روایتی خواندنی جام جم آنلاین از زندگی امدادگر جانبازی که به کمک مردم شیمیایی حلبچه شتافت
دل توی دلشان نبود از ظهر. صدای هواپیماها را که شنیدند، ترس چنگ زد توی گلویشان. سربلند کردند و غولهای سفید آهنی را دیدند؛ آبستن بمبهایی مرگآور، پر از گازهای اعصاب و روان، وی ایکس، سارین، تابون، خردل و ... هواپیماها چرخ زدند و بارشان آوار شد روی سر مردم؛ بوی بمبها مثل بوی ماهی تازه تند و تیز پخش شد توی هوا... گرد سپید رنگی نشست روی بدنشان... دردی عجیب پیچید توی سرشان... هرکس هرجایی بود نشست روی زمین... دست انداخت دور گردنش، انگار یک چیزی راه گلو را بسته باشد... نفس خیلیها همان لحظههای اول رفت و دیگر بالا نیامد، مزه خون زیر زبان خیلیها دوید... تاول روی صورت خیلیها نشست، بزرگ و آبدار. چشمها اما بین این همه درد، دنبال یک فرشته بود؛ فرشته نجات.
کد خبر: ۹۵۸۷۱۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۰۱