شاید برای نسل امروز دیدن پیرمردی خمیده در خیابان با چوبی بلند شبیه تیروکمان و یک «مشته» که شبیه گوشتکوبی بزرگ است شگفتانگیز باشد، اما برای نسلهای پیشین دیدن آنها یادآور قطعه موسیقایی نوستالژیک است؛ «بنگبنگ، تپتپ...».
این صدا برای نسل ما که در آن دوره کودکانی بیش نبودیم، همراه با بارش رویایی دانههای برف شادی بود که تمام حیاط خانه را پر میکرد؛ درست همان هنگام مادر فریادکنان به طوری که صدایش لای ترپترپ کمان حلاج پیچیده بود، تو را از بودن کنار آن همه پنبه و گرد و غبار منع میکرد.
سالهای نهچندان دور، نزدیک زمستان که میشد یا عروسی که از راه میرسید، ندافها نانشان روغنی میشد. حالا آخرین نسل بازمانده از این کمانداران، حسرت میخورند به روزگار از دست رفته.
نداف مهربان با کوبش پشته بر کمان، پنبهها را از هم باز میکند، او پیش خود نجواکنان چیزی میگوید انگار، شعری میخواند، نامش «کریم حلاج» است.
کمان، مشته و پنبه
نامهای مختلفی دارند؛ «پنبهزن»، «نداف» و «حلاج». شاید برخی با شنیدن نام حلاج به یاد عارف شهیر و نامدار، منصور حلاج بیفتند که البته پربیراه هم نیست، زیرا پدر این شهید عارف نیز به شغل پنبهزنی اشتغال داشته است. ندافها در روزگاران گذشته دوره میافتادند در کوچه و خیابان و حجم کوچه را پر میکردند؛ از نوای «لحافدوزیه، پنبه میزنیم...» دیری نمیپایید که در حیاط خانهای باز میشد و آنها را دعوت میکرد به زدن پنبههایی که داخل تشک و لحاف گوله شده بودند.
ابزار کار حلاج سه چیز بیشتر نبود؛ کمان، مشته و پنبه. کمان یک چوب بلند بود که خمیدگی یا هلال آن از طرف دیگرش بیشتر بود. دو طرف این کمان هم با یک زه به هم متصل میشد؛ یعنی چیزی درست شبیه به همان تیر و کمان جنگی سابق. جنس زه این کمان هم از روده هفت لایه گوسفند بود که تابیده شده بود.
فرآیند کار پنبهزنی به این روش است که با کمک ابزار دیگری به نام مشته که جنسش از چوب بود و شبیه یک گوشتکوب بزرگ، به زه کمان زده میشد و پنبهها در نهایت با این ضربهها از هم وامیرفتند یا به اصطلاح زده میشدند؛ البته پنبه مورد نیاز برای تشک، لحاف، متکا و ... هرکدام متفاوت بود. حتی این میزان از خانوادهای به خانوادهای دیگر فرق داشت؛ برخیها برای یک لحاف پنج کیلو و بعضی دیگر نیز از سه کیلو پنبه استفاده میکردند. کریم حلاج حتی بیوزن و قپان تنها با یک نگاه کردن به حجم پنبه میتواند وزن آن را تشخیص دهد.
کمانداران بختبازکن!
شاید به نظرتان عجیب بیاید، اما پنبهزنی تنها کار این حلاجها نبود؛ آنها گره از دختران بختبسته قدیم نیز میگشودند؛ این باور مردمان اهالی تهران قدیم بود. ندافها روحشان هم خبر نداشت که میتوانند چنین کاری انجام دهند. قصه از این قرار بود که وقتی فردی پنبهزنی را به خانه برای زدن پنبههایش دعوت میکرد، پس از مدتی به بهانهای یا وقت استراحتی از نداف میخواستند نفسی تازه کند و دست از کار باز کشد. به همین دلیل او را از کمانش دور میساختند، در این فرصت بسرعت دختر دمبخت را میآوردند و به طوری که پنبهزن نبیند، دختر را از میان کمان پنبهزنی عبور میدادند. آنها بر این باور بودند که بزودی زه کمان هنگام کار پنبه زدن پاره میشود و به این ترتیب بخت دخترشان هم باز خواهد شد، شاید هم چنین میشد کسی چه میداند! کریم حلاج خاطرههای بسیار از آن زمان به یاد دارد، برخی را میگوید و تعدادی را هم سانسور میکند.
مشاغلی هستند مانند همین پنبهزنی که در باور، ادبیات عامیانه و رفتارهای اجتماعی مردم تاثیر گذاشتهاند. «شما چند مرده حلاجی»، به گفته دهخدا در امثال و حکم این ضربالمثل کنایه از انجام دادن کاری است که در حد توانایی چند مرد باشد و شاید تشبیه به عمل چند مرد حلاج باشد که یک تن آن را انجام دهد.
کریم پنبهزن روزهایی را به یاد میآورد که شغل و کارش ازنظر مردم مهم بود و حتی در مواردی همچون شب یلدا و چند روز قبل از آن کارش سکه میشد و آن موقع بود که تنهاپنبهآشناها را میزد |
«پنبهاش را زدند» ضربالمثل دیگری است که داستانی بامزه دارد، البته این ضربالمثل کنایه از توخالی بودن کسی است و این که به اصطلاح فرد چیزی در چنته خود ندارد.
اما خلاصه داستان این گونه بوده که در برخی اعیاد، فردی لباس دلقکوار بر تن میکرد و لابهلای لباس او را پر از پنبه میکردند؛ دلقک در این حالت شبیه پهلوان میشد.
