گرچه دو ماه بیشتر از پاییز 92 نمی‌گذشت ولی هوای تهران سرد و بارانی بود، اما داخل خودرو گرمایی دلچسب داشت و مانع می‌شد دخترک خودرو را ترک کند، اما چاره‌ای نبود. ساعت از 10 شب گذشته بود.
کد خبر: ۷۳۷۶۴۰

وقتی خودرو را کنار کوچه پارک کرد به آرامی پیاده شد. از 6 صبح که بیدار شده و به دانشگاه رفته بود پشت سر هم کلاس و درس داشت بعد از آن هم دوباره ترافیک و رانندگی در خیابان‌های شلوغ و اعصاب خردکن شهر توانش را گرفته بود و زانویش یارای ایستادن نداشت. کلید را به آرامی در قفل چرخاند و وارد خانه شد. مادرش در آشپزخانه کار می‌کرد، «نازنین» سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت مادر می‌خواست با او حرف بزند، اما دخترک خستگی را بهانه کرد و داخل اتاق شد، مادر دلش گرفت، اما حرفی نزد. نازنین هم دلش برای مادر سوخت، می‌دانست مادرش خیلی تنها بود. او زنی مهربان و به قول خودش دختر یکی یک‌دانه و نازپرورده خانواده‌ای ثروتمند که دست روزگار او را به خانه مردی کشانده بود که خوشبختی را فقط در پول می‌دید.

بی مهری پدر

نازنین پدر و مادرش را دوست داشت. او هم تنها فرزند این خانواده بود، اما گاهی از بی‌مهری‌ها و بی‌توجهی‌های پدرش آزرده می‌شد. گهگاه این موضوع را به او گوشزد می‌کرد و از او می‌خواست با مادرش مهربان‌تر باشد، اما پدر فقط می‌خندید و می‌گفت: دیگه وقت این حرف‌ها گذشته است. نازنین چند وقتی بود که متوجه تغییراتی در رفتار پدر و مادرش شده بود، اما فکر می‌کرد به دلیل دعوا و اختلاف‌های همیشگی آنهاست. مادر دل نازک‌تر از همیشه با جمله‌ای بغضش می‌شکست و اشک بر گونه‌هایش سرازیر می‌شد و پدر نیز به قول خودش خسته از این رفتارهای همسرش دنبال راهی برای فرار از خانه بود.آن شب نازنین با وجود اصرارهای مادرش برای خوردن شام، به خاطر خستگی ترجیح داد بخوابد، نیمه‌های شب با شنیدن صدای عجیبی از خواب پرید، اما آن‌قدر خسته بود که نخواست رختخواب گرمش را ترک کند و با خود گفت: «فردا از مامان می‌پرسم صدای چی بود؟»

حدود ساعت 9 صبح بیدار شد. مادر باز هم در آشپزخانه بود؛ نگاهی به چهره مادرش انداخت و سلام کرد، خیلی عجیب بود رنگ و روی مادر پریده و زیر چشمانش را حلقه‌ای تیره احاطه کرده بود. نازنین جا خورد و در دل به خود ناسزا گفت که چرا آن‌قدر از حال و روز مادرش بی‌خبر مانده است. مادر را در آغوش گرفت و در حالی که می‌بوسید، گفت: مامان خوبی؟ می‌خوای ببرمت دکتر؟

مادر سعی داشت نگاهش را از نازنین بدزدد، با صدایی که می‌لرزید، گفت: «نه مادر خوبم شاید سرما خورده‌ام. الان یک قرص می‌خورم و می‌خوابم.»

ـ راستی مامان نیمه‌های شب سر و صدای عجیبی می‌آمد شما نشنیدین؟

مادر همچنان که سرگرم آماده کردن صبحانه بود، گفت: «نه من متوجه نشدم حتما گربه‌ها بودند.»

نازنین دیگر پیگیر نشد و گفت: بابا کجاست؟ نکند باز دیشب خونه نیامده؟ مادر با بی‌تفاوتی گفت: نه نیامده! تلفن هم نزده. منم تلفن نکردم.

جسدی داخل خودرو

نازنین می‌خواست حرفی بزند، اما فکر کرد که هر کلمه‌ای می‌تواند دوباره مادرش را از ناراحتی منفجر کند. صبحانه‌اش را خورد و به اتاقش رفت تا درس بخواند. دو روز گذشت، نازنین چند بار با تلفن پدرش تماس گرفت، اما کسی جواب نمی‌داد، پدر پیش از این هم بی‌خبر به سفر رفته بود، اما همیشه به دخترش اطلاع‌ می‌داد تا نگران نشود. به همین دلیل این بار دلشوره عجیبی داشت، بارها از مادرش پرسید: مامان با هم دعوا کردین؟ آخه سابقه نداشت بابا دو روز به من زنگ نزنه؟ خیلی نگرانم، مغازه هم تعطیل است شاگردش هم خبری از او ندارد، اما مادر در ظاهر بی‌تفاوت بود و حرفی نمی‌زد. روز سوم نازنین بی‌خبر از مادر به کلانتری رفت و موضوع را با پلیس در میان گذاشت. هنوز 24 ساعت از این شکایت نگذشته بود که از کلانتری تماس گرفته و از نازنین و مادرش خواستند به کلانتری بروند. افسر نگهبان رو به دختر جوان و مادرش گفت: خودروی پدرتان چند خیابان دورتر از خانه شما پیدا شده، در بازرسی خودرو داخل صندوق عقب با جسدی روبه‌رو شدیم که با 42 ضربه کارد به قتل رسیده است. باید برای شناسایی جسد همراه مادرتان به پزشکی قانونی بروید. نازنین کلمات آخر افسر نگهبان را نمی‌شنید. باورش نمی‌شد، در دل دعا می‌کرد جسد متعلق به پدرش نباشد، اما خیلی زود امیدش به یأس تبدیل شد. آخر چگونه ممکن بود پدرش به قتل رسیده باشد؟ فکر کرد شاید پدرش می‌خواسته طلاهای مغازه‌اش را جابه‌جا کند یا با خود به خانه بیاورد که سارقان او را غافلگیر کرده و به قتل رسانده‌اند، اما اگر این گونه بود، علی‌آقا همکار پدرش از ماجرا باخبر می‌شد. پس چرا پدرش را کشته‌اند؟

وقتی به کلانتری برگشتند، خود را مقابل مرد میانسالی دیدند که بازپرس ویژه قتل بود. وقتی سوال و جواب‌های بازپرس جنایی تهران از نازنین تمام شد، حالا نوبت مادرش بود که پشت میز بازجویی بنشیند. وقتی نسرین روی صندلی نشست، بازپرس بی‌مقدمه گفت: چرا شوهرت را کشتی؟ آن‌قدر از او متنفر بودی؟

همه چیز را از من گرفت

نسرین با شنیدن این جمله، تکانی خورد، لرزش دستانش یک لحظه متوقف نمی‌شد. بازپرس گفت آرام باش و ماجرا را از اول تعریف کن. پنهانکاری جز این‌که کار را سخت‌تر کند، فایده‌ای ندارد. زن ناخودآگاه شروع به اعتراف کرد: از او متنفر بودم، شاهین همه زندگی مرا گرفت، جوانی، پول، زیبایی، حتی پدر و مادرم را. یک جوان آس و پاس و بیکار بود که با پول پدر و مادر من برای خودش کار و سرمایه درست کرد، اما در مقابل چه کرد. جز توهین، تحقیر و سرزنش حرفی برای گفتن نداشت. وقتی فرزند دومم را باردار بودم، یک روز به بهانه این‌که بی‌اجازه او از خانه بیرون رفته‌ام، آن‌قدر کتکم زد که بچه‌ام سقط شد و خودم نیز بعد از دو هفته که در بیمارستان بستری شدم، دیگر نتوانستم باردار شوم. این شروع فصل دیگری از بدبختی در زندگی‌ام بود، حالا شاهین به بهانه این‌که دیگر نمی‌توانم برایش فرزندی بیاورم، شروع به آزار و اذیت‌های روحی کرد. مدام تهدید می‌کرد که زن دیگری می‌گیرد.

ردپای یک زن

بارها به رابطه او با زن‌های دیگر پی بردم. در این سال‌ها پدر و مادرم با آن که هنوز میانسال بودند، سکته کرده و از دنیا رفتند و سناریوی تنهایی و بدبختی‌ام کامل شد. چند بار خواستم طلاق بگیرم، اما ترسیدم آینده تنها دخترم تباه شود. می‌دانستم شاهین پدر دلسوزی نیست و نبود من، نازنین را نابود می‌کند. سال‌ها سوختم و ساختم. او هم سرش به کارهای خودش گرم بود. دیگر بی‌تفاوتی تمام وجودم را پر کرده بود، با دخترم خوش بودم و موفقیت‌های او تنها عامل خوشحالی و سعادتم بود تا این‌که چند هفته قبل یک شب شاهین به‌خانه آمد و گفت که می‌خواهد با زنی جوان و زیبا ازدواج کند. گفت که می‌خواهد او را به این خانه بیاورد و من باید در خانه‌ای اجاره‌ای که شاهین برایم گرفته زندگی کنم. از شنیدن این حرف‌ها در حال سکته بودم. گفتم از دخترت خجالت بکش!

گفت: قرار نیست او بفهمد، می‌گویم می‌خواهم خانه را بفروشم برای سرمایه‌گذاری در یک کار مهم!

نسرین با یادآوری این خاطرات، حالش بد شده بود، به دستور بازپرس برایش آب آوردند. وقتی کمی آرام‌تر شد گفت: از آن شب فکر انتقامجویی یک لحظه‌ رهایم نمی‌کرد. دنبال فرصتی برای کشتن او بودم. شب حادثه دیر وقت به‌خانه آمد، گفت فردا باید وسایل‌مان را جمع کنیم و به خانه جدید برویم.

حالا دیگر وقتش بود؛ شب انتقام و آزادی، با ریختن چند قرص آرامبخش در آبمیوه‌اش هر طور بود آن را بخوردش دادم، یک ساعت بعد با کارد آشپزخانه سراغش رفتم و بی‌امان ضربه می‌زدم. با هر ضربه بخشی از عقده‌هایم را می‌گشودم. نفهمیدم چند ضربه زدم، اما وقتی مطمئن شدم مرده است جسد را در میان یک پتو گذاشتم و به سختی آن را داخل خودرو‌یش قرار دادم. بعد هم چند خیابان دورتر خودرو را پارک کردم و با عجله به خانه برگشتم. پس از اعترافات نسرین، وی بازداشت شد و برای تحقیقات بیشتر در اختیار مأموران آگاهی قرار گرفت، نازنین اما هنوز هم باورش نمی‌شود. دخترک نمی‌داند باید چه کار کند. در یک شب تمام زندگی و آینده رنگارنگی که برای خود ساخته بود، نابود شد. وقتی به ملاقات مادرش رفت فقط یک جمله گفت: مامان اگر بابا زندگی یک نفر را سیاه کرد، شما زندگی و آینده دو نفر را نابود کردی!

مهبد طباطبایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها