد. کارت‌های واکسن در دست این‌ها مثل پرچم تکان می‌خورد و به آن‌ها نوعی غرور می‌بخشد.
غفار، کارت واکسن را جلوی دوربین موبایل چپ و راست می‌کند و چند فریم عکس می‌گیرد. اینو نگاه کن! می‌خواد استوری کنه که واکسن زده و شلیک خنده... واقعا می‌خوای استوری کنی؟ نه بابا، دختر خالم دکتره تو آلمان، می‌خوام براش بفرستم ببینم چی بهمون زدن.

چند دقیقه‌ای است صدای کبیر کبیر بلند است. کبیر اسم یک پسر ۱۷ساله است که سرش را با یک روسری ترکمنی سبز بسته و بالای کوهی از زباله با موبایلش ور می‌رود. کبیرکبیر. بیا واکسن بزن. چرا نمی‌یاد؟ می‌ترسه؟ نه میگه لباسم خوب نیست. اینجا محل کاره نه سالن مد، کبیر حساسه، خیلی پسر خوبیه و کبیر بالاخره از بالای کوه زباله سر می‌خورد و سمت ون می‌آید. کبیر چرا نمی‌یای واکسن بزنی؟، سکوت می‌کند و طوری می‌خندد که ۳۲ دندانش معلوم می‌شود. چرا می‌خندی؟ آخه فارسی بلد نیست، کبیر پشتو حرف می‌زنه. اختر آستینش را می‌دهد پایین و دکمه سر آستین را می‌بندد و نگاهی عاشقانه به کارت واکسن‌اش می‌اندازد. خیالت راحت شد؟ این را دوستش می‌پرسد، آره می‌خواستم برم بانک می‌ترسیدم کارمو انجام ندن و کارت واکسن را با احتیاط که تا نشود می‌گذارد درون جیب بزرگ پیراهنش. کارت‌های واکسن سفید در دست‌های سیاه بعضی‌ها رنگ خاکستر گرفته و چروک خورده است. کارت بعضی‌ها هم تا شده و زیر قاب گوشی‌های همراه رفته است. کارت‌ها خراب نشه! مواظب باشین، مواظبیم، خیالت راحت. حالا تیم سیار واکسیناسیون مانده و یک دوز واکسن کرونا داخل یک سرنگ ظریف که باید به بازویی تلقیح شود. خورشید دیگر نور ندارد و ته مانده جانش که قرمز است فضا را سرخ و سیاه کرده. در جاده خاکی که ون دوباره مجبور است تاتی تاتی کند و مراقب کمک فنرهایش باشد یک زن با سگی پرسه می‌زند. خانم بیا واکسن بزن، سلام، باشه مرسی و یقه لباس گل منگلی و پر از نگین‌اش را می‌کشد پایین و بازو را آزاد می‌کند. اینم کارت واکسن تا ۲۸روز دیگه و زن که یک بار نامش را سمیرا گفت و یک بار سودا، تشکر می‌کند و دور می‌شود.

او زنی بی‌خانمان و معتاد است. یکی از صد‌ها زنی که شب‌های خماری و روز‌های نشئگی را به اندازه مو‌های سرشان و بدبختی را به همان اندازه چشیده است. اما سمیرا خوشبخت است، چون لااقل اختیار واکسن زدنش را دارد. حرف‌های فرشاد محرابی، مددکار سازمان رفاه شهرداری مثل پتک خورده است به سرم: چند روز پیش برای یک زن افغان واکسن زدیم، ظاهرا بی‌اجازه شوهرش آمده بود.

شوهر که خبردار شده بود، آمد و شروع کرد به جار و جنجال. طرف حسابش زنش بود. زن مقاومت می‌کرد، ولی مرد که شایعات به‌همش ریخته بود، شروع کرد به کتک زدن زن. آنقدر زد که گفتیم الان می‌کشدش، بعد دویدیم و از زیر دست و پای شوهرش نجاتش دادیم.
 
 
مریم خباز / روزنامه جام جم 
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها