داستان زندگی یک زندانی سابق

به خانواده‌ام بدی کردم

«پدرم همیشه می‌گفت این راهی که تو برای زندگی‌ات انتخاب کرده‌ای آخر و عاقبت خوشی ندارد ولی من توجهی نمی‌کردم. افسوس که خیلی دیر معنی این حرف را فهمیدم.» اینها را مردی 43ساله به اسم ذکریا ـ ز می‌گوید. او 22 ساله بود که برای یک سال به زندان افتاد. اتهامش ضرب و جرح عمدی بود. خودش این طور توضیح می‌دهد: دوم دبیرستان بودم که بی‌خیال مدرسه شدم. بعد از آن از صبح تا شب علاف بودم.
کد خبر: ۴۰۹۹۸۶

وقتی هم به سن سربازی رسیدم چون سن پدرم بالا بود و من تنها پسر بالای 18 سال خانواده بودم معاف شدم. بیشتر وقتم را با دوستانم می‌گذراندم و هیچ وقت سراغ یک کار درست و حسابی نرفتم، البته درآمد داشتم آن هم از قمار.

ذکریا به یک قمارباز حرفه‌ای تبدیل شده بود. وی سر قمار باطرف مقابل دچار اختلاف شد و او را با چاقو زد و مجروح کرد. او می‌گوید: آن زمان زن داشتم، اتفاقا حامله هم بود. پدرم زود برایم زن گرفت شاید سر به‌راه شوم، ولی این کارش هم مثل کارها و نصیحت‌های دیگرش برای من فایده‌ای نداشت. چشم‌هایم را بسته و گوش‌هایم را پنبه گذاشته بودم و نمی‌خواستم آدم بشوم تا این‌که به زندان افتادم. در حبس بودم که پسرم به دنیا آمد.

همسر ذکریا با وجود تمام سختی‌هایی که در زندگی مشترک تحمل کرده بود به خاطر فرزندش منتظر آزادی شوهرش ماند و امیدوار بود شاید بعد از آزادی اتفاق تازه‌ای بیفتد. زندانی سابق از همسرش این‌طور قدردانی می‌کند: در حقم مردانگی کرد. به پایم سوخت. به او خیلی بدی کردم. در زندان یک شب تلفن زدم و خواهرزنم گفت فاطمه را برای زایمان برده‌اند. یکدفعه بند دلم پاره شد. من نمی‌توانستم بچه‌ام را ببینم. در زندان یک همبندی داشتم که همه پرفسور صدایش می‌زدند، انصافا هم آدم دانایی بود. خیلی سرش می‌شد. او آنقدر در گوشم خواند تا این‌که به خودم قول دادم بعد از آزادی سر به‌راه شوم.

ذکریا وقتی از زندان بیرون آمد به عهدش وفا کرد. او قبل از هر چیز با همسرش صحبت کرد و به او قول داد از این پس مرد زندگی خواهد شد. مرد میانسال ادامه می‌دهد: افتادم دنبال کار. البته هیچ حرفه‌ای بلد نبودم. آرایشگری را از برادر کوچکم یاد گرفتم و در همان مغازه او که البته برای پدرم بود مشغول کار شدم. پدرم سال‌ها آرایشگری کرده و این شغل را به برادرم یاد داده بود. از آن به بعد من هم شاگردی ‌کردم تا این‌که برای خودم اوستا شدم. خدا را شکر الان سرمان خیلی شلوغ است و هنوز با هم کار می‌کنیم و درصدی از سود مغازه را به پدرم می‌دهیم.

ذکریا در همان آرایشگاه کارهای دیگر را هم امتحان کرد. او می‌گوید: ما همه جور مشتری داریم؛ از دکتر و مهندس تا بازاری و دلال. در مغازه ما همیشه بحث خرید و فروش و این جور چیزها داغ است. وقتی به اندازه کافی پول پس‌انداز کردم از یکی از مشتریانم یک پیکان خریدم. بعد از 2 ماه مشتری خوبی برای ماشین پیدا شد و آن را فروختم.

مرد آرایشگر بتدریج خرید و فروش خودرو را در همان آرایشگاه به شکل جدی‌تری پی گرفت و بعد هم همین تجربه را با سیمکارت موبایل امتحان کرد. او ادامه می‌دهد: همه این کارها در حاشیه آرایشگری بود البته الان دیگر در این خط نیستم.

خدا را شکر به اندازه کافی درآمد دارم. خانه خریده‌ام و یک پراید هم دارم که از صفر زیرپای خودم است و تا حالا اذیتم نکرده.

یکی از دغدغه‌های ذکریا در این سال‌ها آرامش و آسایش خانواده‌اش بود. او در این باره هم توضیح می‌دهد: فاطمه زن مهربانی است. پسرم حسام هم بچه خوبی است. نمی‌خواهم او خطاهای مرا تکرار کند. برای همین باید درس‌هایش را خوب بخواند و دانشگاه برود. او باید برای خودش دکتر یا مهندس شود، حتی مغازه‌داری هم برایش کم است. او باید آدم مهمی شود. من همه سعی‌ام این است که حسام و فاطمه یک وقت خدای نکرده کم و کسری نداشته باشند. ای کاش از همان اول به حرف‌های پدرم گوش می‌دادم و عمرم را تلف نمی‌کردم. این طوری الان خیلی جلو بودم، ولی خب به هر حال هر آدمی ممکن است اشتباه کند. باز خدا را شکر که سرم زود به سنگ خورد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها