«هیچ کس هیچ چیز نمی‌داند، اما من که می‌دانم هیچ چیز نمی‌دانم، باهوش‌ترین مرد روزگارم.»
کد خبر: ۵۴۰۳۷۰
هیچ چیز نمی‌دانیم

این جمله‌ای را که خواندید به دو دلیل مال ما نبود؛ اول این‌که ما عقلمان به این جور حرف‌ها نمی‌رسد و دوم این‌که ما هم مثل خیلی‌ها هنوز نمی‌دانیم هیچ چیز نمی‌دانیم!

و اما چرا این گفته جناب سقراط را اول مطلبمان گذاشتیم، طبق معمول خودمان هم نمی‌دانیم؛ ولی چون با جناب سقراط رودربایستی داریم، نمی‌توانیم جمله ایشان را از اول مطلب‌مان حذف کنیم. می‌ترسیم به دل بگیرد و رفاقتش را با ما به هم بزند! البته چندان هم مهم نیست، خدا را چه دیدید، شاید شما تا پایان مطلب، دلیلی برای نوشتن این جمله در ابتدای مطلب ما پیدا کردید.

عرضم به‌حضورتان ما بتازگی یک کشف بزرگ و تاریخی انجام داده‌ایم و به این نتیجه رسیده‌ایم که هر بلایی سرمان می‌آید نتیجه عملکرد خودمان است.

اینجوری چپ چپ به ما نگاه نکنید که مثلاً این چه کشفی است. به جان شما که نباشد به جان خودمان، هیچ‌کدام از شما‌ها تا امروز به این کشف مهم نرسیده بودید و الان هم تمام کمبودها و بدبختی‌هایتان را گردن دیگران می‌اندازید.

اصلا اجازه بدهید داستانی برای شما تعریف کنیم ـ دلمان خنک شد، چون صدایتان به ما نمی‌رسد که بگویید اجازه نمی‌دهیم! ـ داستانی در خصوص روستایی که ماجراهای آن خیلی شبیه ماجراهای ماست. در آن روستا... از اول بگوییم...

در سرزمینی بسیار دور، در دامنه‌های سر سبز کوهی بلند، روستایی قرار داشت که به اندازه یک شهر شاید هم یک کشور بزرگ وسعت داشت ـ البته خودمان هم نمی‌دانیم چرا به روستایی به آن بزرگی روستا می‌گفتند ـ به هر حال در این روستای عجیب خیلی وقت بود مردم دادوستد کالا به کالا را کنار گذاشته بودند و به جای آن در قبال خریدهایشان پول می‌پرداختند، اما چند وقتی بود در آن روستا اتفاق عجیبی افتاده بود و هر روز قیمت اجناس، بالا و بالاتر می‌رفت و این افزایش قیمت... ـ کی گفت تحریم؟ به جان خودمان به تحریم هیچ ربطی نداشت ـ در آن روستا سر درازی داشت.

مثلا چند سال پیش در آن روستا شایع شده بود قرار است بنزین سهمیه‌بندی شود. طبیعی این بود که بعد از سهمیه‌بندی و افزایش قیمت بنزین و در پی آن افزایش قیمت قطعات یدکی خودرو، قیمت خودرو کاهش پیدا کند، اما در آن روستا اوضاع کاملا برعکس بود و بعد از این اتفاقات، قیمت خودرو عینهو چنار رفت بالا. چون روز بعد از سهمیه‌بندی، مردم همیشه صبور آن روستا برای خرید خودروهای کم مصرف از سر کول هم بالا می‌رفتند و نتیجه همان شد که عرض کردیم.

تازه این که چیزی نیست، این ملت همیشه در صحنه روستای قصه ما در همه موارد، اینجوری بودند، مثلا تا دیروز به هرکدام از آنها می‌گفتید برنج هندی بخورید حالشان به هم می‌خورد، اما تا شایعه شد برنج هندی کمیاب شده است، الان در بازارهای آن روستا یک کیلو هم گیر کسی نمی‌آید از بس ملت ریختند و خریدند و خریدند. راستی با این همه برنج چه کار کردند؟

آقا! اصلاً همین سکه؛ در روستای قصه ما کسی سکه نمی‌خرید. به هر کسی هم پیشنهاد خرید سکه می‌دادید در جواب می‌گفت ای بابا! پولمان کجا بود. اما یکهو سکه گران شد، به چی قسم بخوریم که باور کنید، نصف بیشتر مردم روستا از آن تاریخ به بعد چه شب‌ها که در سرمای زمستان پشت در بانک‌ها خوابیدند و سکه خریدند و خریدند تا قیمت سکه شد...

بازهم این که چیزی نیست. یک بار در روستای قصه ما شایع شده بود روغن نایاب‌شده. چشمتان روز بد نبیند. سر خرید روغن کار به آژان و آژان‌کشی رسید. به جان خودمان در یکی از همین فروشگاه‌های زنجیره‌ای ـ مدارکش هم موجود است ـ بارها خانم محترمی از پشت بلندگو اعلام کرد: «هموطنان عزیز در انبارهای... روغن به اندازه کافی موجود است. لطفا هنگام خرید آرامش خود را حفظ کنید!» کور شویم اگر دروغ بگوییم.

بگذریم. ماجراهای روستای قصه ما تمام شدنی نیست، اما...

راستی، شما هم به این نتیجه رسیدید که هیچ‌کس هیچ چیز نمی‌داند، اما من...

ممنون که اینقدر فهیم هستید.

مهیار عربی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۱
پویا
-
۰۰:۰۳ - ۱۳۹۵/۰۵/۱۸
۰
۰
این هم رونوشتی بود از "تفنگ حسن موسی"، جالب اما تكراری

نیازمندی ها