نیما فردی بهشدت مذهبی و باورمند است، آن هم در دورهای که بهواسطه برخورد هیجانی با دنیای غرب و آثار غربی، پارهای از شاعران و نویسندگان به دین پشت کردند، اما نیما با آن جایگاه فکری و اجتماعی نو که اسباب درانداختن طرح نوش در ادبیات شد و «آب در خوابگه مورچگان ریخت»؛ بهرغم همراهی با جریانهای نوگرا و اندیشههای روزآمد و سیاسی خاص، هیچگاه خللی در ارادتش به دین و پیشوایان مذهبی راه نیافت، تا به آنجا که آن را بیپروا در یادداشتهایش به قلم میکشد: «من لعنت میکنم به کسی که به شعائر اسلامی با نظر بد نگاه میکند. من پست میدانم و بدتر از سگ. او و اغلب استادان دانشگاه امروز را که به ائمه به نظر حقارت نگاه میکنند، حقیرترین اشخاص [میدانم]. این اشخاص به مقام و پست رسیده و یک استخوان به دهن گرفتهاند که اینطور وانمود میکنند...». درجایی دیگرمیگوید:«ما نظیر علی(ع) را نداریم... ائمه مطهرین و معصومین اهمیت دارند. اسلام اهمیت دارد. حقیقت مردانی مثلعلی(ع)نظیرندارد...بهقدری منبه طرفمذهب وائمه کشیده شدهام که حدی ندارد.السلام علی نبینا محمد(ص)وعلی انبیا علیهمالسلام... همهچیز درقرآن است و همه انسانیت در ائمه اطهار...». هم میگوید:«از من میپرسند استالین انسان کبیر است یا حضرت علی(ع)؟! هزار و چند سال گذشته است که بشریت به حضرت علی(ع) افتخار میکند. از استالین چند سال گذشته است، احمقها نمیدانند تاریخ هم مثل انسان جوانی و پیری دارد، بگذار صدسال از استالین بگذرد.»
در هر مقام بر لبم آوای یا علی است
نیما در رباعیاتش در مدح امام علی(ع) چنین سروده است: «آنکس که نه با علی دل خویش بباخت/ چیزی نشناخت، گرچه بس چیز شناخت/ گر ساخت دلم به هر بدی، لیک دلم/ با آن که به لب بد علی داشت، نساخت».
نیما یوشیج بهجز رباعیها، در قطعهای نیز به ستایش مولای متقیان پرداخته است: «گفتی ثنای شاه ولایت نکردهام/ بیرون ز هر ستایش و حد ثنا علی است/ چونش ثنا کنم که ثنا کرده خداست/ هرچند چون غلات نگویم: خدا علی است... گر بیخود و اگر بخود، اینم ثناش بس/ در هر مقام بر لبم آوای یا علی است.»
همچنین درباره او میگویند: «در ایام محرم، به تکیه یوش میآمد. همانجا دم در مینشست، گوش میداد و گاهی گریه میکرد.»
پس هنگامی که شاعری با چنین اندیشهای در مقدمه افسانه - که در واقع مرامنامه اوست - برای میرزاده عشقی در جایی که از محتشم کاشانی نام میبرد لفظ «مولانا» را همراه میکند، جای شگفتی ندارد: «ای شاعر جوان! این ساختمان که افسانه من در آن جا گرفته است و یک طرز مکالمه طبیعی و آزاد را نشان میدهد، شاید برای دفعه اول پسندیده تو نباشد و شاید تو آن را به اندازه من نپسندی. همین طور شاید بگویی برای چه یک غزل، اینقدر طولانی و کلماتی که در آن به کار برده شده است نسبت به غزل قدما، سبک؟ اما یگانه مقصود من همین آزادی در زبان و طولانی ساختن مطلب بوده است به علاوه انتخاب یک رویه مناسبتر برای مکالمه که سابقا هم مولانا محتشم کاشانی و دیگران به آن نزدیک شدهاند. آخر این که، من سود بیشتری خواستم که از این کار گرفته باشم. به اعتقاد من از این حیث که این ساختمان میتواند به نمایشها اختصاص داشته باشد بهترین ساختمانهاست برای رسا ساختن نمایشها...».
در حقیقت آنچه در اینجا - علاوه بر احترام خاص نیما برای محتشم کاشانی - مهم است و باید به آن توجه ویژه شود واژه «نمایشها» و عبارت «انتخاب یک رویه مناسبتر برای مکالمه که سابقا هم مولانا محتشم کاشانی و دیگران به آن نزدیک شدهاند» است. بدیهی است شعری که از محتشم در نظر نیماست، همان ترکیببند ۱۲ بندی زبانزد و شاخص محتشم است که با این بند غافلگیرکننده آغاز میشود: « باز این چه شورش است که در خلق عالم است/ باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است ». شاعر به گونهای روایت میکند که گویی نقاشی زبردست تصاویر را بر پرده نقش میزند. با این همه بهراستی مقصود نیما از مکالمه چیست؟ ارتباط این شعر محتشم با نمایش چیست؟ و او چه الگویی از این شعر گرفته است؟
شاعر مازندرانی و ترکیب بند محتشم
برای پاسخ این پرسش اگر به شعر افسانه نیما بنگریم، به گفتوگوی «عاشق» و «افسانه» در قالب روایت نمایشگونه منظوم - چنآنکه خود شاعر هم در دیباچه آن آورده – در ۱۲۷ بند برمیخوریم که بعدها سبب آفرینش نمایشنامههای منظومی ازجمله «ایدهآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم» میرزاده عشقی شد. اما رابطه این نمایشنامه منظوم - که به باور برخی یکی از نخستین آثار شعر نو زبان فارسی است - چه ارتباطی با ترکیببند محتشم دارد؟
جدای از آنچه آمد نباید از این نکته هم غافل شد که با توجه به رخداد مشروطه و آشنایی بیشتر ادیبان ایرانی با غرب و تحصیل نیما در مدرسه سنلویی؛ بیشک او هم با آثار نمایشنامهنویس شهیر جهان «شکسپیر» و هم با قواعد نمایشنامهنویسی آشنایی داشته است. میتوان نزدیکی درونمایه این بند افسانه: «یک حقیقت فقط هست برجا:/ آنچنانی که بایست، بودن/ یک فریب است ره جسته هرجا:/ چشمها بسته، پابست بودن/ ما چنانیم لیکن، که هستیم» با عبارت مشهور هملت: «بودن یا نبودن مسأله این است» را ملاک گرفت.
شگفت اینکه اگر از نظر تقویمی هم بنگریم در حالی که شکسپیر روزگار ۲۰سالگی را پشت سر میگذاشت محتشم کاشانی چشم از جهان فروبست، هرچند این دو هیچگاه از وجود و آثار هم آگاهی نیافتند اما در شیوه توصیف، جهانی مشترکی داشتند.
نمایشنامهای نوشته شاعر قرن دهم
در بند اول شعر محتشم دیدیم که شاعر مانند یک راوی یا پردهخوان قهار به روایت واقعه با تصویرسازی میپردازد و آنقدر در این زمینه چیرهدست است که مخاطب را از همان مصراع نخست همراه میکند.همین شیوه را نیما درافسانه دنبال میکند (بندهای ۱، ۲ و۳ ):«در شب تیره دیوانهای، کاو/ دل به رنگی گریزان سپرده/ در دره سرد و خلوت نشسته/ همچو ساقه گیاهی فسرده/ میکند داستانی غمآور...
در بند ۲ محتشم روایت را بهگونهای دیگر با تصاویری بدیع ادامه میدهد: «کشتی شکستخورده توفان کربلا/ در خاک و خون تپیده میدان کربلا...» اما از بند سوم به بعد است که آنچه دریافت نیما از محتشم بوده، نمایانتر میشود. همچنان که هملت شکسپیر در جایجای نمایشنامه گاه آرزوی زیرورو شدن دنیا را دارد، محتشم نیز چنین آرزو میکند: «کاش آن زمان سرادق گردون، نگون شدی/ وین خرگه بلندستون، بیستون شدی...»، بازتاب این آرزومندی رستخیز دهشتناک محتشم را در افسانه هم میتوان یافت: «درهم افتاد دندانه کوه/ سیل برداشت ناگاه فریاد/ فاخته کرد گم آشیانه/ ماند توکا به ویرانهآباد/ رفت از یادش اندیشه جفت...».
شگفت اینکه محتشم هوشمندانه در بند ۴ به روایت مصائبی که بر اهلبیت پیش از واقعه کربلا رفته است بازگشت زمانی دارد و به هنرمندی از عهده برمیآید چنانکه در رمانهای پستمدرن روایتخطی یا شکست زمانی اتفاق میافتد و همانگونه که شکسپیر در هملت تجربه میکند اما اهمیت کار محتشم نسبت به اینها در این است که با شعر روایت میکند و مانند نمایشنامه نه مجال گسترش متن را دارد و نه امکان گسست و باید با کمترین واژگان در روایتی پیوسته از عهده مضمون برآید و متنی یکدست ارائه دهد و چنین هم میکند و در پنج بیت نخست بند به بررسی ریشههای واقعه عاشورا میپردازد و روایت را با شرح واقعه ادامه میدهد: «چون خون ز حلق تشنة او بر زمین رسید/ جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید...».
در بند ۶ شاعر با هنرمندی تمام پس از اظهار نگرانی به سبب کرامت اهلبیت، روز محشر را چنان توصیف میکند که در ذهن مخاطب تصاویر جان بگیرند: «ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند/ یکباره بر جریده رحمت قلم زنند...». گویی سلطانمحمد این ابیات را به نقش کشیده باشد و در ذهن مخاطب جان بگیرند.
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
گفته شد که پیوستگی در ترکیببند، هنر شاعر را نمایان میکند و گواه آن هم همین پیوستگی درونمایه دو بند ۶ و ۷ است که با مضمونی یکسان روایتی متفاوت را دنبال میکند وازصحرای محشربه صحرای کربلامیآید: «روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار/ خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار/ موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه/ ابری به بارش آمد و بگریست زار زار...».
و همین روایت را در بند ۸، ۹ و ۱۰ادامه میدهد: «بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد/ شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد» ... تا «یا بضعهالرسول، ز ابن زیاد داد!/ کاو خاک اهل بیت رسالت به باد داد».
دربند ۱۱شاعر به واگویههای ذهنی با خویشتن میپردازد که یکی ازفنون رایج نمایشنامهنویسی وداستان ورمان روزاست و در هملت شکسپیر هم همانندش را میتوان یافت: «خاموش محتشم که دل سنگ آب شد/ بنیاد صبر و خانه طاقت خراب شد/ خاموش محتشم که از این حرف سوزناک/ مرغ هواوماهی دریا کباب شد». نیما هم درافسانه،این هنر واگویه باخویشتن راتکرارمیکند: «آخر ــ ای بینوا دل! ـ چه دیدی/ که ره رستگاری بریدی؟/مرغ هرزهدرایی،که بر هر/ شاخی وشاخساری پریدی!/ تا بماندی زبون و فتاده؟» / «میتوانستی ای دل، رهیدن!/ گر نخوردی فریب زمانه/ آنچه دیدی،ز خود دیدی وبس/ هر دَمی یک ره و یک بهانه/ تا تو ـ ای مست! ـ با من ستیزی...» یا در بندی دیگر پیرو این تصویر «خاموش محتشم که از این نظم گریهخیز» میگوید: «ای فسانه! رها کن در اشکم/ کاتشی شعله زد، جان من سوخت/ گریه را اختیاری نماندهست/ من چه سازم؟ جز اینم نیاموخت/ هرزهگردی دل، نغمه روح».
شکسپیر ایرانی
در بند آخر محتشم چنان شعر را روایت میکند گویی هملت روی صحنه زانو زده است وباتکان هیجانی دستها و صدایی رسا، زمین و زمان را با سرزنش خطاب قرار میدهد تا دیگر آفتاب سربرنکندوهستی پس از این همه پستی که دیده، شوقی برای ادامه نداشته باشد و... .پس برای هرچه رخداده روزگار را مقصر میداند. چنانکه نیما در افسانه روزگار را جز تیرگی نمیبیند: «ای دریغا! دریغا! دریغا!/ که همه فصلها هست تیره/ از گذشته چو یاد آورم من/ چشم بیند، ولی خیره خیره/ پر ز حیرانی و ناگواری» و همانند همین خطابهها را از زبان شکسپیر هم در هملت یا دیگر نمایشنامههایش میشنویم. پس اگرازاین زاویه بنگریم،محتشم نمایشنامهنویسی است که برای بازیگر نقش اولش، بخش پایانی نمایشنامه را به گونهای نوشته که حین اجرا روی صحنه به مخاطب اجازه پلکزدن ندهد: «ای چرخ، غافلی که چه بیداد کردهای/ وز کین چهها درین ستمآباد کردهای/...».بهراستی اگر محتشم شاعر چونان شاعران همروزگارمان آثارش درهمان دوران بخت ترجمه داشتند، میشد چنین ادعا کرد که شکسپیر با آثار محتشم و شیوههای روایتش آشنایی داشته و از او تأثیر پذیرفته، چنانکه نیما یوشیج.