سالها قبل بود که زن جوانی با مراجعه به پلیس گزارش ناپدیدشدن شوهرش را اعلام کرد. مشخصات هرمز به واحدهای گشت اعلام شد وهمزمان با این احتمال که برای مرد جوان حادثهای رخ داده باشد، سراغ مراکز درمانی وپلیس رفتیم اما ردی از هرمز بهدست نیامد وهمچنان ناپدید شدن مرد جوان درهالهای از ابهام بود.
تا اینکه چند روز بعد ازاعلام فقدانی، جسد سوختهای در بیابانهای اطراف شهر توسط چوپانی پیدا شد. با گزارش این خبر، راهی محل کشف جسدسوخته شدیم. مردی جوان به قتل رسیده بود و عامل یا عاملان، آن جسد را به آتش کشیده بودند. مدرک شناسایی که هویت مقتول را برملا کند در تحقیقات میدانی بهدست نیامد.
پزشکی قانونی اعلام کرد زمان مرگ با زمان ناپدیدشدن هرمزیکی است. از آنجا هم که مشخصات مرد جوان با جسد سوخته شباهت زیادی داشت، این احتمال مطرح شد که جسد متعلق به مرد گمشده است. از خانواده هرمز خواسته شد برای شناسایی جسد به پزشکی قانونی بروند و همانطور که احتمال میدادیم، جنازه سوخته ازسوی خانواده هرمز شناسایی شد.
حالا ازسرنوشت مرد گمشده مطلع بودیم اما اینکه چه کسی جنایت را مرتکب شده برای ما همچنان مبهم بود. جنازه درمحلی رها شده بود که ساختمانی نبود و به نظر میرسید شاهدی برای ماجرا نداشته باشیم اما چوپانی که جسد را پیدا کرده بود، چند روز بعد سراغ پلیس رفت و اطلاعاتی دراختیار تیم تحقیق قرار داد.
چوپان جوان گفت: ماجرای پیداکردن جسد را برای دوستان وآشنایانم تعریف کردم. یکی ازدوستانم که در روستای چند کیلومتر آن طرفتر زندگی میکند با شنیدن این ماجرا، حرفهایی زد که بهنظرم به شما کمک میکند. او گفت شب رها کردن جسد، خودرویی رادیده که سرنشین آن، مردی غریبه بوده است. ازآنجاکه اینجاروستا است ومردم همدیگررا میشناسند، خودرو و مردغریبه برای دوستم عجیب بوده است اما ازآنجا که هوا سرد بوده و دوستم سوار موتورسیلکت بود، دیگر صبر نمیکند و بدون توجه به خودروی مشکوک به روستا میآید.
با اطلاعاتی که چوپان جوان داد، سراغ امیر، دوست چوپان رفتیم. مرد میانسال زمانی که دربرابرم قرارگرفت، گفت: آن شب سوار بر موتورسیکلت درمسیر روستا بودم. اینجا همه بومی هستند وچون جاده فرعی است فقط بومیها ازاین جاده عبور میکنند اما ناگهان چشمم به خودروی غریبهای افتاد که سرگردان بود. به سرنشین خودرو مشکوک شدم اما هواخیلی سرد بود و به کنجکاویام غلبه کرد. من مدلهای ماشین را نمیشناسم اما مطمئنم که خودرو، خارجی بود. تنها چیزی که از ماشین به یاد دارم، رنگ قرمز خاصش و عروسک مترسکی بود که پشت شیشههای ماشین آویزان شده بود. اگر آن مرد را ببینم، میتوانم شناسایی کنم.
صحبتهای مرد میانسال، کمک زیادی درحل این مسأله کرد. درنخستین گام از اوخواستیم برای چهره نگاری به اداره آگاهی برود. تصویر چهره نگاری مرد ناشناس را با خودم به خانه هرمز بردم تا بررسی کنم آیا خانواده او مردی سوار بر خودروی قرمز را میشناسند؟ زمانی که تصویر چهرهنگاری قاتل احتمالی را به همسر هرمز نشان دادم، ناگهان رنگ از صورتش پرید و با نگاهی پر از اضطراب مدعی شد تا به حال چنین شخصی را ندیده است.اما اضطراب و هراس زن جوان از دید من در امان نماند وبدون آنکه حرفی به او بزنم ازخانه خارج شدم. سراغ همسایههارفتم وازآنها پرسوجو کردم فردی با خودروی خارجی قرمز رنگ دیدهاند؟ که یکی ازآنها گفت: چند بار مرد جوانی را در مقابل خانه هرمز سوار بر خودروی قرمز رنگ دیدهام. اما فیروزه، همسر مقتول مدعی بود که برادرش است.
ازطرفی تحقیقات میدانی نشان میداد که زوج جوان با یکدیگر اختلاف داشتهاند. سرنخها درکنارهم، احتمال دست داشتن فیروزه دراین جنایت را پررنگ کرد. احتمال دادم زن جوان اگر هویت صاحب تصویر چهرهنگاری شده را بداند، خودش را به او خواهد رساند یا با او تماس خواهد گرفت. زن جوان را به صورت نامحسوس زیرنظر گرفتیم و هنوز ۲۴ساعت نگذشته بود که فیروزه با مردناشناسی تماس گرفت وماجرای تصویر چهرهنگاری رابرایش تعریف کرد. ازطریق شماره تماس، موفق شدیم مرد ناشناس را که صاحب تصویر ما بود، شناسایی و دستگیر کنیم.حامد، مردجوانی بود که ابتدا خود را به بیگناهی زد اما در مواجهه حضوری با شاهد آن شب و شناسایی خودرویش با عروسک مترسک، راز قتل را برملا کرد.
او در تحقیقات گفت: فیروزه مسافرم بود. یک شب بارانی او را سوار بر خودرویم کردم و کمکم رابطهمان صمیمیتر شد. در ابتدای رابطه به من نگفت که متاهل است اما یک شب موضوع تاهل و اختلافی را که با همسرش داشت، برملا کرد. زمانی که این ماجرا را فهمیدم، خواستم رابطه را بههم بزنم، اما فیروزه شروع به گریه و زاری کرد که میخواهد از شوهرش جدا شود و او به این جدایی تن نمیدهد.
مرد جوان ادامه داد: آنقدر فیروزه در گوشم خواند که تصمیم گرفتم برای رهایی از آزار و اذیتهای شوهرش، هرمز را به قتل برسانم. شب حادثه طبق قرار قبلی که با فیروزه گذاشته بودم، نیمه شب وارد خانه شان شدم. ورود به خانه کار سختی نبود، چراکه فیروزه خودش در را برایم باز کرده بود. مقتول داخل اتاق خوابیده بود و من با مجسمه آهنی که در کنار اتاق بود، چند بار به سر مقتول کوبیدم. بعد جسد را داخل صندوق عقب خودرو گذاشته و به خارج از شهر رفتم.
با اعتراف مرد جوان به جنایت، فیروزه نیز سکوتش را شکست و به همدستی با حامد، اعتراف کرد. تحقیقات تکمیل شده بود و هر دو متهم اعتراف به قتل داشتند اما موضوعی که ذهنم را مشغول کرده بود، این بود که اگر مرد جوان با مجسمه آهنی به قتل رسیده، چرا لکه خون روی دیوار نیست؟!
در بررسیهای تیم تشخیص هویت نیز آثاری از خون روی دیوار دیده نمیشد. درصورتی که ضربات مجسمه آهنی، باید باعث پرتاب خون به در و دیوار میشد. زمانی که از متهمان این پرونده، علت را پرسیدم، فیروزه گفت: هرمز مردی تنومند و درشت جثه بود. میدانستم که حتی اگر درخواب هم باشد، با اولین ضربه بیدار میشود. به همین دلیل به او داروی خوابآور دادم و زمانی که درخواب بود با کمک حامد او را خفه کردیم. بعد از آن با مجسمه به سرش ضربه زدیم که مطمئن شویم او مرده است و درنهایت جسد را انتقال داده و به آتش کشیدیم.
با اعتراف متهمان وبازسازی صحنه قتل، پرونده تکمیل و برای تحقیقات به دادگاه کیفری ارسال شد. به این ترتیب راز جنایتی که نه هویت مقتول مشخص بود و نه قاتل، برملا شد.