در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
"محمود امین پور" به سال 1343 به دنیا آمد. ایشان از جمله رزمندگانی بود که در عملیات کربلای چهار و کربلای پنج شرکت داشت و در چهارده تیرماه 1367 در پاتک عراقیها در منطقه چنگوله و مهران به اسارت عراقی ها در آمد. وی که از جانبازان سرافراز جنگ بود سال 1386 در کنار همرزمان شهیدش ارام گرفت.
آنچه می خوانید بخشی است از خاطرات آقای امین پور که می نویسد: «سکینه به دنیا آمد. دنیای کوچکمان رنگ تازهای به خود گرفت. سرمان بیشتر گرم شد. عراق همچنان بر طبل جنگ میکوبید و من باید به خدمت سربازی میرفتم. گونههای سکینه را بوسیدم و آنها را به پدر و مادرم سپردم. به آموزشگاه شهربانی تبریز رفتم. بعد از دوره آموزشی مرا به اتفاق چند نفر دیگر به مرکز شهربانی خرمآباد فرستادند.
چهارده ماه تمام کارمان گشتزنی در خیابانها بود. در هر قدمی که برمیداشتیم خطری کمین کرده بود. جنگ از یک طرف و منافقین از طرف دیگر. درخواست دادم به بروجرد منتقلم کنند. مدتی نگذشته بود که یک بخشنامه آمد که هر کس خواست میتواند به مناطق جنگی اعزام شود. با نجات زینالی هم دوره بودم.
داوطلب شدیم به خط مقدم برویم. با 500 نفر در تهران به آموزشگاه کل شهربانی رفتیم. از آنجا ما را به ارومیه منتقل کردند. شب در ارومیه ماندیم. روز بعد ما را به پادگان قوشچی، در کنار دریاچه ارومیه فرستادند. ده روز آموزش دیدیم و بعد از آن مرا به اتفاق 75 نفر از بچهها به بانه فرستادند.
ساختمان مال دخانیات بود. ولی شده بود تدارکات سپاه. بانه هنوز پاکسازی نشده بود و گهگاه دمکرات و کومله مشکل درست میکردند. عین موش کور روزها مخفی میشدند و شب از سوراخشان بیرون میآمدند. با ده تا از بچهها حفاظت تدارکات را به عهده داشتیم. روزها بیکار بودیم. ولی شبها سه، چهار ساعت در برجکها و نقاط حساس نگهبانی میدادیم. باید حواسمان را جمع میکردیم. بعضی روزها سر راه بچهها کمین میزدند و درگیری میشد.
هواپیماهای عراقی آمدند و پادگان ارتش را که در بانه بود بمباران کردند. اسلحهها را برداشتیم. خودمان را پوشاندیم و رفتیم تا در سطح شهر گشت بزنیم. ساعت هفت صبح زمستان 1363، برف همه جا را پوشانده بود. اتوبوسی داشت مسافران را سوار میکرد تا به تهران برود. رئیس شهربانی را میشناختم. دو، سه باری به ساختمان تدارکات آمده بود. او هم داشت خانوادهاش را راهی میکرد.
اتوبوس راه افتاد و هنوز نیم ساعت نگذشته بود که سه، چهار تا از هواپیماهای عراقی آمدند و شهر را به گلوله بستند. خودمان را به پشت دیواری رساندیم و پناه گرفتیم. رئیس شهربانی وسط خیابان بود. یک دفعه ترکش یکی از موشکها سرش را برد. با وحشت تمام آن صحنه را نگاه کردم. خشکم زده بود. داغ شده بودم. پاهایم به زمین چسبیده بود. آمدن و رفتن هواپیماها بیشتر از سه، چهار دقیقه نشد. ولی شهر را به هم ریختند.
غروب اردوگاه
چند موشک خورده بود به خانهها. مردم ریختند بیرون تا کمک کنند. صدای ممتد آمبولانسها شهر را پر کرد. یک لودر آمد و آوار را جابهجا کرد. رفتیم جلو تا به مردم کمک کنیم. لودر آوار خانهای را زیر و رو کرد. خانه زن و شوهری بود که یک بچه داشتند. جنازه زن و مرد غرق در خون از زیر آوار بیرون آمد. همه به دنبال بچه میگشتند. بچهای که اگر گلولهها و موشکها اجازه میدادند میتوانست بزرگ شود و زندگی کند. یک دفعه جوانی دوید جلو لودر و بچه شش ماههای را از بین آوار برداشت. بچه طوریاش نشده بود و گریه میکرد. آیا او برای پدر و مادر شهیدش گریه میکرد؟»
غروب اردوگاه از راه رسید. آفتاب را سر بریده بودند. چنان در خون خود پائین میرفت که انگار اینجا کربلاست و روز عاشورا. دلم بد جوری گرفته بود. مثل مرغ سرکندهای خودش را این طرف و آن طرف میزد. جلوی پنجره ایستاده بودم. دلم هوای زیارت کرده بود.
«خدایا چنین نزدیک باشم و دستم به ضریح پاکترین بندگانت نرسد؟!» از آنجا میتوانستم ماشینهایی را که از کمربندی میگذشتند، ببینم. وضو گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و با چشمهای اشکآلود با خدا حرف زدم.
«... خدایا! تو که میدانی چه کشیدهایم. به حق مهدیات فرجی کن...»
یکی از همشهریها به دیوار تکیه داده و ایستاده بود کنارم. در عالم خودش بود. شاید به زن و بچههاش فکر میکرد، خیالی که هر روز هزاران بار در ذهنمان شکل میگرفت. گفت: غم و غصه ما آوازهای نخواندهای است که عاشق باید سازش را به سینه بفشارد و هرکدام را در تصنیفی زیبا بخواند. یکی از تصنیفها تحمل حقارت، یکی دوری از وطن، یکی ...
آه کشید. نگاهش را از پنجره به بیرون پرواز داد و ادامه داد: ... و یکی بغضی خفه شده در گلو با پتویی کشیده بر سر.
شام را که خوردیم، خوابیدم. تو خواب دیدم سیدی سوار بر اسب سفید آمد. اسب دیگری هم با خود داشت. گفت:
- بلند شو.
بلند شدم. دهنه اسب را داد دستم. سوار شدم و با سید راه افتادیم. در بین راه سید دیگری هم از راه رسید. آن دو با یکدیگر صحبت کردند. چیزی از حرفهاشان نفهمیدم. صحبتشان که تمام شد آن سید دومی از راه دیگری رفت و ما دوباره به راهمان ادامه دادیم. موقع غروب به جایی رسیدیم که مردم زیادی تو صف ایستاده بودند و سر صف دیده نمیشد. گفتم:
- آقا فدات بشوم اینجا دیگر کجاست؟
گفت:
- پیاده شو از آن حوض وضو بگیر تا نماز بخوانیم.
گفتم:
- اگر با آن سید زیاد حرف نمیزدید به موقع به وقت نماز میرسیدیم.
- عجله نکن. هنوز وقت باقی است.
از اسب پائین آمدم تا وضو بگیرم. دیدم هم حوض آبی رنگ است و هم خود آب آسمان هم بدون لکهای ابر، آبی آبی بود. بعد از وضو رفتیم و در انتهای صف ایستادیم و نماز خواندیم. بعد از نماز هر دو سوار شدیم و راه رفته را برگشتیم. در بین راه سه بار تکرار کرد:
- آدم نامید نمیشود. آدم ناامید نمیشود. آدم ناامید نمیشود. انشاءالله تا بیست روز آینده تکلیف شما مشخص میشود.
آیا این همان چیزی است که منتظرش بودیم
صبح که بیدار شدم فکر کردم تو خانه خودمان هستم. سبک و سرحال. فکر کردم اگر پر داشتم میتوانستم پرواز کنم. رفتم پیش خطیبی. روحانی بود و از بچههای آمل. تا مرا دید گفت:
- باز هم خواب دیدی؟ تعریف کن ببینم این بار چی دیدی؟
وقتی خوابم را تعریف کردم اشک از چشمهای خطیبی سرازیر شد. پیشانیام را بوسید و گفت:
- از امشب رو دیوار علامت بگذار تا ببینیم سر بیست روز چه اتفاقی میافتد.
هر شب موقع خواب با هزاران امید رو دیوار علامت گذاشتم. یقین پیدا کرده بودم اتفاقی خواهد افتاد. اما چه نمیدانستم. دلم گواهی میداد خبرهای خوشی در راه است. شب نوزدهم خوابی که دیده بودم. گوینده خبر ساعت ده و نیم گفت میخواهد خبر مهمی را بگوید. ساعت یازده، گوینده خبر دوباره تو تلویزیون ظاهر شد.
- دولت ایران قطعنامه 598 را پذیرفت.
دو طرف پس از آتشبس به مرزهای خود برگشته، اسرا را مبادله خواهند کرد...
بعضیها از شنیدن خبر شوکه شدند. بعضیها هم دعا میکردند بعد از آن هیچ انگشتی ماشهها را فشار ندهد. موقع خواب با خودم کلنجار میرفتم.
«آیا این همان چیزی است که منتظرش بودم؟
ساعت ده و نیم صبح تو حیاط بودیم که گفتند در ساعت یازده خبر مهم دیگری پخش میشود. همگی داخل آسایشگاه سه جمع شدیم. پانزده نفر از سربازهای عراقی هم با ما در آسایشگاه بودند.
سر ساعت یازده گوینده خبر گفت:
- دولت عراق ضمن قبول قراردادهای 1975 الجزایر و 598 به مرزهای خود برگشته، آماده تبادل اسراست. دولت ایران در جنگ هشت ساله خود هدفی را دنبال میکرد و به آن هدف نیز رسید.
تا گوینده این خبر را اعلام کرد فریاد اللهاکبر اردوگاه را پر کرد. نگهبانها شروع به زدن بچهها کردند. از آسایشگاه دویدیم بیرون. بعضیها افتادند زیر دست و پا. بیدرنگ از واحد اطلاعات اردوگاه آمدند همه آن سربازها را گرفتند. نفری یک لگد و پس گردنی زدند و بردند.
خون تازهای تو رگهای اسرا جاری شد. شادی در تک تک سلولها و اجزا صورت بچهها دیده میشد. گریه و لبخند به هم آمیخته بود. یاد روزی افتادم که سر سجاده نماز با خدا درد دل کردم و گفتم:
«آیا زنده میمانم تا زن و بچهام را ببینم؟»
من زنده مانده بودم. زنده مانده بودم تا بار دیگر ایران را ببینم. بر خاکش بوسه زنم. صبحها برای خانوادهام نان سنگک خشخاشی بخرم. با بچهها بازی کنم و قلم دوششان بگیرم. آری من زنده مانده بودم.
دو روز بعد برنامه منافقین تصاویر عجیبی نشان داد. چشمهامان گرد شد.
کجا میروند اینها؟! مگر صلح نشده؟
ستون بزرگی از نیروهای منافقین از بغداد حرکت کرده بود. تانکها و نفربرها در حرکت بودند و پرچم شاهنشاهی روی ادوات نظامی باد میخورد. گوینده تلویزیون مدام میگفت:
- امروز مهران، فردا تهران... امروز...
مسعود و مریم رجوی به همراه ابریشمچی سوار بر جیبی از نیروها سان میدیدند. دو، سه ماه پیش از آن تلویزیون ابریشمچی و مریم رجوی را نشان داد. ابریشمچی به مریم رجوی گفت برای رسیدن به آرمانهای سازمان او را طلاق میدهد تا او در کنار مسعود رجوی، سازمان را بیشتر یاری کند. از کارشان آنقدر خندیدیم که یکی از نگهبانها گیر داد که چرا به او میخندیم.
نیروهای منافقین توسط هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی پشتیبانی میشدند. روی بیشتر تانکها یک زن نشسته بود با لباسی مبدل و یک دست. جیپ مسعود رجوی در یک سه راهی ایستاد و بقیه نیروها رفتند. شادی صلح و امکان تبادل اسرا، جایش را به نگرانی و اضطراب داد.
یعنی چه میشود؟
نمیدانم. شاید...
روز بعد تلویزیون تصاویر جنایتشان را نشان داد. اعلام کردند از مرز گذشتهاند؛ 60 هزار نفر را کشته اسیر گرفته و تا کرمانشاه رفتهاند. در آن یک ساعتی که برنامه منافقین پخش میشد، صدا از کسی در نیامد. همه چشم دوختیم به تلویزیون و به آخر و عاقبت کار فکر کردیم. سه، چهار روز تمام تنمان را لرزاندند. سربازهای عراقی به طعنه حرفهایی میزدند ولی جز صبر و تحمل کاری از دستمان برنمیآمد. به یکباره صداشان برید. کمکم متوجه شدیم بچهها منافقین را در تنگه چهار زبر تار و مار کردهاند. عراقیها آمدند و همه تلویزیونها را از آسایشگاهها جمع کردند بردند.
بازی عراقیها با اسرا
پانزده روز از اخبار بی خبر بودیم و هر روز شایعه جدیدی از تبادل و رفتن اسرای ایرانی میشنیدیم. عراقیها میگفتند فردا میروید. ولی فردا خبری نمیشد. میگفتند پس فردا میروید. ولی باز خبری نمیشد. گاهی فکر میکردم عراقیها اینطوری با ما تفریح میکنند. انتظار، انتظار، انتظار، چقدر سخت بود؟
سه، چهار روز بعد میرسلیم را دیدم. از بچههای آسایشگاه هفت بود و داشت ظرف غذا را به داخل آسایشگاه میبرد. از نگهبان اجازه گرفتم و به آسایشگاه آنها رفتم. داشتم با او صحبت میکردم که یک نفر آشنایی داد. از روستائیان اطراف ده ما بود و پسرخالههام را میشناخت. یکی هم به نظرم آشنا آمد.
اسمم محرم زندی است. از روستای سید بیگلوی مشکین شهر اعزام شدم.
زندی قبل از من در اطراف فکه اسیر شده بود. گفت:
- میخواهم به آسایشگاه شما بیایم.
رفت و درخواستش را با سید امجد در میان گذاشت. سید امجد سرباز بود. به دلیل چند سال سابقهاش در ارتش عراق استوار شده بود و معاون اردوگاه بود. فردای آن روز زندی با یکی از بچههای آسایشگاه ما که میخواست به آسایشگاه هفت برود، عوض شد و پیش من آمد.
با ابراهیم حیدری، محسن حیدری، یحیی علی پور، زندی و رمضانپور هم غذا بودم. عابدین رمضانپور از بچههای شهستان بابل بود و ابراهیم و محسن هم پسرعمو. شانزده یا هفدهساله به نظر میسیدند و از روستای آلنی مشکین شهر اعزام شده بودند.
روزها به سختی میگذشت. غم و غصه دلم را پر میکرد. قدیمیها دلداریام دادند.
- زیاد فکر نکن وگرنه داغون میشوی. امیدوار باش، یک روز نماینده صلیب سرخ ما را هم میبیند و میتوانیم برای خانوادههامان نامه بنویسیم. روزی هم میرسد که به ایران برگردیم.
«خدایا آن روز کی میرسد؟ آیا تا آن موقع زنده میمانم؟ چشمم تو چشم پدر و مادرم میافتد؟ وقتی برگردم ایران محسن چند سالش شده؟!»(فارس)
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: