یک ‌قاچ ‌از ‌زندگی

دوستان و دوستی‌ها

کد خبر: ۴۰۶۹۲۹

خودم گفتم و خودم هم تایید و تصویب کردم، پس پیاده به راه افتادم. آرام‌آرام آمدم و چند کوچه را پشت سر گذاشتم. به خیابان اصلی نیامدم تا کمتر صدای بوق بشنوم و دود اگزوز بخورم!

به ساعتم که نگاه کردم متوجه شدم ساعت بدنم هم درست کار می‌کند، یک و ده دقیقه بعدازظهر بود و من حسابی گرسنه بودم.

به کوچه‌ بعدی که رسیدم، تابلوی چشمک‌زنی توجهم را جلب کرد. فکر کردم شاید رستوران یا ساندویچ فروشی‌ای باشد؛ با خودم گفتم: هر چه بادا باد. می‌روم؛ اگر غذایی داشت، می‌خورم. اگر هم غذافروشی نبود که باید جستجو را ادامه دهم!

کوچه‌ای انصافا زیبا بود. ابتدایش شیبی به نسبت تند داشت و از میانه کوچه سر بالایی‌ای با همان شیب، شروع می‌شد. درخت‌های دو سوی کوچه که سالیان سال از عمرشان می‌گذشت چون دوستانی که به دیدار هم می‌روند، سر به سوی یکدیگر خم کرده بودند و برگ‌های در هم فرو رفته‌شان، سایه‌ای دلنشین بر سر عابران گسترده بودند. آن قدر از این دست منظره‌ها آن هم در هوایی دلنشین در این شهر کم می‌بینیم که دلم می‌خواست آرام‌تر بروم تا دیرتر به آن چراغ چشمک‌زن برسم. اما به هر حال راه‌ها به پایان می‌رسند و به مقصدها می‌رسیم.

وقتی به چراغ چشمک‌زن نزدیک شدم، پیش از خواندن تابلو، بوی کباب به من گفت که درست حدس زده بودم و اینجا می‌شود چیزی خورد و گرسنگی را دور کرد.

چند پله‌ای را پایین رفتم. داخل سالن شدم، محیط آرامی به نظر می‌رسید. کمتر پیش می‌آید که تنها بیرون از خانه غذا بخورم. چشم گرداندم تا جای مناسبی پیدا کنم. اکثر میزها برای 6 یا 8 نفر آماده شده بود. فقط یک میز 4 نفره مشتری نداشت. رفتم و یکی از صندلی‌ها را جلو کشیدم و نشستم. آرام پاهایم را زیر میز دراز کردم؛ عادتی که از نوجوانی با من همراه است. این طوری خستگی پاهایم را در می‌کنم. یکی از کارکنان رستوران سر میزم آمد و منوی غذاها را به دستم داد و رفت.

تا برگردد، غذایم را انتخاب کرده بودم،‌ سفارش دادم و منتظر ماندم. تا غذا را بیاورند، یکی از پیشخدمت‌ها در سینی‌ای نان تازه، ریحان و پنیر آورد و روی میز گذاشت. بعد هم یک تنگ کوچک دوغ به این مجموعه افزوده شد. دیدن این صحنه، بعد از آن پیاده‌روی در هوای خوش بهاری حسابی لذت‌بخش بود. طبق عادت این چند سال اخیر، فکر کار و مشکلات زندگی را کنار گذاشته و مشغول خوردن شده بودم که فشار دستی را بر شانه‌ام احساس کردم.

سر برگرداندم، چشمم به 2 چشم آشنا افتاد؛ کمی مبهوت نگاهش کردم. چند ثانیه مغزم مانند کامپیوتر‌ اطلاعات سال‌های دور را بررسی کرد. این چشم‌ها، آن صورت و نگاه نافذش هر لحظه آشناتر می‌شد،‌ اما نامش به خاطرم نمی‌آمد.

وقتی با لحن آرامش صدایم کرد، من هم ناخودآگاه گفتم: پروانه.... تویی؟

مثل همان روزها خندید و گفت: معلومه خیلی هم پیر نشدی.صندلی‌ای را جلو کشید و کنارم نشست. کلمات راحت از گلوهامان بالا نمی‌آمد، بیشتر به هم نگاه می‌کردیم، خاطره‌ها در ذهن‌مان شکل می‌گرفتند و گذشته مجسم می‌شد.

چند دقیقه‌ای نگذشته بود که از میز کناری صدایش زدند؛ بلند شد و ظرف پنیر و سبزی را برداشت و گفت: یالا پاشو بریم سر اون میز!

کمی جا خوردم و مکث کردم؛ مثل قدیم‌ها گویا فکرم را خواند؛ تند و سریع گفت: امروز من خیلی خوش‌شانسم؛ سال 60 که یادته؛ همون مدرسه‌ای که با هم رفتیم و من همون‌جا موندگار شدم. حالا بعد از 30 سال با کمک چند تا از معلم‌ها بقیه‌رو هم پیدا کردیم و امروز بعد از 30 سال 8 نفر اینجا جمع شدیم تا یاد اون روزها رو زنده کنیم.

بیشتر از این هم توضیحی نداد و با سبزی و پنیر رفت سر میزی که دوستانش نشسته بودند؛ یک صندلی هم برایم گذاشت و با سر و صورت اشاره کرد که زود باش بیا!

ظرف دوغ را برداشتم؛ بلند شدم و با کمی خجالت رفتم. هر 8 نفر با روی خوش پذیرایم شدند.

نیم‌ساعتی کنارشان نشستم؛ گاهی به حرف‌هایشان گوش می‌دادم؛ گاهی به سال 60 می‌رفتم؛ به آن مدرسه و آن روز که با پروانه رفته بودیم آنجا و دیگر چیزهایی که از آن سال به یاد داشتم و...

بالاخره با تشکر از همه آنها و پس از رد و بدل کردن شماره تلفن با پروانه از رستوران بیرون آمدم.

ماشینی گرفتم و به سوی دفتر کارم رفتم. در راه همراه با صدای بوق‌ها و ترافیک به کار زیبای پروانه و دوستانش فکر می‌کردم و به این‌که ما کمتر به فکر دوستی‌ها و دوستان هستیم.

تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم و شماره یکی از دوستان را که مدت‌ها از او بی‌خبر بودم گرفتم.

مریم مختاری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها