با کاروان صلح (3)

نام همه ما یکی است

با کاروان صلح (2)

از کشیش تا کشیک

به سمت چپ لابی می‌روم جایی که مومنی، امیرخانی، فیض، سبحانی و شهیدی‌فرد، مجری تلویزیون و طالبی صاحب قلاده‌های طلا و افخمی متخلص به میرزاکوچک‌خان جنگی را هم می‌بینم، نشسته‌اند دور میزی در ته لابی و تعداد قابل توجهی هم از جماعت خارجی از سفید و سیاه و بور و عرب و عجم جمع‌اند.
کد خبر: ۶۶۹۱۴۵
از کشیش تا کشیک

هنوز درست و حسابی روی صندلی‌ام جاگیر نشده‌ام که نامم را برای معرفی به جمع می‌خوانند، آن هم به زبان جماعت اهل فرنگ و بیگانه. باید طبق آداب و رسوم بلند شوم و تعظیمی کنم و چیزکی بگویم.

جوانکی بلندقد با ریشی قهوه‌ای مایل به زرد به زبان انگلیسی مرا معرفی می‌کند. می‌گویم: بنده از شاگردان استاد فیض هستم.

بعد مثل یک بچه سر به راه می‌نشینم سر جایم. یک فنجان چای هتل را نوش جان می‌کنم قربه الی‌الله و بعد همه بلند می‌شویم برویم به سمت اتوبوس‌ها.

جوانک ریش قهوه‌ای مترجم می‌آید کنارم و می‌گوید: من پسر قلبی حسین کشمیری هستم. می‌گویم: ‌ها قلبی حسین! من با پدرت رفیقم. او حالا کجاست؟ می‌گوید کشمیر. از اسمش می‌پرسم. می‌گوید روح‌الله هستم. روح‌الله رضوی. می‌گویم پدرت می‌گفت نام پسرم سرباز روح‌الله است. تو روح‌اللهی یا سرباز روح‌الله؟ می‌خندد و می‌گوید من سرباز روح‌الله‌ام.

تعدادی جوان خبرنگار هم آمده بودند. به گمانم از فارس و تسنیم و یکی دوجای دیگر. چند فیلمبردار هم رویت شد. افسوس که پیش از این نه نامشان را می‌دانستم و نه ابوالمشاغل‌شان را. بعدها فهمیدم چه آدم‌های خوب و خونگرمی هستند. یکی‌شان می‌گفت هر وقت زنگ می‌زنم برای مصاحبه ما را می‌پیچانی. آن دیگری می‌خواست همان جا با من مصاحبه کند. گفتم مگر شما با ما نمی‌آیید؟ گفت چرا. گفتم عجله برای چیست؟ بگذار برسیم به دمشق در خدمتم. هنوز سوار اتوبوس‌ها نشده بودیم، پدر اسمیت رویت شد با لباس کشیشی و سنی حدود پنجاه و یکی دو سال. نمی‌دانم چرا مدام به کشیش می‌گفتم کشیک.

کشیش صلح و کشیک صلح. یاد آن روزی افتادم که هی می‌خواستم بگویم استرس و می‌گفتم استرج. با کشیش‌ها خوش و بشی کردم. یک سیاهپوست هم در میان کاروان بود که بچه‌ها به او سلومون می‌گفتند و بعدها کاشف به عمل آمد که همان سلیمان خودمان است. یاد یک جور ماهی افتادم که قرمز رنگ بود؛ اما سلومون، سیاهپوست بامزه‌ای بود که همان اول آشنایی‌مان دستش را محکم گرفتم و کف دستش را نگاهی کردم و اصلا نفهمید که من کمی تا قسمتی از جماعت برهمنان هند کف‌خوانی هم یاد گرفته‌ام. کف‌اش نشان می‌داد که آدم خوبی است.

بچه‌ها گفتند مشت زن است. یکی هم می‌گفت کشیک یا همان کشیش است. به هر حال مشتی هم روانه بازوی سمت چپش کردم با چاشنی مهر و محبت و رفتیم سوار شدیم.

دکتر علیرضا قزوه - شاعر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها