نگاهی به یک سال تلاش هنرمندان موسیقی

سال کوک موسیقی

بتهوون، حافظ است و باخ، مولانا!

در جام‌پلاس این هفته علی‌اکبر عبدالعلی‌زاده در گفت‌وگو با شاهین فرهت مسیر زندگی او از کودکی و علاقه به موسیقی و کار در رستوران تا خلق آثار ملی و بین‌المللی و تبدیلشدن به پدر سمفونی ایران را مرور کرده است.
در جام‌پلاس این هفته علی‌اکبر عبدالعلی‌زاده در گفت‌وگو با شاهین فرهت مسیر زندگی او از کودکی و علاقه به موسیقی و کار در رستوران تا خلق آثار ملی و بین‌المللی و تبدیلشدن به پدر سمفونی ایران را مرور کرده است.
کد خبر: ۱۴۶۷۵۰۷

پدر شاهین فرهت (زاده ۷ فروردین ۱۳۲۶) از شاگردان درویش‌خان بود و تار می‌نواخت. وی از پنج سالگی در یک رخداد اتفاقی عاشق سمفونی شد و فراگیری جدی موسیقی را آغاز کرد به نحوی که در 13سالگی پیانو می‌نواخت. پس از اخذ کارشناسی موسیقی از دانشگاه تهران به فرانسه رفت و در ادامه موفق به اخذ مدرک فوق‌لیسانس موزیکولوژی از دانشگاه استراسبورگ شد و سپس با دریافت دعوتنامه از دانشکده موسیقی دانشگاه نیویورک عازم آمریکا شد و به فراگیری آهنگسازی در مقطع دکتری این دانشگاه زیر نظر آهنگساز مطرح آمریکایی «ازرا لادرمن» پرداخت. شاهین فرهت از سال ۱۳۵۵ در گروه موسیقی دانشگاه تهران مشغول به تدریس شد. وی همچنین مدرس موسیقی ایرانی در سوئد بوده و استاد آکادمی موسیقی این کشور در رشته آهنگسازی است. فرهت تاکنون بیش از 80 اثر موسیقی در فرم‌های مختلف ساخته که شامل سمفونی‌ها، کوارتت‌ها و کنسرتوها و چند قطعه دیگر است.

علی‌اکبر عبدالعلی‌زاده، نویسنده، منتقد و عضو شورای سردبیر روزنامه جام‌جم مسیر طی شده زندگی پر فرازونشیب استاد، علاقه عجیبش به سمفونی در کودکی، سختکوشی‌های استاد از تلاش بی‌وقفه برای آموختن، تحصیل در اروپا، کار در رستوران تا خلق سمفونی‌های زیبای ملی و بین‌المللی و عشق بی‌پایانش به ایران را با او مرور کرده است. همچنین در این گفت‌وگو پدر سمفونی ایران، تجارب زیسته و نظرات راهگشایش درباره هنر، فرهنگ ایرانی، زندگی و مرگ را بیان کرده است.

علی اکبر عبدالعلی زاده: ما قبل از هر چیز موفقیت استادان و پیشکسوتان را در کودکی آنها جست‌وجو می‌کنیم. هدف این است که راه طی‌شده این بزرگان را مرور کنیم تا دریابیم چگونه با گذر از سختی‌ها و با تلاش و پشتکار به بزرگان عرصه هنر در زمینه‌های مختلف تبدیل شده‌اند. اگر موافق باشید از کودکی شما شروع کنیم.

من در محله بهارستان تهران به دنیا آمدم و فکر می‌کنم از آدم‌های خوشبخت روزگار بوده‌ام؛ در منزلی باصفا که پر از درختان سبز و زیبا بود و کودکی بسیار خوبی داشتم. از همان زمانی که می‌توانستم خوب و بد را تشخیص دهم، با موسیقی نیز آشنا شدم. پدرم خیلی سحرخیز بودند و صبح‌ها قبل از رفتن به محل کار ابتدا اخبار را از رادیو پاریس و رادیو برازاویل که به زبان فرانسه پخش می‌شد، می‌شنیدند و بعد هم آثار بزرگان موسیقی را گوش می‌دادند که در اولین اتفاق با دستگاه‌های موسیقی ایرانی آشنا شدم.

آن طور که شنیده‌ایم، با پدر اختلاف سنی زیادی داشته‌اید،‌ دلیلش چیست؟

همسر اول پدرم فوت کرده بود و من دو برادر داشتم که سن‌شان از من خیلی بیشتر بود و بعد از فوت پدرم برایم نقش پدری داشتند و اختلاف سنی من با پدرم ۵۰ سال بود. این را هم اضافه کنم که پدر و عموی من در یک روز با دو دخترعمو ازدواج کردند و زن‌عموی من با مادرم دخترعمو بودند. آنها زود صاحب فرزند شدند که هرمز فرهت موسیقیدان بزرگ و معلم من بود.

به گمانم ایشان که خدمات زیادی به موسیقی ایران کردند، یکی از محبوب‌ترین اشخاص زندگی شما هستند؟

رابطه ما از محبوبیت گذشته بود و من مرید ایشان بودم. پدرم با این‌که پزشک و حقوقدان بود، به همراه عمویم از شاگردان درویش‌خان بودند،‌ تار می‌نواختند و دستی بر آتش موسیقی داشتند. خاطرم هست که جایی در نزدیکی تجریش داشتیم و تابستان‌ها به ییلاق می‌آمدیم. یک روز که آمدیم با پسرعمویم فریدون فرهت که با من سه سال اختلاف سنی داشت، برویم و داخل همان منزل ییلاقی بازی کنیم، شنیدیم که از رادیو یک موسیقی پخش می‌شود. قطعه‌ای موسیقی جدید که توجه من را به خود جلب کرد و کنجکاو شدم بدانم چیست؟ آن روزها کلاس اول را تمام کرده بودم و در هفت‌سالگی به کلاس دوم دبستان می‌رفتم. در همین حال و احوال بودیم که گوینده رادیو اعلام کرد که آنچه شنیدید، اورتور فیدلیو در میماژور اثر لودوگرام بتهوون بود. برایم عجیب بود و با خودم فکر می‌کردم این چه بود که این‌قدر بر من تاثیر گذاشت؟ بلافاصله قطعه دوم پخش شد، رقص مجار در سولمینا شماره یک اثر یوهانس اس برامس.

قطعه سوم هم رقص مردگان اثر سن سانس بود. مانده بودم که من این قطعات را چطور گیر بیاورم و دیگر وارد موسیقی شدم.

جادو شدید!

وارد موسیقی کلاسیک شدم.

پدر ابتدا پزشک بودند، چطور شد که حقوق خواندند و انگار مدتی هم دیپلمات بودند. اینها کمی با هم تناقض دارند.

بله. ایشان از اولین فارغ‌التحصیلان دانشکده طب بودند. مادرم تعریف می‌کردند که یک روز که از مطب آمدند، گفتند: خانم!‌ من نمی‌توانم برای زندگی‌ام از بیماری مردم کسب درآمد کنم. پدر و عمویم هر دو آدم‌های فوق‌العاده بااحساسی بودند. بعد از آن در دانشکده حقوق ادامه تحصیل می‌دهند و برای ادامه تحصیل به فرانسه می‌روند. زمانی که برمی‌گردند، به اتفاق آقای محمدعلی ممتاز که خیلی با هم رفیق بودند، در تشکیلات علی‌اکبر داور مشغول کار می‌شوند.

از آقای داور به‌عنوان بنیان‌گذار دادگستری نوین ایران یاد می‌کنند.‌

بله، دقیقا.‌ آخرین سمت شغلی ایشان هم رئیس شعبه ۲ دیوان عالی کشور بود و بعد از بازنشستگی به کار موسیقی می‌پردازد. ایشان از زندگی خود رضایت داشت و علاوه بر پدر، با ما دوست بود. مادر نیز همین‌گونه بود و خانواده بسیار بسیار همدل و همراهی داشتیم.

در آن نسل چنین ارتباطاتی عجیب به نظر می‌رسد، حتی در نسل ما اولیای خانواده و به‌خصوص پدر برای ما مثل رئیس مدرسه و رفتارهای خیلی رسمی بود. بنابراین عبارتی که می‌فرمایید با پدر دوست بودیم، برایم جالب است.

حالا که این صحبت مطرح شد اجازه بدهید این موضوع را نیز بگویم. وقتی که دیپلم گرفتم و می‌خواستم برای ادامه تحصیل موسیقی به خارج بروم، برای تحصیل در رشته موسیقی پاسپورت تحصیلی نمی‌دادند. به دلیل این که از بچگی زبان انگلیسی و فرانسه را بلد بودم، در مسابقات اعزام به خارج شرکت کردم و در رشته پزشکی دانشگاه UCLA کالیفرنیا در لس‌آنجلس که از دانشگاه‌های برجسته آمریکاست قبول شدم. وقتی عازم شدم، پدرم گفت تو داری می‌روی که طب بخوانی ولی نباید ادامه بدهی و باید موسیقی بخوانی. مادرم هم همین حرف را گفت. دلیلش را که پرسیدم گفتند تو اگر پزشک بشوی، یک پزشک معمولی خواهی شد، اما اگر موسیقی بخوانی، چون استعداد داری می‌توانی به ایران عزیز بیشتر خدمت کنی و همین طور هم شد.

این در حالی است که اگر کسی در آن دوره چنین تصمیمی می‌گرفت پس‌گردنی می‌خورد و به او می‌گفتند از مطربی پول در نمی‌آید. اتفاق جذابی بود و همین است که از دوره‌های مختلف زندگی‌تان راضی هستید. با این اوصاف می‌خواهم بدانم این علاقه به فرهنگ ایرانی را از پدر دارید یا عامل دیگری است. چون شما از کودکی مجذوب موسیقی کلاسیک و غربی شده بودید، اما هیچ‌گاه علاقه‌مندی سرزمین خود را از دست نداده‌اید!‌

پدرم نیز این گونه بودند. در مورد من هر دو راه برایم باز بود. با آن که نیمی از عمرم در مغرب زمین گذشته است اما هنوز هم دو جمعه در میان می‌روم و تهران را زیارت و خاطراتم را مرور می‌کنم و هر روز علاقه‌ام به ایران زیادتر می‌شود.

دوست داشتید در موسیقی ایران سیر کنید؟

بله. من عاشق موسیقی ایرانی بودم ولی بعد از شنیدن بتهوون، ادامه تحصیل دادم و آموختم و بعد هم به ایران برگشتم که اگر بخواهم به جزئیات آن بپردازم باید کتاب بنویسیم.

اولین سازی که خریدید، پیانو بود. پدر تعجب نکردند که با بودن سازهای ایرانی چرا پیانو را انتخاب کردید؟

پدر چون فوق‌العاده انسانی آزاده‌ بودند، در هیچ کاری اجبار نمی‌کردند و فقط عقیده خودشان را می‌گفتند و تحمیلی در کار نبود. ضمن این که می‌دانستند دوست دارم پیانو بزنم و پیانیست باشم. اشاره کنم که هیچ وقت شاگرد اول نبودم، کلاس سوم بودم که روزی مادرم گفتند شاهین! اگر امسال شاگرد اول بشوی برایت پیانو می‌خریم. من هم تمام سعی و تلاشم را به کار بردم و روزی که کارنامه‌ها آماده شده بود نزد مدیرمان آقای محمدعلی ادیب در مدرسه امیراتابک رفتم و گفتم آقا! من شاگرد اول شده‌ام؟ گفتند نه متاسفانه، تو شاگرد دوم شده‌ای. ناراحت شدم، به‌خصوص که خرید پیانو در گرو شاگرد اولی من بود. خوب خاطرم هست که یک روز ظهر سه‌شنبه که به خانه آمدم مادرم پرسید ببینم شاهین!‌ شاگرد اول شدی یا نه؟ گفتم نه مادر من شاگرد دوم شده‌ام. مادر هم با مهربانی گفت اشکالی ندارد، بالاخره روزی شاگرد اول می‌شوی و برایت پیانو می‌خریم. اما چند دقیقه بعد که به اتاقم رفتم دیدم پیانو توی اتاقم است. خیلی ذوق‌زده شدم به طوری که همین الان هم با یادآوری آن صحنه گریه‌ام می‌گیرد. باید اعتراف کنم که من بهترین پدر و مادر را داشتم.

یادآوری این خاطره و نوع رفتار پدر و مادر شما، نشانگر نکته مهمی است و آن نکته این است که در آن روش تربیتی خانواده‌ها حتی اگر برخوردار هم بودند، چیزی را مجانی و بدون بهانه به فرزندان خودشان نمی‌دادند. قصدشان این بود که فرزندشان متوجه شود دنیا، دنیای کار و تلاش است و به قولی نابرده رنج، گنج میسر نمی‌شود. در مورد شما هم قطعا پدر این تمکن مالی را داشته است که بدون شرط گذاشتن آن پیانو را برایتان بخرد، اما شرایطی می‌گذاشت تا شما را با شرایط دنیای بیرونی آشنا کند و بدانید که دنیا چیزی را به رایگان به کسی نمی‌دهد.

همین طور است!‌ و جالب این که آن پیانو را هنوز دارم.

کمی جلوتر بیاییم و به پایان‌نامه شما درنیویورک و در دانشگاه برسیم که انگار در مورد خیام بوده است. چطور شد خیام را انتخاب کردید؟

شانس با من یار بود که با یکی از بهترین و معروف‌ترین آهنگسازان آمریکایی آشنا شدم. چون کارم را که فرستادم ایشان مرا به عنوان دستیار پذیرفت که خودش ماجراهایی دارد.

برایمان تعریف کنید.

ماجرایش مفصل است،‌ فقط همین قدر بگویم که من آن زمان در فرانسه و در دانشگاه استراسبورگ مشغول تحصیل دکترا بودم. البته یک فوق‌لیسانس از دانشگاه سوربن پاریس داشتم. یک شب یکی از دوستانم نزد من آمد که فردایش عازم دانشگاه ایالتی نیویورک بود. صحبت می‌کردیم که گفت شاهین چرا به آمریکا نمی‌آیی؟ گفتم من الان در فرانسه هستم، تحقیق می‌کنم و دلیلی ندارد که بخواهم به آمریکا بیایم. یکی از کارهای من درباره پیانو بود که ایشان آن را کپی کرد و گفت با خودم می‌برم که به اساتید آنجا نشان بدهم. این ماجرا اوایل خرداد ۱۳۵۲یا ۱۹۷۳ میلادی اتفاق افتاد. بعد از مدتی تلفن زد و گفت کار شما را به دپارتمان موسیقی دانشگاه بردم، استاد آن را دید و به عنوان یک کار شاگردی پذیرفت. از او تشکر کردم و ماجرا تقریبا به فراموشی سپرده شد. تا این که مدتی بعد در صندوق پستی خودم به نامه‌ای از دانشگاه نیویورک برخوردم که در آن نوشته شده بود شما در قسمت آهنگسازی با استاد «لادرمن» پذیرفته شده‌اید و اگر با پیشنهاد ما موافقید باید تا سه ماه بعد در دانشگاه حاضر شوید.

نامه‌ای نوشتم و گفتم ممنونم!‌ اما چون هزینه دانشگاه گران است، ‌امکان حضور ندارم. بعد از مدتی نامه‌ای دریافت کردم که در آن نوشته شده بود ما حاضریم شما را بدون پرداخت هزینه در دانشگاه بپذیریم. چون در فرانسه تحصیل رایگان بود،‌ در پاسخ نوشتم از لطف شما ممنونم، اما من امکان اجاره خانه ندارم و نیازمند کار هم هستم و با خودم گفتم اینها دیگر پاسخ من را نخواهند داد، ولی در کمال تعجب و البته خوش‌شانسی مدتی بعد نامه‌ای دریافت کردم که ما با شرایط شما موافق و منتظر حضورتان در دانشگاه هستیم. دیگر جای درنگ نبود و نمی‌توانستم در مقابل چنین پیشنهاد وسوسه‌کننده‌ای مقاومت کنم و راهی آمریکا شدم.

با این اوصاف سوالی برایم پیش آمده که آیا آدم باید بچه پولدار باشد که بتواند موسیقیدان شود. یا نه؛ اگر شما در موقعیت دیگری هم بودید این امکان برایتان فراهم می‌شد و به استاد تبدیل می‌شدید؟

البته من بچه پولدار نیستم! در عین حال هیچ‌گاه نیاز‌مند نبودم،‌ می‌توانم بگویم از یک خانواده متوسط از جهت مالی و فوق‌العاده خوب از جهت فرهنگی هستم، البته شانس هم به من رو کرده است.

یعنی همان مشیت الهی که می‌تواند کمک کند!‌

به نظر می‌رسد که همین‌طور است و من از این بابت و از خیلی بابت‌های دیگر واقعا به خداوند مومن هستم و همیشه من را نجات داده و همیشه کاری را انجام داده‌ام که به صلاحم بوده است و تا این لحظه که با شما صحبت می‌کنم همیشه خوشحال و شکر‌گزار بوده‌ام، ولی همیشه کار کرده‌ام. من در این سن هم از صبح تا شب کار می‌کنم.

چشم‌تان به محصول است یا پولی که به دست می‌آورید؟

چشمم به محصول است، هیچ‌گاه چشمم به پول نبوده است.

سوالی بپرسم که وقتی جوانی این گفت‌و‌گو را می‌بیند یا می‌خواند، تصور نکند این استاد با این وجوه جهانی یک پشتیبانی مالی داشته که موفق شده است. آیا یک جوان معمولی وقتی این ویدئو را در تهران، شیراز، اصفهان یا حتی در یک روستا می‌بیند، می‌تواند امیدوار باشد؟

صددرصد این‌گونه است. من سال‌های اولی که به دانشگاه کالیفرنیا به آمریکا رفته بودم، آنجا به طور اتفاقی با مرحوم داریوش مهرجویی آشنا شدم. ایشان پنج تا شش سالی از من بزرگ‌تر بود و راه و چاه را نشانم می‌داد. چرا این حرف را می‌زنم!‌ چون من در آنجا در رستوران میز پاک می‌کردم و چه دوران خوبی بود. من همیشه کار کرده‌ام. میز پاک می‌کردیم و ساعتی یک دلار و ۱۰ سنت می‌گرفتیم. اصلا مد بود دانشجو کار کند. من همیشه کار کرده ام، چه آن زمانی که به صورت حرفه‌ای نشده بودم و الان هم که حرفه‌ای شده‌ام آگاهید که چقدر کار می‌کنم.

یکی از خطاهای اجتماعی امروز جامعه ما این است که وقتی از جوان در مورد شغلش می‌پرسیم، می‌‌گوید دانشجو هستم. در صورتی که دانشجویی که شغل نیست، البته او با چنین برداشتی فکر می‌کند تا بعد از پایان دانشگاه نیازی نیست کار کند. در واقع دانشگاه در کار عملی و تجربه میدانی معنا پیدا می‌کند.

آنجا دانشجویان در تابستان کار می‌کنند که کمک خرج زندگی و تحصیل‌شان باشد.

آیا پیش آمده است که لنگ پول بمانید؟

نه. من هیچ‌وقت از این گرفتاری‌ها نداشته‌ام.

در حالی که کار سفارش می‌گیرید، اما مبنا و انگیزه خود اثر است که این هم خودش اتفاق متفاوتی است.

بله، همین طور است.

اگر موافقید با همان موضوع خیام بحث را ادامه دهیم. شما کار سختی انتخاب کردید و این‌که می‌خواستید در جامعه غرب از طریق موسیقی با افراد ارتباط برقرار کنید، درخور توجه است. در مورد این‌که چرا خیام؛ برایمان بگویید.

بله، خیلی جالب است. از فرم‌های موسیقی همیشه به سمفونی علاقه داشتم و بد نیست بدانید هنوز هم هفته‌ای نیست که بگذرد و سمفونی شماره چهار برامس، سمفونی اروئیکا بتهون و سمفونی ۴۰ موتزارت را گوش نکنم.

در این میان کدام اجرا را گوش می‌دهید و آن را توصیه می‌کنید؟

اجرای فوت فوت فن گرل. فوت فن گرل چند اجرا دارد. از سمفونی اروئیکا شاید ۴۰ اجرا داشته باشم. از سمفونی پنج و شش چایکوفسکی شاید ۴۰ یا ۵۰ اجرا داشته باشم. از بهترین اجراهای اروئیکا، اجرای فوت فن گرل، اجرای ۱۹۶۴ اوست که در جنگ اجرا کرده؛ همچنین سمفونی نهم بتهون که توسط فوت فن گرل که در سال ۱۹۵۱ در فستیوال بایروت اجرا شده از بهترین‌هاست. اجرای کارایان سال ۱۹۶۵ از اجراهای خوب و شاخص است.

این کلکسیون شما که قابل مراجعه و دسترسی است واقعا بسیار ارزشمند و غبطه‌برانگیز است.

اینها را از بچگی جمع‌آوری کرده‌ام که در قالب‌های ریل، نوار کاست، صفحه ۳۳ دور از موسیقی ایرانی و هم صفحه ۷۸ دور موجود است. کلکسیون‌هایی از خوانندگان و نوازندگان سال‌های ۱۳۲۰ دارم، سال‌هایی که هنوز به دنیا نیامده بودم.

موضوع صحبت ما انتخاب خیام بود!‌

بله. آقای لادرمن گفت تو می‌خواهی سمفونی شماره یک بسازی. قبلا چیزهایی ساخته بودم اما دانشجویی و شاگردی بود. لادرمن پیشنهاد داد و گفت می‌خواهی چیزی بسازی که از شاعران بزرگ ایرانی هم اثری در آن باشد؟ من دیدم که بعد از آن ترجمه‌های فیتز جرالد خیام در غرب خیلی مشهور است. همین شد که این سمفونی را روی ۱۱ رباعی خیام ساختم. در عین حال خواستم شعری باشد که آن را نوعی بنویسم که همان سیلاب را بتوان به فارسی و انگلیسی خواند.

کاری که قبل از آن انجام نشده و منحصربه‌فرد بود. او گفت این عالی است. این سمفونی بعدها در ایران هم اجرا شد. سراغ ترجمه فیتز جرالد رفتم. من همیشه خیام، غزلیات حافظ و غزلیات سعدی را همراه دارم. ترجمه فیتز جرالد را که خواندم دیدم این نمی‌شود.

اگر ممکن است گزیده آن ۱۱ غزل را برایمان بگویید.

بله. در موومان اول (mouvment) این‌گونه شروع می‌شود: گر بر فلکم دست بدی چون یزدان/ برداشتمی من این فلک را ز میان/ از نو فلک دگر چنان ساختمی/ کازاده به کام دل رسیدی آسان.

آخرینش هم این است: آنان که محیط فضل و آداب شدند/ در جمع کمال شمع اصحاب شدند/ ره زین شب تاریک نبردند برون/ گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند.

احسنت! واقعا در این سن‌وسال چنین حافظه‌‌ای مثال‌زدنی است. آیا در انتخاب غزل‌ها کسی به شما کمک کرد؟

نه. انتخاب بر عهده خودم بود. بعد از مراجعه به ترجمه فیتز جرالد دیدم برای کار من مناسب نیست. به پدر گفتم و تمامی ترجمه‌های دیگر خیام را برایم فرستادند. در میان آن کتاب‌ها ترجمه یک مهاراجه هندی نظرم را جلب کرد، چون خیلی تحت‌اللفظی و قشنگ ترجمه کرده بود و آن را انتخاب کردم. همان‌طور که قبلا اشاره کردم طوری نوشتم که ملودی را هم می‌توان به فارسی و هم انگلیسی خواند. این را هم اضافه کنم دانشگاهی که آنجا تحصیل کرده بودم من را استخدام کرد. در تابستان ۱۳۵۷ به تهران آمدم که اول مرداد آن سال پدر فوت کرد. چون مادرم تنها بود و برادرم نیز در فرانسه زندگی می‌کرد، ایشان خیلی لطمه خورد. بعد از آن اتفاق به آمریکا تلفن زدم و اعلام کردم که متاسفانه نمی‌توانم برگردم. به نظرم این هم کار خدا بود که ماندم و در دانشگاه تهران استخدام شدم.

نکته مهم ماجرا در همه آن سال‌ها، تبعیت شما از مسیری است که خداوند پیش پایتان می‌گذارد. چون هرکسی چنین فرصتی را از دست نمی‌دهد و ممکن است بگوید مادر، من یک پرستار برای شما می‌گیرم و دنبال سرنوشت می‌روم.

بله، انگار دستی راهنمای آدم شده باشد. موومان دوم سمفونی خیام این بود: جامی است که عقل آفرین می‌زندش/ صد بوسه ز مهر بر زمین می‌زندش/ این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف/ می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش.

احسنت، چه انتخاب‌های دقیق و زیرکانه‌ای که علاوه بر خلق یک اثر ماندگار،‌ جهان‌بینی ایرانی را نیز برای مخاطبان خودتان در سراسر دنیا ایجاد کرده‌اید و توسط آنان فهم می‌شود.

من از این بابت هم شانس آوردم، چون کار زیاد نوشته می‌شود، ولی اجرا نمی‌گردد. تابستان ۱۳۵۵به تهران آمدم و آقای فرهاد مشکات، رهبر ارکسترسمفونیک تهران بود. نزد ایشان رفتم و گفتم من یک آهنگساز جوان ایرانی هستم و این سمفونی، تز من است. برگه‌ها را ورق زد و گفت این خیلی خوب است و امسال آن را اجرا می‌کنیم. این سمفونی که اجرا شد، مردم حاضر در سالن ۲۰ دقیقه دست می‌زدند و تشویق می‌کردند.

آیا کاری انجام داده‌اید که مورد پسند قرار نگیرد؟ من در خاطرات و سوابق کاری شما دیدم که همه‌ کارهایتان موفق بوده است. دلیلش چیست؟

دلیلش این است که من از صبح تا شب کار می‌کنم و باز هم وقت کم می‌آورم.

تاملی در سمفونی دماوند داشته باشیم. من چون تعلق خاطر عمیق شما را به این سرزمین می‌دانم، می‌خواهم بپرسم به‌عنوان یک فرهیخته فرهنگی، دماوند برای شما چه تعریفی دارد؟

به نکته جالبی اشاره کردید. از کودکی هر وقت از جاده هراز به شمال می‌رفتیم، به پلور که می‌رسیدیم انگار آهن‌ربایی وجود داشته باشد و من را به سوی خود بکشد آنجا از ماشین پیاده می‌شدم و به دماوند زیبا چشم می‌دوختم. به نحوی که حوصله پدر و مادر سر می‌رفت و صدا می‌زدند: شاهین بیا دیگر!‌

از دیدن آن قله سیر نمی‌شدم. وقتی وارد کار موسیقی شدم، همواره دنبال فرصتی بودم تا کاری برای دماوند بسازم. بالاخره تم اصلی در ذهنم نقش بست و دماوند سمفونی شماره 6 من است. این اثر را زمانی که در سوئد بودم ساختم.

جای خوبی هم سراغش رفته‌اید، چون آن غربت و دلتنگی خودش خیلی موثر است و کار می‌کند.

همین‌طور است. در یک آکادمی در شمال سوئد درس می‌دادم که این سمفونی را در سه موومان ساختم. قسمت اول تمی به نام «دماوند، کوهی استوار» دارد که سرگذشت رفتن به قله و مراجعت از آن است. یک کوهنورد نمی‌تواند در یک روز به قله دماوند برود و برگردد، ولی این صعود ذهنی است که آن را حس می‌کنید. صبح راه می‌افتید می‌روید، به اوج می‌رسید و عصر بازمی‌گردید و با موسیقی می‌شود این کار را انجام داد.

موومان دوم نامش «زیبایی‌های دماوند» است. چون در بهار دامنه دماوند پوشیده از گیاهان عجیب‌وغریب و واقعا شگفت‌آور است. انواع لاله‌ها و گل‌های زرد و نوعی گل‌های آبی‌رنگ طبیعت دماوند را بسیار زیبا و چشم‌نواز می‌کند.

نام موومان سوم «طوفان در قله دماوند در سردترین زمان» است که به نوعی بازگو‌کننده قهر طبیعت است. و بعد هم به تم اصلی دماوند که دماوند کوهی استوار است برمی‌گردد.

اگر بخواهید یک جمله بگویید که عشق شما را به دماوند نشان دهد، آن یک جمله چیست؟

شاهین فرهت، سمفونی شماره 6.

و به نظرم حالا وقتش است که بشنویم سمفونی «خلیج‌فارس» چگونه ساخته شد.

خلیج‌فارس سمفونی شماره 9 من است و ساخت آن به حدود ۱۵ سال قبل برمی‌گردد. آن سا‌ل‌ها حرف‌هایی راجع به خلیج همیشگی فارس شنیده می‌شد که درونم از شنیدن این حرف‌ها خیلی ناراحت شد.

این تم خلیج‌فارس خیلی زود آمد، چون دریا برای من حرکت است و شروع این سمفونی را که گوش کنید، حس خواهید کرد که دریا دارد موج می‌زند. این سمفونی از قلبم آمد و خیلی روان نوشته شد. شعر این سمفونی را آقای عبدالجبار کاکائی ساخت که در قسمت سوم هم دکلمه و هم آواز دارد.

ما امکانات خوبی در زمینه تالار داریم، چرا اجراهای سمفونیک خیلی دیر و با فاصله اجرا می‌شود؟

داستان مفصل و بلندی دارد.

بخش کوتاهش را برایمان بگویید.

کوتاهش این است که ارکستر سمفونیک تهران یکی از قدیمی‌ترین ارکستر‌های دنیاست. زمانی خیلی خوب بود و می‌توان گفت در مقیاس جهانی در رتبه دوم قرار می‌گرفت که ما آن را با فلارمونیک برلین، کنسرت خباو آمستردام (Concertgebouw) و فلارمونیک نیویورک مقایسه می‌کنیم. این کنسرت باید توسط یک رهبر پادگوگ (با دانش) و موسیقیدانی که بتواند ارکستر را خیلی خوب تربیت کند، اداره شود.

در حال حاضر جوانانی با تکنیک درحوزه نوازندگی داریم، زیرا عصر تکنیک است. در چنین وضعیتی اگر رهبر ارکستری داشته باشیم که دو سه سالی با او قرارداد ببندند، قطعا با نوازندگان جوانی که داریم، ارکستر ما پیشرفت خواهد کرد. هرچند متاسفانه این‌گونه نیست و وقتی هم رهبران ارکستر می‌آیند، تمایل دارند آثار آهنگسازان بزرگ مانند: برامس، چایکوفسکی، بتهون و امثالهم را اجرا کنند. به همین دلیل رغبت آنچنانی به اجرای آثار موسیقی ایرانی نشان نمی‌دهند. مرحوم«فریدون ناصری» در این زمینه خیلی تلاش کرد و زحمت کشید و در دوره ایشان بسیاری از کارهای آهنگسازان ایرانی اجرا می‌شد. من همیشه امیدوارم و آرزو می‌کنم این اتفاق باز هم رخ دهد.

شما در باره فردوسی سمفونی دلنشینی دارید، قطعاتی برای حافظ و دیگر مفاخر فرهنگی هم آثاری ساخته‌اید و به این بزرگان ادای دین کرده‌اید، می‌خواهم بدانم چه چیزی در حوزه فرهنگ سرزمینی ما یعنی ایران عزیز مانده است که مایل به خلق اثر در آن زمینه هستید؟

یکی از سمفونی‌های محبوب خودم سمفونی شماره ۱۲ است که راجع به تهران، زادگاهم نوشته‌ام.

این سمفونی آکنده از عشق و شوق است!‌

ممنونم، همین حرف زدن با شما و این‌که امروز با من صحبت می‌کنید، برایم شوق‌انگیز و مایه دلگرمی است. ولی در پاسخ به سوالاتان باید بگویم که این‌کار انتها ندارد، چون آن‌قدر وسیع و گسترده است که هرمقدار هم که اثر تولید می‌شود، باز جای کار و ساختن آثار جدید وجود دارد. من عاشق ایرانم و به همین دلیل سمبل‌های ایران برایم تمامی ندارد. من شاه‌غزل‌های حافظ را از بر دارم و از آنها الهام می‌گیرم. ولی افسوس که اجرا خیلی کم است.

البته من از آهنگسازهای خوش‌شانس هستم، اما افسوس!‌ چقدر استعدادهای زیادی داریم که همین الان آنها را می‌شناسم. عزیزانی که خیلی خوب می‌نویسند ولی شانس ندارند و آثار آنان هیچ‌گاه اجرا نمی‌شود. پیانیست‌های آماتور داریم که همه‌اش به سراغ شوپن و سونات‌های بتهون می‌روند. البته این کار در نفس خود اشکالی ندارد و حتی لازم است اما همیشه گفته‌ام این عزیران باید گوشه چشمی هم به آثار فاخر ایرانی داشته باشند.

شما با چنین نگاه دقیق و عمیقی، پیشنهادی دارید که این معضل حل شود؟

این موضوع حل نمی‌شود! مگر این که رهبر ارکستر یا کسی که سالن را در اختیار افراد می‌گذارد، شرط کند که این افراد حداقل یک کار ایرانی هم اجرا کنند و این کار یک بار هم اجرایی شد. من دو سال دبیر جشنواره موسیقی فجر بودم و آنجا برای خوانندگان و نوازندگان خارجی هم شرط گذاشته بودیم که یک کار ایرانی هم اجرا کنند که خیلی هم خوش‌شان آمد و استقبال کردند. در حال حاضر هم آقای منوچهر صهبایی رهبر ارکستر سمفونیک تهران باید بخواهد و آن را اجرا کند.

اما باید گفت دانشگاه‌های ما نیز خیلی ارزش افزوده‌ای برای قطعات موسیقی ایرانی قائل نیستند. طوری که گاهی اوقات حتی فارغ‌التحصیلان مختلف رشته‌های موسیقی، آشنایی چندانی با موسیقی ایرانی ندارند. از این‌که بگذریم، می‌خواستم ببینم آیا این تقاضای من را می‌پذیرید که در حوزه ایران فرهنگی و مثلا درخصوص «سمرقند»، «نخجوان» یا «تاجیکستان» اثری خلق کنید؟

بله،‌ چرا نمی‌شود! شما با این پیشنهادتان به من الهام دادید تا به افق‌های دیگری هم بیندیشم. اصلا اسم سمرقند برای من حالت خاصی دارد، چون این اسم را بارها در غزلیات حافظ خوانده‌ام.

شما به نکته‌ای اشاره کردید که برایم خیلی جذاب بود. می‌خواهم ببینم، ساحات ایرانی مانند خیام و حافظ و سعدی، مخصوصا سعدی که به آن اشاره کردید، چه چیزی به ما می‌دهند! چرا باید سعدی بخوانیم، آیا غیر از تفنن چیز دیگری در خود دارد؟

ریشه تمام امثال و حکم پند‌آموز ما درگلستان سعدی است، گلستان به ما زندگی می‌آموزد. بوستان سعدی حکایاتی نقل می‌کند که غیرممکن را برای شما ممکن می‌کند. شما را به کار وامی‌دارد و امید می‌دهد. به شما انسانیت می‌دهد. افتخار ما این ادبیات شعری است و به جرات بگویم که ادبیات شعری ایران بی‌نظیر است.

در تکمیل سخنان شما باید بگویم درواقع ایرانیت به ما می‌دهد و نشان می‌دهد که فرد ایرانی دارای چه ویژگی‌هایی است. و این امر مهم همان چیزی است که ما سال‌های سال در دنیا خودمان را با گلستان معرفی کرده و محبوب شده‌ایم. شما بحثی در مورد معادل‌سازی سعدی و فردوسی و دیگر بزرگان ما با موسیقیدان‌های بزرگ جهان داشتید که برایم جالب بود.

موسیقی کلاسیک همراه با شعر فارسی برای من یک حالت کمال دارد، حالا اگر بیاییم به بزرگان ادب ایران که در شعر بالاترین هستند به صورت کرونولوژیک (یا ترتیب زمانی) نگاه کنیم، این پدیده را خواهیم دید.

من شش نفر یعنی فردوسی، خیام، نظامی‌گنجوی، سعدی،‌ مولانا و حافظ را انتخاب می‌کنم. وقتی بخواهیم مقایسه کنیم، خواهیم دید که سعدی و مولانا که در یک دوره بودند، آنچه احساس بشری از زیبایی، کار، رنجی که انسان از زندگی می‌برد، تلاش، آرزو و تمام ژرفای احساس بشری را اینها سیر کرده‌اند تا در اوج خود به حافظ می‌رسد که بعد از حافظ شعر فارسی پایین می‌آید. البته قاآنی، فرصت‌شیرازی و امثال ایشان عالی هستند اما دیگر کسی به پای حافظ نمی‌رسد ولی می‌بینیم که ۶۰۰ سال بعد اینها به دنیا می‌آیند اما نه در ایران، بلکه در آلمان و در قالب نام‌هایی ماندگار مانند: یوهانس سباستین باخ، جورج فردریک هندل، ولفگانگ آمادئوس موتزارت، فرانتس یوزف هایدن، فردریک ریک شوپن و لودویگ فان بتهوون‌ زاده می‌شوند. اما انجا هم بعد از بتهوون کسی را نداریم که به پای او برسد. اینها تکرار همان مفاخر ایرانی هستند. از نگاه من حافظ همان بتهوون است، باخ همان مولانای خودمان است. اگر دقت کنیم خواهیم دید که اینها از جهات زیادی مانند مذهبی بودن و موارد دیگر به یکدیگر نزدیک هستند.

به فرض محال اینها اگر در ایران به دنیا می‌آمدند، چی می‌شد؟

هیچ اتفاقی نمی‌افتاد! همان‌طور که سعدی هم باید در ایران به دنیا می‌آمد، او برای ما پشتوانه بوده است و این هم همان مشیت الهی و کار خداست. من همین طوری همیشه خدا را کنار خودم و در قلب خودم می‌بینم

تجربه زیسته من در هم‌نشینی با بزرگان،‌ علما و مفاخر کشور این است که این بزرگان ویژگی‌های مشترکی دارند و یکی از آن ویژگی‌ها این است که در آرزوهایشان زندگی می‌کنند.

بله، همین طو‌ر است.

شما هم در آرزوهایتان زندگی کرده‌اید و اشاره کردید که از همه‌ مقاطع آن لذت برده‌اید. به نظر می‌رسد این امری است که نسل امروز ما باید به آن توجه کند و بیاموزد. البته همه‌ ‌افراد جامعه در آرزوهایشان زندگی می‌کنند اما این امر را از یاد برده‌اند. می‌دانم که عشق سینما هم بوده‌اید و فیلم و سینما...

خیلی، خیلی. یعنی اگر موسیقیدان و موزیسین نبودم، حتما در کار سینما روزگار می‌گذراندم. مشخصات فیلم‌هایی را که از بچگی دیده‌ام برای خودم یادداشت کرده‌ام که کارگردان آن کیست و به این فیلم‌ها امتیاز می‌دادم.

نه!‌ واقعا؟

باور کنید!‌ مثلا وقتی فیلم «‌از اینجا تا ابدیت» اثر فرد زینمان و محصول ۱۹۵۳ را دیدم در همان دوران کودکی با آن‌که فیلم عبوثی هم هست، چهار ستاره به آن داده‌ام.

جالب است!‌

فیلم‌ «پیک‌نیک» با بازی ویلیام هولدن و کیم نواک به کارگردانی جاشوا لوگن، فیلمی بود که پنج بار آن را در دوران کودکی و در سینما رکس دیده بودم.

به‌نظر همین دقت نظر شماست که وقتی به حوزه موسیقی می‌روید آن‌گونه جواب می‌دهد و چهره‌ای موفق از شاهین فرهت می‌سازد.

موزیکال‌هایی مثل «‌آواز در باران» به کارگردانی جین کلی و استنلی دانن را در دوران کودکی دیدم و عاشق موزیکال بودن این فیلم‌ها بودم.

شما با ما چند نسل فاصله دارید!‌ ما هم در بچگی خیلی فیلم می‌دیدیم اما بعدها فهمیدیم که باید به کارگردان و فیلمنامه‌نویس و دیگر عوامل هم توجه کنیم. از همین روحیه شما وام بگیرم و بپرسم هنرها چه ارتباطی با هم دارند؟

از بد کسی این سؤال را می‌پرسید!‌ از نظر من هنرها، به‌جز سینما و تئاتر. هیچ ارتباطی با هم ندارند و تنها وجه مشترک آنها این است که همه‌ آنها احساس بشر را تحریک می‌کنند،‌ بنابراین هنرها از نظر ذات خود هیچ ارتباطی با هم ندارند و منظورمان از ارتباط این است که تأثیر بگذارند. مثالش این است که اگر من یک قطره قهوه در لیوان آبی بریزم، رنگ آن را عوض می‌کند و این دو با هم ارتباط دارند ولی شما اگر بهترین شعر حافظ را با یک موسیقی بد ترکیب کنید هیچ تاثیری در بهتر شدن آن موسیقی نخواهد گذاشت و بالعکس.

می‌دانیم و به قول معروف واضح و مبرهن است که عشق اول شما موسیقی است. اما می‌خواهم بپرسم آیا در زندگی خانوادگی هم این‌گونه موفق بوده‌اید؟

بله. در زندگی هم هیچ‌گونه پشیمانی ندارم، چون همه‌اش کار کرده‌ام، دوستان خوبی دارم و همیشه ارتباطاتم خوب بوده است.

می‌خواهم به آن دو ازدواجی اشاره کنم که به جدایی ختم شده است!‌

بله دو ازدواج کردم که‌...

این جدایی روی عشق موسیقی شما اثر گذاشته ‌و بعد از آن دو سالی اثری نساخته‌اید!‌

جدایی من به ۲۰ سال پیش بر‌می‌گردد.

همان دوره را گفتم و‌گر‌نه حالا که الحمدلله فعال هستید! یک دو سالی فاصله می‌افتد که جای سؤال دارد!

آها!‌ آن‌موقع که زن داشتم، کمتر می‌ساختم.

ما که آرزو داشتیم شما فرزندی داشته باشید که این سلسله تداوم پیدا کند.

فرزندان من همین سمفونی‌هایم هستند.

اگر فرزند داشتید، به گمانم نصف این مقدار کار می‌ساختید!‌

دقیقا.

این حرف ما ترویج فرزند نداشتن نباشد اما به‌نظر می‌رسد فرد باید خودش را تقسیم کند. اما یک استاد موفق با این آثار فاخر، تصمیم گرفته است بیشتر به عشق اول بپردازد. اما با اجازه از شما و به‌دلیل این‌که موضوعاتی جدی را که خواه‌ناخواه در سرنوشت بشر نوشته شده است، می‌شود در نزد فرهیختگانی که حرفشان می‌تواند راهگشا باشد، مطرح کنم، می‌خواهم با هم در‌باره مرگ صحبت کنیم.

چه جالب! خوشحالم که در این مورد حرف می‌زنیم.

نگاه شما به مرگ چیست؟

اولا که این موضوع یک علامت سؤال است، به قول خیام: کس نامد از آن جهان که پرسم از وی/ کاحوال مسافران عالم چون شد

صحبت از سینما شد، خیلی اوقات که فیلم می‌بینم، دقت می‌کنم، مثلا نوشته است محصول ۱۹۴۰. سالی که ما اصلا نبوده‌ایم و عده‌ای بوده‌اند که فیلم بسازند و حتما ۴۰ سال دیگر کسانی فیلم‌های ما را خواهند دید و ما نخواهیم بود. از موریس مترلینگ در باره مرگ سؤال می‌کنند و او در جواب می‌گوید: من با مرگ کاری ندارم، چون وقتی که او بیاید من نیستم و وقتی من هستم، او نیست!‌ یعنی ما اصلا ارتباطی با هم نداریم.

برخورد افراد با موضوع مرگ مختلف است. برخی می‌ترسند و برخی هم آن را جدی نمی‌گیرند. اما اگر بخواهیم خیلی مادی فکر کنیم، خداوند آزمایش این را هم برای ما گذاشته است. وقتی که عمیق می‌خوابیم، در حقیقت نوعی مرگ از مدل موقت آن را تجربه می‌کنیم. در حقیقت شب که می‌خوابیم، می‌میریم و صبح دوباره متولد می‌شویم.

مرگ به نوعی قطعی‌ترین اتفاق دنیاست!

حتمی‌ترین اتفاقی است که حتما رخ می‌دهد، یعنی هر کس زاده شد، روزی حتما خواهد مرد و من شاهین فرهت ترسی از مرگ ندارم چون آن هم جزئی از سرنوشت و اراده‌ای است که از خداوند ناشی شده است.

به نظر موضوع مشیت الهی در زندگی شما خیلی پر رنگ است.

بزرگترین دوست صمیمی من خداوند بوده است.

آیا اتفاقات بد زندگی‌تان را هم دوست دارید؟

اتفاق بد نیز در زندگی‌ام رخ داده است، ولی تا این لحظه خدا جبران کرده است. چون از فردای خودم خبر ندارم که بخواهم در‌باره آن قضاوت کنم. یک سؤال مانده است که به نظرم نپرسیدید. از من سؤال کنید بزرگ‌ترین موهبتی که خدا به تو داده است، چیست؟

بفرمایید! بگویید برایمان.

بزرگ‌ترین موهبتی که خداوند به من و همه‌ انسان‌ها داده، این است که نمی‌دانیم کی می‌میریم. چون اگر حتی می‌دانستیم ۵۰ سال دیگر می‌میریم، شاید دیگر انگیزه‌ای برای زندگی نداشتیم. به همین جهت از نظر من این ندانستن برای ما انسان‌های کنجکاو که می‌خواهیم از همه چیر سر در بیاوریم، موهبت و نعمتی بزرگی از سوی خداوند قادر متعال است.

برای پایان این گفت‌و‌گوی شیرین اجازه بدهید سوال‌های آخرم را هم بپرسم. شما آثار بسیاری خلق کرده‌اید، می‌خواهم بپرسم آیا به نام پدر هم چیزی خلق کرده‌اید.

برای پدر نازنین و دانشمندم بعد از مرگش قطعه‌ای ساختم که یک بار هم اجرا شد. زمانی که مرحوم سنجری رهبر ارکستر سمفونیک بود قطعه‌ای به نام«سفر» ساختم به یاد پدرم که از این دنیا به جهانی دیگر سفر کرده بود.

برای مادر چه ساخته‌اید؟

وقتی سمفونی شماره ۶ یعنی دماوند را در سوئد ساختم مادر با من بود. خوب یادم هست که آن زمان مادر از اطاق دیگر صدا می‌زد و می‌گفت شاهین!‌ پسرم الان چی داری می‌سازی؟ می‌گفتم: دماوند. وقتی کار تمام شد، مادر پرسید: از این کار راضی هستی؟ گفتم: بله. خیلی از این کار راضی هستم. مادر سال ۱۳۸۰ فوت کرد و سمفونی شماره هفت را به نام و یاد ایشان ساختم.

و برای استاد هرمز فرهت که می‌دانم خیلی دوستشان داشتید، چه اثری خلق کردید؟

سمفونی شماره ۱۶ به نام«هرمز فرهت» است، چون او در زندگی من خیلی نقش داشت و در واقع من از مریدان او بودم.

چقدر زیبا. مرید هم از آن لغت‌های زبان فارسی است که فراموشش کرده‌ایم.

هرمز خیلی ایران‌دوست بود! در آخرین سفری که به ایران داشت گفت شاهین! دیگر فکر نمی‌کنم بتوانم به ایران بیایم. مخصوصا که وقتی رفتیم و روی پل طبیعت قدم زدیم، شگفت‌زده شد و گفت واقعا اینجا تهران است!‌ چقدر فضای سبز دارد؟ چقدر با صفاست. عاشق تهران بود. ما همه عاشقیم. همه عاشق ایران هستیم.

امیدوارم یک روز بنشینیم و ساعت‌ها در باره رفاقت با هم حرف بزنیم.

خیلی خوب است، رفاقت عالی‌ترین چیز است. خوشحالم که امروز با شما حرف زدم و رفقای جدیدی پیدا کردم و امیدوارم برای همیشه رفیق بمانیم.

ان‌شاا...! از حضور شما در این گفت‌و‌گو متشکریم و امیدواریم سایه بلند شما سال‌های سال بر سر موسیقی ایران مستدام و مانند همیشه موثر و ماندگار باشد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها