خرید مرگ به جای محبت

دختر جوان لباس آبی گلداری پوشیده بود. دمپایی‌های سفید و صورتی اش آدم را یاد دختر بچه‌های کوچک می‌انداخت اما چشمانش بی‌فروغ و نگاهش سرد بود. در حیاط تیمارستان روی نیمکت چوبی کنارم نشست و گفت: داستان زندگی مرا بنویس، ‌بگذار با گفتن حرف‌های دلم، روحم سبک شود.
کد خبر: ۷۷۹۷۰۹
خرید مرگ به جای محبت

سال آخر دانشگاه بودم. دو سال از آشنایی‌ام با مهرداد می‌گذشت. او پسری خوش قیافه، مهربان و از خانواده‌ای متمول بود. دوستانم همیشه به این‌که من با مهرداد دوست شده بودم حسودی می‌کردند و می‌گفتند مهرداد خیلی از تو بهتره ! شانس آوردی که چنین پسری عاشقت شده است. من هم خیلی مهرداد را دوست داشتم و هیچ وقت در دوستی و محبت به او کم نگذاشتم. تنها آرزویم ازدواج با او بود. البته اوایل دوستی، چندان به این موضوع فکر نمی‌کردم اما بعد از دو سال با تمام شدن درس و دانشگاه و وقتی اصرارهای پدر و مادرم که منتظر بودند من به یکی از خواستگارانم جواب بدهم بیشتر شد، خودم هم کم‌کم به قضیه ازدواج جدی‌تر فکر کردم اما چون عاشق مهرداد بودم، نمی‌توانستم به فرد دیگری فکر کنم و در واقع فقط او را مرد رویاهایم می‌دیدم.بالاخره هم یک روز دل به دریا زدم و غرورم را نادیده گرفته و به مهرداد گفتم: تو تصمیم نداری ازدواج کنی؟

به صورتم نگاه کرد و در حالی که لبخند می‌زد گفت: نه، فعلا قصد ازدواج ندارم.

با این‌که جوابش خیلی بهم برخورد، اما با پررویی گفتم: چرا؟ تو که هم کار داری هم پول، مشکلت چیه؟

گفت: «تو که می‌دونی اکنون با خانواده خواهرم زندگی می‌کنم هنوز آن‌قدر توان مالی ندارم که خانه بخرم و تا وقتی خانه نخریدم ازدواج نمی‌کنم.»

به نظرم جوابش غیرمنطقی بود اما دیگر حرفی نزدم. مادرم که از ماه‌ها قبل در جریان دوستی من و مهرداد بود مدام می‌گفت که اگر این پسره تو را دوست دارد باید به خواستگاری‌ات بیاید وگرنه هر چه زودتر این ارتباط را تمام کن. حالا اگر به مادرم می‌گفتم که مهرداد چنین جوابی داده، مطمئن بودم بعد از کلی سرزنش مرا مجبور می‌کرد از او جدا شوم.

یک ماه بعد دوباره به بهانه‌ای ماجرای ازدواج را پیش کشیدم اما جواب مهرداد همان بود و حتی این بار لحنش کمی تندتر شد. کم‌کم فکر ازدواج با مهرداد مثل خوره به جانم افتاد و شب و روز به این فکر می‌کردم که چکار کنم تا او به ازدواج با من ترغیب شود. اما انگار تلاش‌هایم بی‌فایده بود و هر چه بیشتر می‌خواستم خودم را به مهرداد نزدیک کنم فاصله میان ما بیشتر می‌شد. گاهی اوقات ساعت‌ها در اتاقم تنها می‌نشستم و فکر می‌کردم. من دختری تحصیلکرده بودم، چهره‌ام معمولی اما به قول دوستانم دلنشین بود. مهرداد هم همیشه می‌گفت زن نباید خیلی زیبا باشد اخلاق و متانت زن مهم‌تر است. اما حالا نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که او هر روز بیشتر از من دور می‌شد.

یک روز که با دوستم مریم درباره این مسائل صحبت می‌کردم، گفت: مرجان می‌خوام یک چیزی بگم اما قول بده به مامانت حرفی نزنی چون می‌دونم اگر بفهمه دیگه منو اینجا راه نمی‌ده.

من هم با کنجکاوی گفتم: خوب بگو ببینم چیه؟

مریم گفت: یه فالگیر سراغ دارم که کارش حرف نداره. هر کی رفته پیشش جواب گرفته، اگه خواستی وقت می‌گیرم.

تا صبح فکر کردم. خیلی با خودم کلنجار رفتم که چه تصمیمی بگیرم دلم می‌خواست هر طور شده مهرداد را به دست آورم و با او ازدواج کنم. حرف‌های مریم بدجوری وسوسه‌ام کرده بود. بالاخره تصمیمم را گرفته و عصر روز بعد راهی خانه مرد رمال شدیم. خانه‌ای قدیمی و فرسوده در کوچه پس کوچه‌های جنوب شهر. در آهنی و رنگ و رو رفته حیاط نیمه‌باز بود. وقتی وارد حیاط شدیم و چادر برزنتی آبی رنگی را که مقابل در ورودی آویزان بود کنار زدیم از تعجب دهانمان باز ماند. در آن حیاط کوچک با موزاییک‌های قدیمی و شکسته که بیشتر به سمساری می‌ماند ده‌ها زن پیر و جوان به انتظار نشسته بودند.

با ناراحتی گفتم: وای تا آخر شب هم اینجا بمانیم نوبتمان نمی‌شود. مریم بیا برگردیم.

مریم گفت: این همه راه تا اینجا اومدیم نمیشه برگردیم صبر می‌کنیم زیاد طول نمی‌کشه منشی‌اش گفت زود کار ما را راه می‌اندازد.

دو ساعت بعد بالاخره نوبت به ما رسید. خسته و عصبی بودم. اضطراب عجیبی داشتم. وقتی وارد اتاق شدم پیرمردی لاغر و استخوانی با لباسی عجیب و سبز رنگ بالای اتاق نشسته بود. جلو رفتم و سلام کردم.

پیرمرد زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گفت: برای بخت گشایی آمده ای؟

سرم را به نشانه تائید تکان دادم.

ـ مشخصاتش را بگو؟ اسم خودش و مادرش را بگو

هر اطلاعاتی از مهرداد داشتم به پیرمرد دادم.

او هم به سرعت روی چند تکه کاغذ پاره با مایعی شبیه زعفران کلماتی می‌نوشت و دستوراتی به من می‌داد. بعد هم یک شیشه که مایعی زردرنگ در آن بود همراه بسته‌ای پر از دانه‌های سیاه رنگ داد و گفت: این دانه‌ها را شب جلوی در خانه او می‌ریزی تا از رویش رد شود. این مایع را هم داخل غذایش می‌ریزی و بعد از یک هفته نتیجه‌اش را ببین. اگر نشد دوباره بیا پیشم تا نسخه دیگری بهت بدهم.

سپس صد هزار تومان از من گرفت و به خانه برگشتم. هوا دیگر تاریک شده بود. مریم گفت: الان فرصت خوبیه بریم سمت خونه مهرداد این سیاه دانه‌ها را بریزیم جلوی در خونشون.

پس از موافقت من بلافاصله به آنجا رفتیم اما از ترس این‌که کسی ما را نبیند با عجله کاری را که مرد رمال گفته بود انجام داده و به خانه برگشتیم. روزهای بعد تمام فکرم این بود که آن دارو را چگونه به خورد مهرداد بدهم. سرانجام پس از یک هفته با هم به رستورانی رفتیم و در یک فرصت مناسب محتویات شیشه را داخل لیوان مهرداد خالی کردم. از آن لحظه به بعد مدام منتظر تغییری در رفتار مهرداد بودم اما اتفاقی که نیفتاد هیچ بلکه پسر جوان هر روز سردتر از قبل می‌شد. به همین دلیل چند بار دیگر به سراغ مرد رمال رفتم و نسخه‌های گران قیمت دیگری گرفتم و هر بار دارو‌ها را به پسر بیچاره می‌خوراندم.

تا این‌که آخرین بار پسرک ساعتی بعد از آن‌که ندانسته داروی مرد رمال را نوشید ناگهان حالش بد شد. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. صورت مهرداد کبود شده بود از دل درد به خود می‌پیچید. از من خواست او را به بیمارستان برسانم. ساعتی بعد پزشکان علت بیماری را مسمومیت شدید تشخیص دادند. با آن‌که معده اش را شست و شو دادند اما مشخص شد که سم به مرور زمان اندام داخلی بدن مهرداد را از بین برده است. مهرداد بلافاصله بستری شد اما دو روز بعد به علت شدت آسیب به کبد و معده جان باخت.

با شکایت خانواده مهرداد جسد به پزشکی قانونی فرستاده شد و عمدی بودن مسمومیت ثابت شد. به این ترتیب با شروع تحقیقات پلیسی و افشای ارتباط مهرداد با من، ‌تحت بازجویی قرار گرفتم. بشدت ترسیده بودم، اول منکر هرگونه ارتباطی با ماجرای مرگ مهرداد شدم اما وقتی دریافتم کارآگاهان مدارک مستندی در دست دارند در حالی که بشدت گریه و ابراز پشیمانی می‌کردم، گفتم: قسم می‌خورم نمی‌خواستم آسیبی به مهرداد برسانم. همش تقصیره آن پیرمرد جادوگر بود. من عاشق مهرداد بودم. حاضر بودم برای ازدواج با او دست به هر کاری بزنم. می‌خواستم مهرداد عاشقم باشد و با من ازدواج کند. نمی‌دانستم با دست خودم او را نابود می‌کنم.

با اعترافات من و شکایت خانواده مقتول، بازداشت شدم و پیرمرد رمال هم پس از شناسایی دستگیر و محاکمه شد. با افشای خبر دستگیری رمال ده‌ها زن جوان به شاکیان این پرونده اضافه شدند که هر کدام به نوعی مورد سوءاستفاده او قرار گرفته بودند.مرجان به اینجای داستان زندگی‌اش که رسید، اشک امانش نداد. «در زندان دچار بیماری روحی و روانی شده بودم. به تشخیص پزشک تا زمان بهبود حالم مرا به بیمارستان معرفی کردند. حالم خوب نیست اما دیوانه هم نیستم، وجدانم در عذاب است خدا می‌داند این عذاب کی رهایم می‌کند.»

نگاه کارشناس

توسل به رمالی نتیجه کمبود اعتماد به نفس

فریبا همتی‌/‌ روان‌شناس: اگر نگاهی به آمار قربانیان جرائم و یا صفحه حوادث روزنامه‌های کشور داشته باشیم بدون شک بسیاری از افراد جامعه، قربانی توصیه‌ها و نسخه‌های غیرکارشناسانه فالگیر‌ها و رمال‌ها می‌شوند و یا این‌که آنها یکی از عوامل زمینه‌ساز کلاهبرداری‌ها، افزایش دعاوی خانوادگی، اغفال دختران و... می‌شوند، با این حال، هر روز میزان مراجعه به رمالان در حال افزایش است.

عوامل مختلف فرهنگی و اجتماعی در گرایش بعضی از افراد جامعه به رمالی نقش دارند و لیکن بررسی این موضوع از منظر روان‌شناختی نیز خالی از فایده نیست؛ احساس درماندگی توام با بی‌اعتمادی به اطرافیان در افرادی که ظرفیت و توانمندی‌ بالایی در حل مشکلات زندگی خود ندارند و با شکست‌های زیادی روبه‌رو شده‌اند به مرور زمان این تصور غیرمنطقی را در وجودشان القا می‌کند که در کنترل پدیده‌ها و حوادث زندگی نمی‌توانند نقشی ایفا کنند، این افراد در مواجهه با مسائل زندگی احساس ناکارآمدی و بی‌کفایتی می‌کنند و در این شرایط به ظرفیت‌های خدادادی و توانمندی‌های شخصیتی خود بی‌اعتماد می‌شوند، بنابراین با کوچک‌ترین استرس، آرامش روانی خود را از دست می‌دهند و فقط می‌خواهند با تقاضای کمک از دیگران، خیلی زود مسائل خود را حل کنند، بنابراین احتمال بیشتری وجود دارد که در این شرایط به رمالی نیز پناه ببرند.

در بیشتر موارد مشاهده می‌شود دختران دم بخت و زوج‌هایی که تازه ازدواج کرده و شناخت کافی از یکدیگر ندارند در مواجهه با اختلافات و مشکلات در زندگی، به افراد رمال و خرافه‌پرست مراجعه می‌کنند. در حالی که جوانان، باید مشکلات خود را از طریق گفتمان، مراجعه به متخصصان و روان‌شناسان حل کرده و اختلافات را به شیوه اصولی حل و فصل کنند. البته حس کنجکاوی در انسان‌ها آنها را به سمت و سوی کشف حقیقت و آینده‌نگری هدایت کرده و از او می‌خواهند که از هر شیوه‌ای برای پیش‌بینی آینده و زندگی خود باخبر شوند. غافل از آن‌که عده‌ای سودجو جان و مال آنها را هدف گرفته‌اند و گاه یک اشتباه، آینده این افراد را به نابودی می‌کشاند.

کیانا قلعه‌دار / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها