پدرم قهرمان من بود

«من 7 ساله بودم که پدرم را از دست دادم، اما همه چیز را در مورد او بخوبی به یاد می‌آورم. خیلی از آدم‌ها تصور می‌کنند خاطرات بچگی تا یک زمان مشخصی به یاد انسان‌ها می‌ماند و بعد از آن به دست فراموشی سپرده می‌شود اما من خیلی خوب می‌دانم که خاطرات بچگی چه خوب و چه بد می‌توانند تا پایان عمر هرکس همراه او باشند. خاطرات خوبی که من از پدرم داشتم هنوز هم با من است . هر شب و هر روز آنها را دوره می‌کنم تا شاید نکته جدیدی هم به یاد بیاورم که به این مجموعه اضافه شود. دوست ندارم هرگز هیچ روزی فرا رسد که من این خاطره‌های شیرین که تنها یادگارهای او هستند را از دست بدهم.
کد خبر: ۲۵۲۹۵۹

  برای همین هم مدام آنها را با خودم تکرار می‌‌کنم. می‌دانم که با تکرار آنها هرگز از بین نمی‌روند و تا پایان عمر به این شکل پدرم را با خود خواهم داشت.« «دوان استال» پسر 24 ساله‌ای است که به اتهام به قتل رساندن مادر 56 ساله‌اش «کیت ماری» و ناپدری‌اش «جک» در زندان به سر می‌برد. او متهم است با شلیک گلوله به سوی اعضای خانواده‌اش آنها را از پا درآورده و سپس آنقدر در کنار اجساد آنها مانده است تا حدود 24 ساعت بعد برادر ناتنی 12 ساله‌اش به منزل آمده و متوجه ماجرا شده است.

«دوان» پس از دستگیری به کشتن این دو نفر اعتراف کرد و همه تقصیرها را به گردن گرفت. طبق رای دادگاه او به اتهام قتل عمد به 35 سال حبس محکوم شد. حبسی که می‌توانست حکم اعدام باشد اما از آنجایی که پزشکان تایید کردند این پسر از افسردگی شدید رنج می‌برد و روز حادثه نیز حالت عادی نداشته او توانست از حکم مرگ بگریزد. اما «دوان»به‌هرحال باید بهترین سال‌های جوانی و عمرش را به اتهام قتل پشت میله‌های زندان باقی بماند. قتلی که به گفته خودش برای زنده ماندن یاد پدرش باید انجام می‌گرفت.

«وقتی پدرم را از دست دادم بخوبی به یاد دارم. شاید یکی از مشکلات من همین باشد که خاطرات بسیار خوب در ذهنم می‌مانند و همین باعث می‌شود اذیت شوم. از مدرسه برمی‌گشتم که متوجه شدم پلیس دم منزل ما ایستاده است. رفت و آمد زیادی در خانه‌مان بود. وقتی نزدیک‌تر شدم یک افسر پلیس جلویم را گرفت و به من گفت مادرم را صدا خواهد زد تا پیش من بیاید. گریه‌ام گرفته بود. احساس می‌کردم که شرایط خوبی نیست. چهره همه اطرافیان و همسایه‌ها که دم منزل ما جمع شده بودند نگران بود. مادرم بیرون آمد و مرا در آغوش گرفت و شروع به گریستن کرد. همانجا بود که فهمیدم درست حدس زده‌ام. اتفاق بدی افتاده بود که توانست تا پایان عمرم، زندگی‌ام را تغییر دهد. پدرم در یک سانحه رانندگی جانش را از دست داده بود و پلیس به منزل ما آمده بود تا مادرم را به صحنه مرگ او ببرد. به گفته ماموران پلیس، او سرعت بالایی داشته و پس از این‌که کنترل ماشین را از دست داده با یک مینی‌بوس حامل دانش‌آموزان برخورده کرده و در دم جان سپرده است. بر اثر این تصادف 2‌دانش‌آموز هم جان سپرده بودند و چندین نفر هم زخمی شده بودند. این جزییات را مدت‌ها بعد، زمانی‌که مادرم با اصرارهای من مبنی بر تعریف کردن کل ماجرا مواجه شد به ناچار برایم گفت پدرم حالت عادی نداشته و به علت اخراج شدن از محل کارش مقدار زیادی مشروبات الکلی نوشیده بود. سرعت بالای خودرویش سبب شده بود که کنترل آن را از دست بدهد و با مینی‌بوسی که از روبه‌رو می‌آمد برخورد کند. فاجعه‌‌ای که تصورش هم برایم غیرممکن بود. بعد از مراسم تدفین پدرم انگار تازه متوجه شده بودم که چه بلایی سرمان آمده است.

مادرم از آن زمان هرگز دیگر مثل سابق نشد و همواره انگار غم و خشمی را با خودش حمل می‌کرد. دلم می‌‌خواست زمان به عقب بازمی‌گشت و می‌‌توانستم همه چیز را تغییر دهم. شاید اگر آن روز، از سرکار رفتن پدرم جلوگیری می‌کردم هیچ‌وقت این اتفاق برایمان نمی‌‌افتاد. همه چیز شکل سابق را از دست داده بود. مادرم کم‌حرف شده بود و حاضر نبود راجع به پدرم صحبت کند. چند بار در حالی‌که تنها چند هفته از مرگ پدرم می‌گذشت صحبت‌هایش را با دوستانش شنیدم که پدرم را مقصر می‌‌خواند. او از این‌که سانحه تصادف پدرم سبب مرگ او و حتی 2 دانش‌آموز دیگر شده بود به شدت ناراحت بود و مسلما پدرم را به خاطر آن سرزنش می‌کرد. اما من از همان موقع از این حرف‌ها ناراحت می‌شدم.

از نظر من پدرم در این سانحه هیچ تفصیری نداشت. او نباید شماتت می‌شد. اما مادرم هر چه زمان گذشت بیشتر و بیشتر بر این مساله پافشاری کرد. تا جایی که چند سال بعد علنی به من گفت که این کوتاهی و بی‌مسوولیتی پدر من بوده که سبب مرگ خودش و 2 نفر دیگر شده است. پدرم برایم قهرمانی بود که هرگز نمی‌خواستم کسی در مورد او چنین صحبت کند. خشمی در وجودم بود که آرام نمی‌گرفت. بارها با خودم نقشه کشیدم که برای تلافی مرگ پدرم سراغ صاحب‌کار او بروم و او را از پا درآورم. اما باز می‌ترسیدم. بچه بودم و همه کار به نظرم سخت می‌رسید. تا این‌که چند سال بعد مادرم بار دیگر ازدواج کرد.»

پزشکان با بررسی‌های دقیق روی دوان متوجه شدند که او از زمان مرگ ناگهانی پدرش که وابستگی زیادی نیز به او داشت دچار مشکلات شخصیتی شده است. او به جای آن‌که پس از این ضربه مهلک در زندگی‌اش مورد مداوای پزشکان و مشاوره روان‌شناسان قرار گیرد به شکلی گوشه‌گیر شده بود و مادرش هم به نوعی در این ماجرا مقصر بود. ازدواج مجدد خانم «کیت ماری»‌ در حالی که پسرش هنوز از مرگ پدرش زخمی داشت که التیام نیافته بود سبب شد تا او شخصیتی بسیار پیچیده پیدا کند که در نهایت پس از سال‌ها سبب شد تا او دست به جنایتی بزند که جای برگشتی برای آن وجود نداشت.

« وقتی مادرم ازدواج کرد برایم اهمیت زیادی نداشت چون سال‌ها بود که از او بریده بودم. احساس می‌کردم هیچ احتیاجی در زندگیم به او ندارم و می‌توانم روی پاهای خودم بایستم. وقتی صاحب برادر ناتنی‌ام شدم هم تغییری نکردم. مادرم تصور می‌کرد با این‌که دوباره بچه‌دار شود و خانواده‌ای تشکیل دهد مرا هم از گوشه‌‌گیری درخواهد آورد اما متوجه شد که این‌طور نیست. من هرگز بچه درسخوان و زرنگی که او آرزویش را داشت نشدم و این تنها یک دلیل داشت و آن‌هم لجبازی با مادرم بود. می‌دانستم او از من چه می‌خواهد و من خلاف آن عمل می‌کردم.

می‌دانست پدرم برایم مردی است که همواره از او به نیکی یاد کرده‌ام اما اصرار داشت به من بقبولاند که او آنقدر‌ها هم که من فکر می‌کردم خوب نبوده است. روز حادثه از مدت‌ها قبل نقشه قتل مادرم را کشیده بودم. می‌‌خواستم با این‌کار جلوی کسی را که بدگویی پدرم را می‌کرد بگیرم. وقتی خواستم به سوی او شلیک کنم ناپدری‌ام مانع شد و به همین خاطر مجبور به شلیک 2 گلوله شدم و آنها را از بین بردم. اکنون می‌توانم تا پایان عمرم به راحتی و بدون قضاوت در مورد پدرم فکر کنم.»

مترجم : المیرا صدیقی
منبع :کورت نیوز

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها