داستانک
یکی ازعلمای ربانی نقل میکرد: در ایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت و بسیار آن را دوست میداشت، همواره در یاد آن بود که گم نشود و آسیبی به آن نرسد، او بیمار شد و بر اثر بیماری آنچنان حالش بد شد که حالت احتضار و جان دادن پیدا کرد، در این میان یکی ازعلما در آنجا حاضر بود و او را تلقین میداد و می گفت: بگو لااله الاالله. او در جواب میگفت: نشکن نمیگویم ما تعجب کردیم که چرابه جای ذکرخدا، می گوید: نشکن نمیگویم، همچنان این معما برای ما بدون حل ماند، تا اینکه حال آن دوست بیمارم اندکی خوب شد و من از او پرسیدم، این چه حالی بود که پیدا کردی، ما می گفتیم بگو لا اله الاالله، تو در جواب میگفتی: نشکن نمیگویم.
کد خبر: ۱۰۸۷۲۸۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۸/۰۵