این پهلوان پنبهای بامزه در این حالت با یک نفر حلاج کمان به دست در برابر مردم به بزم و پایکوبی مشغول میشد. حلاج نیز در این هنگام و به مرور با زدن کمان بر تن پهلوان، پنبههای تنش را حسابی میزد تا پنبه بر باد رود و تن نحیف پهلوان برملا شود. بهاین گونه پهلوان پنبهای از صحنه محو میشد و جای خویش را میداد به پهلوانان واقعی.
به گذشته که نگاه میکنی دلت میگیرد از محو این مشاغل در کام کارگاههای صنعتی و نیمهصنعتی کوچک و بزرگ. «همه میروند لحاف و تشک آماده و بازاری خریداری میکنند، آن هم با پنبههای نامرغوبی مثل پنبه ابری و بادامی و... حلاجها با دستگاه پنبه را میزنند.» این را یکی از همین پنبهزنها گفته بود.
آنان که خود چهره ناپهلوان را برملا میساختند، خوب میدانند و میفهمند که پنبه خوب کدامین است و کدام یک بستر آرامی برای اهالی خانه خواهد بود.
از رونق تا رکود
کریم پنبهزن روزهایی را به یاد میآورد که شغل و کارش از نظر مردم مهم بود و حتی در مواردی همچون شب یلدا و چند روز قبل از آن، کارش سکه میشد و در آن شب تنها پنبه آشناها را میزد.
«پنبه را میآوردند و ما برایشان میزدیم و داخل لحاف، تشک و بالشتی که پارچهاش را دوخته بودند میگذاشتیم و میدوختیم.» درست در همین وقتها بود که بسیاری از خانوادهها در صدد گشودن بخت دختر خود با کمان حلاج درمانده بودند. حلاج هم از ترس پاره شدن زه کمان خود بشدت از آن مراقبت میکرد. به غیر از شب یلدا، شبهای عید نیز کار ندافان رونق بسیار مییافت؛ میشد در هر محله صدای ترپ ترپ کمان آنها را شنید، میشد کودکانی را دید که سر و رویشان با نشستن پنبههای ریز سفید ' شده است.
اما سالهایی که زمستانش سردتر بود کار این پنبهزنها هم داغتر میشد. بالاخره به قول کریم نسل آنها از بین خواهد رفت و نه دیگر این کار مشتری دارد و نه آن که طالبی برای یادگیری کار پنبهزنی وجود دارد.
حتی امثال کریم هم دیگر نه فرزند و نه نوههایش را به ادامه این شغل اجدادی خود ترغیب نمیکند. چرا؟ «این کار نان ندارد. مشتری ندارد.» این را کریم گفت. «آن شنیدی که بود پنبهزنی/ مفلس و قلتبانش خواند زنی». (سنایی)
کارگاههای مدرن یکی پس از دیگری سر برآوردند و بازار را از اجناس خود انباشتند تا بیش از هر زمان دیگر عرصه را بر این صنف تاریخی تنگتر سازند. گفته میشود هنوز در بازار سیداسماعیل دو تا سه مغازه هستند که به کار ندافی اشتغال دارند. بازار سیداسماعیل در چند دهه گذشته مرکز پنبه، پشم، پشتی و تشک بود، اما دیگر نیست؛ مردم همه چیز را آماده و ساخته میخواهند.
صدای کمان به تاریخ پیوست
کریم کماندار ما همچون آرش کمانگیر نیست که آوازهاش از مرز تاریخ بگذرد؛ کمانش هم دیگر خمیدهتر از آن است که سالیانی بیش از این بتواند پنبه کسی را رشته کند؛ «نزدیک 60 سال است که مانند عصا همراهم بوده، در روزهای سرد و گرم با هم کوچه به کوچه رفتهایم».
او جزو بیشمار مردمان عادی روزگار ماست. حتی میگوید نابودی این شغل هم چندان مهم نیست. در ادامه هم آرزو میکند که کاش شغل دیگری داشت. نگاهش، اما چیز دیگری میگوید هنوز دوست دارد با همین کمان در خانههای آشنا و غریبه، حسابی ردیفنوازی کند.
زندگیهای ساده، شغلهای ساده و... گریزی نیست البته؛ دیگر هم کاری از نوشتن این کلمات بر نمیآید برخیها باید بروند؛ به حکم تاریخ.
ما عوض شدیم نه پنبهها
فقط آدمها نیستند که میمیرند، گاهی شغلها، محلهها، خانهها و متعلقات آدمها نیز میمیرند، رد پای این رفتنیها را که بگیرید، اغلب به زندگی ماشینی و به دنبال آن تغییر سبک زندگی میرسید. مثلا همین پنبهزنی اگر خبری از آن نیست، اگر دیگر صدای پنبهزنها را از خیابان و کوچه نمیشنوید، کافی است نگاهی به آپارتمانتان بیندازید، جایی برای تشک و لحاف دارید؟ لحافهای ساتندوزی قدیمی، باب سلیقهتان هست یا معتقدید از مد افتاده؟ آخرین باری که مهمان داشتهاید، مهمانی که شب هم بماند، کی بوده است؟
دنبال صدای پنبهزن نباشید،سبک زندگی ما آنقدر عوض شده که پنبهزن و پنبهزنی دیگر هیچ جایی ندارد، لحاف و تشکهایمان هم مثل زندگیمان،کوچکتر، جمع و جورتر و مصنوعیتر شده، مثل استفاده از پنبه مصنوعی جای پنبههای قدیمی.
جام جم
سامان عابری
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد