شاید؛ حوالی گیلانغرب

نگاهم می‌کرد؛ زیر چشمی. انگار تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. پیرزن عربِ صاحبخانه را می‌گویم. که روی تخت روبه‌رویی نشسته بود و مدام به‌ ما لبخند می‌زد. از وقتی از جلوی در آمد استقبال‌مان تا حالا که راهنمایی‌مان کرده بود و در اتاق خانه‌اش نشسته بودیم و کوله‌هایمان را زمین گذاشته بودیم، چشم از ما برنداشته بود.
کد خبر: ۱۴۷۳۲۷۰
نویسنده فاطمه مهرابی | پژوهشگر
 
بلند شد و سجاده‌ای در جهت قبله برای ما پهن کرد. و پرسید:صلاه؟ گفتیم: بله. می‌خواستیم نماز بخوانیم و کمی استراحت کنیم و بلند شویم و ادامه مسیر را برویم. خانه‌‌شان در راه سد هندیه بود. جاده‌ای برای پیاده‌روی تا‌ کربلا که اغلب، تنها عرب‌ها از آن‌ می‌رفتند و کمتر غیر عراقی در آن می‌دیدی. اما چون خلوت‌تر بود و موکب‌های فراوانی داشت ما آن مسیر را برای پیاده‌روی انتخاب کرده بودیم. پیرزن همین‌طور خیره ماند به ما تا نمازمان تمام شد. بعد انگار که می‌خواست چیزی بگوید اما رویش نمی‌شد، هی من و من کرد. در آخر گفت: آنی ایرانیون کثیر دوست.... ما خندیدیم‌ و گفتیم: ما هم شماهارو خیلی دوست داریم، عربی نصفه نیمه‌ای هم قاطیش کردم و گفتم: انتم کریم. همراهانم زدند زیر خنده. پیرزن هم با آنها خندید و ادامه داد و هر طور بود با زبانی که نیمی‌ا‌ش عربی بود و نیمی فارسی برایمان تعریف کرد که شوهرش در جنگ ایران و عراق مفقود شده.
 مدام هم با خجالت تکرار می‌کرد: صدام اجبار... و از ته دلش صدام را نفرین می‌کرد... پرسیدم کجا مفقود شد؟ گفت: تقریبا می‌گفتند: گیلانغرب ...
بعد بلند شد و کمد را بازکرد و از توی یک قاب عینک عکس سه در چهار شوهرش را نشان ما داد.
حقیقت این بود که او داشت عکس یکی از دشمنان رزمنده‌های ما را نشان ما می‌داد... و ما با دلسوزی و حسرت می‌گفتیم: آخی! خدا رحمتش کنه...
 یک لحظه تصویر شوهرش را در لباس ارتش عراق تصور کردم. شبیه عراقی‌های ترسناک فیلم‌ها بود. با خودم فکر کردم شاید هم کلی ایرانی کشته باشد... اصلا به آخرش که نگاه کنی، هم ما به عنوان ایرانی‌ شوهر او را کشته بودیم و هم همسر او به عنوان عراقی هموطنان ما را‌. من در این فکر‌ها غرق شده بودم آن‌قدر که دیگر به عکس بچه‌هایش که داشت نشان ما می‌داد و‌ می‌گفت که تنهایی بزرگ‌شان کرده و به سختی مدرسه فرستاده توجهی نمی‌کردم...
شاید اگر زبان هم را بیشتر می‌فهمیدیم حتمااز اومی‌پرسیدیم که دقیقا چراشوهرش رفت به جنگ باایران؟یا مثلا اگر‌ صدام مجبورشان می‌کرد عزیزان خودشان را بکشند، آیا می‌کشتند؟
اما خیلی نمی‌توانستم با او هم‌کلام شوم.... پس بی‌خیال شدم. تشکر کردیم و کوله‌هامان را برداشتیم که برویم...
چند جوراب زنانه آورد و به ما هدیه داد و باز صدام را نفرین کرد. دقت کردم؛ هیچ جای حرف‌هایش درباره  همسرش، نگفت که او شهید شده.
دوباره یادم افتاد که فرق ما با آنها همین بود. ما برای دفاع رفته بودیم....
ما همان‌هایی بودیم که وقتی جنگ تمام شد و این همه شهید دادیم، نه یک متر به خاک مان اضافه کردیم و نه یک متر از آن را به دشمن بخشیدیم...


newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها