برای همین سمت خواندن کتاب سرگذشت زندگیاش هم نرفتم. تقریبا از ابتدای هفته به بهانه رونمایی تقریظ مقام معظم رهبری بر کتاب سرزمین مهاجر آفتاب مشغول گفتگو با خانواده و دوستان خانم یامامورا شدم.
ذهنیتی نسبت به او نداشتم، اما رفتهرفته با هر تماس و گفتگو من هم از شیفتگان این بانوی ژاپنی شدم. زنی مهاجر از دیار آبا و اجدادیاش یعنی ژاپن به سرزمینی با فرهنگ و دینی مختلف یعنی ایران، تغییر مذهب و آغاز زندگی کاملا متفاوت نسبت به زندگی قبلی و بعد هم تقدیم یکی از فرزندانش به اسلام و ایران. راستش حالا که دوباره قصه کونیکو یامامورا و تبدیل شدنش به سبا بابایی را مرور میکنم، تمام قصه زندگیاش انگار مصداق آیه تعز من تشاء سوره آل عمران است. وگرنه اگر کسی میخواست قصه درام یا رمان هم با چنین محوری بسازد، باز هم به این اندازه تماشایی و جذاب نمیشد. کونیکو یامامورا زنی از سززمین اوشین است که از قضا تابیده شدن نور حقیقت بر او؛ او را شیفته و ذوب در فرهنگ ایرانی اسلامی کرد. در میان انبوه نظریهها و الگوهای ارائه شده و درحال ارائه برای زن امروز؛ مرور و توجه به داستان زندگی سبا بابایی و البته حقیقتجویی و حقیقت پویی او میتواند الهام بخش نسل جدید دختران و زنان جامعه ما باشد. الگویی که آغاز مسیر، رشد، شکوفا و الگو شدنش حتی، دقیقا با همین شیفتگی و ذوب شدن در اسلام و ایران بود.
یا نور لیس کمثله نور
حمید حسام - نویسنده کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
مردادماه ۱۳۹۳ (آگوست ۲۰۱۴) با گروهی ۹نفره از جانبازان شیمیایی برای شرکت در مراسم سالگرد بمباران اتمی هیروشیما به ژاپن دعوت شدیم. در فرودگاه، بانویی محجبه با سیمایی شرقی، به عنوان مترجم گروه به ما معرفی شد. این سفر سرآغاز آشنایی من با کونیکو یامامورا بود. او در مسیر طولانی پرواز دبی ــ توکیو بیشتر قرآن میخواند و گاهی با زبان ساده و تا حدی نامانوس خاطراتی برای من تعریف میکرد.
در ژاپن، هنگام دیدار جانبازان شیمیایی با بازماندگان بمباران اتمی هیروشیما، گوشم به سرفههای جانبازان بود و چشمم به کونیکو یامامورا که حرفهای دو گروه را برای هم ترجمه میکرد و گاهی قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری میشد و عطش مرا برای شنیدن داستان زندگیاش بیشتر میکرد. من تا آن زمان نمیدانستم او یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران است. از همان سال، همواره اندیشه نگارش زندگی این یگانهبانو ذهنم را مشغول کرده بود؛ بنابراین طبق قاعده شخصی ام پیش از «مصاحبه»، طریق «مصاحبت» و همراهی با راوی را پیش گرفتم و طی هفت سال به هر بهانه و در هر دیدار، نقبی به دنیای درونیاش زدم تا در اتفاقات و حادثهها نمانم. سرانجام پذیرفت اسرار ناگفته زندگیاش را بازگو کند.
گام اصلی در مصاحبه را رفیق راه و دوست همیشه همراهم، مسعود امیرخانی برداشت و با راوی، خانواده و اهالی محل و مسجد در قالب ۵۲ ساعت مصاحبه کرد. مرحله تدوین و نگارش هم سهم این قلم شد و هر دو کوشیدیم این متن، در عین التزام به لحن آرام و کلام ساده راوی از مختصات یک اثر ملی برای ترجمه به زبانهای انگلیسی و ژاپنی برخوردار باشد. پس از یکسال کار مداوم و به لطف صداقت و دقت اعجابآور راوی در بیان واقعیتها و حافظه بسیار قوی او در نقل جزئیات و ترکیب و تطبیق خاطرات او با روایتهای پیرامونی و نظرات و تایید استاد مرتضی سرهنگی، شیرازه کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» در روز شهادت حضرت زهرا (س) بسته شد.
همه تعلقات دنیوی را کنار گذاشته بود
حجت الاسلام علی متولیان - نماینده سابق جامعهالمصطفی در ژاپن
۱۵سال پیش، تاسیس نمایندگی جامعهالمصطفی در کشور ژاپن را امکانسنجی میکردیم و همان موقع نیز با توجه به اینکه حاج خانم بابایی، شخصیت مطرح در ارتباطات فرهنگی و علمی ایران و ژاپن بود، با او آشنا شدم. گرچه او در غربت بود، اما دغدغه زیادی نسبت به این ارتباطات داشت. بعدها متوجه شدم او سالها در بخش مطبوعات وزارت ارشاد، روزنامهها و کتابهای ژاپنی با موضوع ایران را به فارسی ترجمه میکرد و در اختیار مسئولان وزارت ارشاد قرار میداد. مسئولان کشورمان اوایل انقلاب نسبت به انتقال تصویر درست از ما در ذهن جهانیان یا دستکم تصویر کمتر تحریف شده، حساس بودند. خانم بابایی در چند سال گذشته نسبت به کمرنگ شدن چنین کارکردی در دستگاههای فرهنگی و دیپلماسی فرهنگیمان بسیار منتقد بودند، چون خودش از جمله افرادی بود که این مسئولیت را به عهده داشت.
پس از این مسئولیت، خانم بابایی در تاسیس رشته زبان و ادبیات ژاپنی دانشگاه تهران همکاری داشت. همچنین رادیو جمهوری اسلامی ایران به زبان ژاپنی در شهرهای ژاپن نیز از ایدههای او بود که متاسفانه این مورد نیز رو به تعطیلی است.
خانم بابایی باتوجه به دغدغهای که نسبت به جانبازان خصوصا جانبازان شیمیایی داشت، تدبیری اندیشید و در سالگرد فاجعه هیروشیما، تعدادی از جانبازان شیمیایی سردشت را همراه با خودش به ژاپن برد تا دوربینها و رسانههای جهان برای رساندن عمق فاجعه ترغیب شوند. او در این باره معتقد بود رسانههای برونمرزی و دیپلماسی فرهنگیمان در نشان دادن مظلومیت جانبازان شیمیایی، بسیار ضعیف عمل کردهاند و بیشتر از آنچه هست میتوانستیم کار کنیم و مظلومیتمان را به دنیا برسانیم و از سوی مردم جهان نسبت به این موضوع حساسیت ایجاد کنیم. این موارد فعالیتهای شاخص حاج خانم بابایی از اوایل انقلاب تا وقتی با او آشنا شدم، بود. زمانی که من با او آشنا شدم، بحث امکانسنجی کار آموزش عالمی دین در ژاپن را با همفکری او انجام دادیم و گامبهگام مراحل ثبت و تاسیس را از وی مشورت میگرفتم. همچنین او بزرگواری کرد و در یک مقطع زمانی چند ماهی مهمان ما در ژاپن بود. پس از آن نیز دانشجوهای مختلف ژاپنی از ادیان، مذاهب و شهرهای مختلف ژاپن را برای آشنایی با اسلام و زدودن ترس آنها از اسلام و ایران برای گذراندن دورههایی در شهرهای مختلف ایران دعوت کردیم که خانم بابایی به عنوان یکی از مدرسان حضور داشت و بسیار عالی نقش ایفا میکردند و دانشجوهای شرکتکننده عاشق او میشدند.
خانم بابایی یا همان خانم یامامورا، بزرگ شده کشور ژاپن بود. ژاپنیها عمدتا ژاپنگرا و ناسیونالیست هستند مانند خود ما مردم ایران که ایرانگرا هستیم. اما خانم بابایی در همان دوران آشنایی با حاجآقا بابایی به عنوان مرشد عرفانی و خداشناسی او، محبت خداوند را لمس و حس کرد و آن را چشید؛ بنابراین به دلیل محبت خداوند دیگر تعلقات او رنگ باخت. آقای بابایی، تاجر بسیار موفقی بود که در دهه ۳۰ به ژاپن رفتوآمد داشت. یکی از خصائص حاج آقا بابایی نماز اول وقت او بود و همین نماز اول وقت کنجکاوی خانم یامامورا را در کلاس زبان انگلیسی برانگیخت و از او پرسید برای چه کسی شما سجده میکنی؟ این امر باعث شد خداوند را بشناسند. همچنین از سوی دیگر با اینکه حاج آقا بابایی تاجر موفقی بود، اما تعلقاتی به مال دنیا نداشت و هر کجا که لازم بود اموالشان را برای محبوب اصلیشان یعنی خداوند خرج میکردند. خانم بابایی نیز تعلقات ناسیونالیستی، چه ژاپنگرایی و چه ایرانگرایی را کنار گذاشت. بعدتر هم سایر تعلقات دنیایی را کنار گذاشت.
اصلا اینگونه نبود که خانم بابایی سعی داشته باشد مثلا رادیوی جمهوری اسلامی به زبان ژاپنی را به نام خود کند یا تاسیس رشته زبان و ادبیات ژاپنی به نام او ثبت شود. اصلا به دنبال ثبت چیزی به نام خودش نبود و همین وجوه عرفانی و عرفان عملی خانم بابایی نیز برگرفته از وجوه عرفانی حاج آقای بابایی بود.
من این خصائص عرفانی را در ۱۵سال دوستی خانوادگی با خانم بابایی دیدم که مهمتریناش هم نداشتن تعلقات دنیایی بود. هر کجا که احساس نیاز میکرد، وارد عمل میشد و اصلا هم به دنبال این نبودند که برای خود رزومهسازی کند و گزارش کار دهد. حتی بابت این مسأله هم گلهمند بودند و همیشه میگفتند نسل جدید مسئولان فرهنگی در عرصه داخلی و بینالمللی به دنبال رزومهسازی هستند و این امر بسیار بدی است.
اینکه عاشقانی از اقصی نقاط دنیا جذب ایران میشوند، اما مدیران فرهنگی ما به دنبال رزومهسازی هستند و چیزی که کار خداست را به نام خودشان میزنند. همچنین نسبت به برنامههای فرهنگی خارج کشور نیز گلهمند بود و میگفت مدیر فرهنگی به جای تلاش برای تاثیرگذاری، میکوشد در قاب دوربین قرار بگیرد تا پس از بازگشت به ایران در پست و سمت مهمتری قرار بگیرد. مدام میگفت مردم دنیا بهخصوص ژاپنیها به دلیل اینکه دقیق هستند و لایههای افراد را مطالعه میکنند، احساس میکنند این موارد را متوجه میشوند؛ بنابراین نباید این کار را انجام دهیم. از این بابت که مدیریت فرهنگی و علمی به دلارزدگی آلوده شود، گلهمند بود و تا آخر عمر نیز خودش بیتمنا و بیتعلق خاطر برای رضایت خدا میدوید. گرچه وظیفه نهادهایی مانند نهاد ما هم این بود که حق و حقوق او را بپردازیم، اما خانم بابایی خودش مطالبه نمیکرد. او میگفت جاذبه امام راحل و مدیران دهه اول انقلاب اسلامی در خلوص کامیاب آنها بود و اکنون این خلوص کامیاب بهشدت تنزل پیدا کرده و بیشتر مدیران فرهنگی آقای دوربینی شدهاند و آقای دوربینی شدن اثربخشی کار را از بین میبرد. خانم بابایی به برکت خداوند بسیار معتقد بود و میگفت این کار، برکت را از کارهای فرهنگی از بین میبرد.
وقتی خانم بابایی برای دل خودشان مدرسه شهید محمدبابایی را در یزد ساخت و گاهی به بچهها در مدرسه سر میزد، همیشه عاشق حاج خانم بابایی بودند و گاهی حتی دو جمله ساده او را مانند خوب درس خواندن یا فداکاری برای کشور را جدی میگرفتند و تا پایان دوره تحصیلیشان این جملات را مرور میکردند. این نشان از اثربخشی حاج خانم بابایی و کلام نافذ او دارد که ریشه در خلوص او داشت. خداوند در سوره عنکبوت آیه ۲۱ فرموده: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا؛ و کسانی که در راه ما جهاد کنند ما آنها را به راههای خود هدایت میکنیم. «سبل» در اینجا دقیقا همان استراتژی و اثربخشی خداوند است. برای همین فکر میکنم خلوص کامیاب خانم بابایی در عرصه فرهنگ بینالملل او را به این درجه رساند.
نماز شکر برای شهادت فرزند
بلقیس بابایی - دختر کونیکو یامامورا
مادرم از زمان مسلمانشدن و شهیدشدن برادرم، تمام زندگیاش متمایز و متفاوت شد و احساس مسئولیت خاصی نسبت به امور اطراف داشت. این احساس مسئولیت نسبت به بسیاری از امور مثل مشکلات دوستانش یا اطلاعات خاص درباره اسلام و انقلاب بود. هروقت متوجه میشد تلاشهایش به نفع اسلام و جمهوری اسلامی بود خودش را دریغ نمیکرد و تمام سعی و تلاش خود را داشت تا مسئولیتش را به نحو احسن انجام دهد. چه زمانی که تازگیها قرآنخواندن را یاد گرفته بود و خودش نیز کلاس قرآن برگزار میکرد و چه وقتی که برادرم شهید شد و فعالیت خارج از خانه را آغاز کرده بود و به کودکان نقاشی میآموخت و چه موقعی که کار ترجمه در وزارتارشاد انجام میداد و متنهای ژاپنی را به فارسی ترجمه میکرد و واقعیت ایران را به هموطنان ژاپنیاش نشان میداد. در تمام موقعیتها هرتلاشی را که از دستش برمیآمد انجام میداد. هوای دوستان ژاپنی تازهمسلمانشده و ساکن ایرانش را هم داشت و اگر مشکلی برایشان بهوجودمیآمد، حل میکرد. همچنین سعی داشت در کنارشان باشد تا در ایران احساس غربت نکنند. از این رو مادر معنوی آنان شده بود. حتی در آخرین مسئولیتش یعنی سرپرست معنوی پارالمپیک توکیو با اینکه شرایط جسمانی خوبی نداشت و بهدلیل شیوع ویروس کرونا هم دودل بود، اما درنهایت پذیرفت در کنار ورزشکاران ایرانی باشد.
برجستهترین ویژگی مادرم دقیقا همین مسئولیتپذیری او در مقابل اسلام و انقلاب اسلامی بود. در مورد مساله حجاب نیز به همین شکل رفتار کرد. با وجود اینکه او در جوانی اسلام آورد و پس از سفر به ایران با مسالهای مانند حجاب آشنا شده بود، چادر را بهعنوان حجاب برتر انتخاب کرد و به این انتخاب تا آخرین لحظه مرگ ایمان داشت. تا جایی که وقتی در لحظات آخر عمرش قصد داشتیم مادر را به بیمارستان ببریم، دوست نداشت بدون چادر برود و بهشدت روی حجاب مقید بود چراکه آن را با ایمان قلبی انتخاب کرده بود. مادر با پوششاش تمام محدودیتهای ساختگی را شکست و همه جا حتی در زمانی که مترجم بود، با حجاب حاضر میشد.
با توجه به اینکه مادر در جوانی و پیش از ۲۰سالگی بودایی بود و پس از اسلامآوردن مادر شهید شد، احساس میکنم بیشترین تاثیرگذاری از سوی پدرم بود که ما شاهد چنین اخلاق و رفتاری از مادرم بودیم. رفتار پدرم به مادر ثابت کرد دین ما چه نوع تربیتی دارد. از همان اوایل که به ایران آمدند و با حجاب بهطور کامل آشنایی نداشت یا نماز و قرآنخواندن بلد نبود یا اطلاعات کافی درباره موادغذایی و حلالبودنشان نداشت، رفتار پدرم با مادر به شیوهای بود که کمکم با دین اسلام آشنا شود. با وجود اینکه مطالعه هم داشت، اما رفتار پدرم بود که مادر در اعتقادات اسلامی به یقین قلبی رسید؛ بنابراین من معتقدم تربیت ما بهعنوان فرزندان این خانواده تماما از سوی مادر نبود. با توجه به اینکه مادر از ژاپن به ایران میآید و تقریبا ارتباط کمی با خانوادهاش داشت از اعتقادات قبلی خود جدا شد و براساس فرهنگ ایرانی - اسلامی رفتار میکرد چراکه پدر نیز با کمک به خانواده مادری و تاکید روی دیدارهای سالانه یا دوسالانه و کمک مالی به خانواده مادری دائم سعی داشت به خانواده مادرم نشان دهد که دین اسلام دین رأفت، محبت و مهربانی است. مادر نیز هیچ اصراری نداشت که برخی اعتقادات قبلی و فرهنگ کشورش را در تربیت ما دخیل کند. از این رو تصویر رفتار پدر، رفتار مادرم میشود و تاثیر رفتار آن دو بود که خانوادهمان شهیدی تقدیم اسلام کرد.
هرچند مادرم متولد ژاپن و تا ۲۰سالگی کنار خانوادهاش در ژاپن بود، ولی تعلقخاطری نسبت به آنجا نداشت. خصوصا پس از ازدواج او با پدرم و رفتار نامناسب خواهرانش و کل خانواده با او این احساس بیشتر بود حتی نسبت به خانوادهاش نیز تعلقخاطر کمی داشت و تنها با تاکید پدرم با والدینش در ارتباط بود. ولی از سوی دوستان خانوادگی ژاپنیمان که از طریق تجارت پدرم با آنها آشنا شده بودیم، همیشه محبت میدید و اینگونه نبود که بهطور کامل توسط ژاپنیهای ساکن در خود ژاپن طرد شده باشد. هرچند با خانواده مادرم در ۱۰سال اخیر دیگر ارتباط خاصی نداشتیم، اما بعضی رفتارهای ژاپنیها که تاکید خاصی بر آن داشتند و با ما تفاوت داشت، همچنان در مادر مانده بود. مانند وقتشناسی. بسیار مقید بود که راس ساعت مقرر در محل حضور داشته باشد یا از لحاظ پاکی و تمیزی، تاکیدات خاص خود را داشت. اما حقیقت این است پس از چند دهه زندگی در ایران، مادر به این نتیجه رسیده بود که فرهنگ ایرانی سرشار از دوستی، محبت و صمیمیت است و دلخوشی خاصی نسبت به فرهنگ ژاپنی نداشت، چراکه همیشه میگفت ژاپنیها رفتار خشک و غیرصمیمی با یکدیگر دارند، اما ایرانیها در هر شرایطی دوست دارند در کنار هم باشند. از این رو فرهنگ ایرانی برای او جذابتر شده بود و دیگر از فرهنگ ژاپنی چیزی در رفتارش دیده نمیشد.
وقتی برادرم محمد به جبهه اعزام شد، اوایل زندگی مشترکم بود و دختر کوچکی به نام زینب داشتم. زمانی که میخواستند از مسجد خبر شهادت برادرم را بدهند همه در منزل مادرم جمع شده بودیم. ظاهرا یک هفتهای از شهادت برادرم گذشته بود، اما خبر به ما نرسیده بود، زیرا یکی از همرزمان او گفته بود تا پیش از بازگرداندن پیکر برادرم، خانوادهاش را در جریان شهادتش قرار ندهید. پس از یک هفته که پیکر برادرم آمد بهیاد دارم که پدرم به مسجد رفت. آن شب دیگر همه ما فهمیده بودیم برادرم شهید شده است. یکباره پدر وارد شد و گفت محمد شهید شد. این را که گفت، مادر شروع به گریه کرد. او را به اتاقش بردیم و به نماز ایستاد. پس از نماز، سجده شکر به جا آورد، اما تا مدتها بیتاب برادر شهیدم بود. تا اینکه مادر بالاخره خواب دید او با برادرم دور حوض کوثر در بهشت نشسته و برادرم از او میپرسد چرا این اندازه گریه و بیتابی میکنی؟ من اینجا حالم خوب است و نگران نباش. مادر پس از این خواب دیگر آرام گرفت و پدر هم با فعالیتهای خارج از خانه او موافقت کرد. از آنجا دیگر فعالیت مادرم به عنوان مادر شهید و مسئولیتهای اجتماعی او آغاز شد. هر جا از او درخواست کمک میشد، میپذیرفت و به نحو احسن انجام میداد. با آغاز فعالیتهای مردمی مادر، اکثر وقتها سرش شلوغ بود یا در جلسات بود یا پشت تلفن با افراد صحبت و گفتگو میکرد، اما او مانند تمام مادرها کنار خانواده بود و با وجود تمام مشغلهها هیچوقت اعتراض نمیکرد یا نگرانی خاصی نسبت به مسألهای نداشت.
یک مادربزرگ بسیار مهربان
دکتر احسان جوانمردی - استادیار دانشگاه توکیو
آشنایی من با خانم یامامورا به سال ۲۰۱۵ برمیگردد. خانم یامامورا به ژاپن آمده بود و من هم یکسالی میشد به ژاپن رفته بودم. خانم یامامورا برای برنامهای از سوی انجمن موست ژاپن و موزه صلح ایران همراه با گروهی از جانبازان شیمیایی ایرانی به ژاپن آمده بود. در همان سفر نیز در نشستی مهمان دفتر جامعه المصطفی قم شد و من نیز در آن دیدار حضور داشتم. با توجه به اینکه خانم یامامورا شخصیتی جذاب و دوست داشتنی داشت، با همان دیدار اول با او احساس صمیمیت داشتم و جذب شخصیت او شدم. این ارتباط و دوستی من با خانم یامامورا دو طرفه و بسیار جدی شکل گرفت و هم ایشان به ما اظهار لطف داشت و هم ما او را به عنوان مادر و مادربزرگ ژاپنی خودمان میدانستیم. پس از آن، هر موقع که او به ژاپن سفر میکرد یا ما به ایران سفر میکردیم با یکدیگر دیدار داشتیم. دائم با او تماس داشتم. حتی درباره همین کتاب مهاجر سرزمین آفتاب نیز به او مشورتهایی دادم. بهخصوص درباره ترجمه کتاب به زبان ژاپنی و چاپ در ژاپن نیز با من مشورت کرد.
شخصیت خانم بابایی در وهله اول از منظر من مادربزرگ بسیار مهربانی بود و با همین مهربانی نیز ژاپنیهای ساکن در ایران و حتی خود ژاپنیهای ساکن در کشورشان جذب او میشدند. وقتی با دوستان ژاپنی خانم یامامورا وارد گفتگو شدم، خاطرات بسیار جالبی از او تعریف میکردند. مادربزرگی ژاپنی با چارچوب و ویژگیهای ژاپنی بود که روی آن ویژگیهای ژاپنی، ویژگیهای اصیل ایرانی _ اسلامی نشسته بود. نکته دیگری که برایم در ویژگیهای شخصیتی خانم بابایی حائز اهمیت بود، اینکه او زنی بسیار انقلابی، مذهبی و دقیق بود. اوایل آشناییمان وقتی درباره کارهای فرهنگی، علمی و مذهبی انجام شدهام در ژاپن به او میگفتم، از من پرسید آیا شما به منطقه آکیهابارای ژاپن رفتهای؟ این منطقه به دو چیز معروف است؛ یکی لوازم الکترونیکی و دیگری بار و کافههای جنسی با پوشش کاراکترهای ژاپنی محبوب میان مردم این کشور. من ابتدا از سؤال خانم بابایی تعجب کردم، اما بعدتر توضیح داد این منطقه جای مناسبی برای حضور یک شخص مسلمان نیست و دیگر نباید به آنجا بروی. همچنین خانم بابایی بسیار شیفته و مرید امامخمینی بود. گاهی در برخی کلاسهای فرصت مطالعاتی که او استاد بود، به شوخی از او میخواستم کمی دوز انقلابیگری خود را کم کند. البته بسیاری جاها او نیز منتقد بود که تصویر درستی از ایران ارائه نمیکنیم و از اسلام ایرانی یا امامخمینی به عنوان رهبر انقلاب اسلامی نمیگوییم. خانم بابایی از وقتی ازدواج میکند و به یزد میرود، از آنجا که خانواده همسرش مذهبی بودند، زیست زندگی او مذهبی میشود و همین باعث شد جنبههای ایرانی خانم یامامورا پررنگتر از ویژگیهای ژاپنی او باشد.
گروههای مختلف ژاپنی که به ایران سفر میکردند وقتی با خانم یامامورا ارتباط میگرفتند، از نوع میزبانی خانم یامامورا همیشه شگفتزده میشدند. در صحبتی که با این افراد داشتم، بر صمیمیت خانم بابایی بسیار تاکید میکردند؛ چرا که این جنس صمیمیت بدون چشمداشت در فرهنگ ژاپنی بسیار نادر است. از این رو اغلب افراد جذب این برخورد خانم بابایی میشدند و همین جذب شدن نیز سوالاتی در ارتباط با اسلام و فرهنگ ایرانی برایشان به وجود میآورد، چرا که این نوع رفتار در ژاپن وجود ندارد و طبعا یک شهروند ژاپنی میداند رفتار خانم یامامورا نشات گرفته از فرهنگ ژاپنی نیست؛ بنابراین نتیجه میگیرند این رفتار در فرهنگ ایرانی -اسلامی روال است. همین موضوع باعث شد تمام ژاپنیهایی که در این سالها به ایران سفر کردهاند نه تنها با خاطرهای خوش، بلکه با شناختی کافی از اسلام و ایران به کشورشان بازگردند.
این نکته درباره خانم بابایی برای من بسیار حائز اهمیت است. اینکه ما اغلب توریستها را دیدهایم، پس از سفر به ایران معمولا با خاطرهای خوش به کشورشان باز میگردند؛ اما خانم بابایی علاوه بر رقم زدن یک خاطره خوش برای مهمانش، اطلاعات دقیق و درستی نیز از اسلام و ایران در اختیار افراد قرار میداد. با اینکه خانم بابایی برخی ویژگیهای کلی ژاپنیها را داشت و تجربه زیست در دو فرهنگ داشته و دو ارزش دینی را نیز دیده بود، اما پایبندی اصلی او به فرهنگ ایرانی -اسلامی بود. زیرا خانم یامامورا فردی بود که فرهنگ ایرانی در زندگی و بعد هم در جامعه را تجربه کرده و طبیعتا گرایش او به فرهنگ ایرانی -اسلامی اصالت و لزوم وجود خرده فرهنگ ایرانی -اسلامی در خانواده و جامعه را نشان میدهد. تصویر کلی من از خانم بابایی، زنی با سیمای ژاپنی و باطنی ایرانی- اسلامی است.
یک استاد در مسیر زندگی دیگران
رضا عطار - مستندساز
چند سال قبل آقای ساوادا از ژاپن به ایران آمد و ظاهرا جزو نفرات اول پذیرفته شدگان جامعهالمصطفی بود. او که برای درس و تحصیل به ایران آمده بود؛ تقریبا از آن فضا خسته و زده شد و تصمیم گرفت به کشورش، ژاپن برگردد. جامعه المصطفی، خانم یامامورا را برای ماندن این فرد واسطه کرد و او نیز با احساس مادرانهاش باعث شد ساوادا بماند، تحصیلش را به اتمام برساند و سپس به ژاپن برگردد. در طول کار خانم یامامورا را به ما معرفی کردند، اما او سرسخت بود و نمیپذیرفت وارد این مستند ما شود. متوجه شدیم خانم یامامورا در راهاندازی موزه صلح تهران به نوعی پیشقدم بوده است. مجدد سراغ او رفتیم، اما باز هم نپذیرفت.
از این رو یکی از دوستان که معرف ما به او بود، او را قانع کرد و بالاخره پذیرفت با ما همکاری داشته باشد. اول کار با توجه به اینکه شناختی از این خانم نداشتم و او نیز قبلتر همکاری با ما را نپذیرفته بود؛ بسیار از چگونگی شیوه همکاری با خانم یامامورا میترسیدم. ما یک ساعت زودتر از موعد مقرر در موزه صلح حاضر شدیم و او نیز راس ساعت قرار در محل حاضر شد. با وجود کهولت سنی که داشتند، اما بسیار خوب برخورد کردند و بسیار با ما راه آمدند. وسط کار حتی ایدهای به ذهنم رسید که سر مزار آقازادهشان برویم و برای روز بعد قرار این کار را گذاشتیم. روز بعد هم سر مزار پسر شهیدشان حاضر شدند. همچنین پس از اینکه او را به خانه رساندیم از او درخواست کردم برایمان یکسری عکس و فیلم آماده کند و ما از او تحویل بگیریم. او نیز پذیرفت و باز هم راس ساعتی که قول داده بود، عکس و فیلمها را تحویل داد.
پس از آن همکاری، من با خانم یامامورا تماس گرفتم و به او گفتم مرا حلال کنید. پیش از اینکه شما وارد کارمان شوید، تمام ترسم این بود که نتوانید با ما خوب همکاری کنید و راحت نباشید. در پاسخ به من گفت: «من وقتی کاری را میپذیرم، سعی میکنم آن را به بهترین شکل انجام دهم. درست است که پیش از آن همکاری با شما را رد کردم، اما وقتی پذیرفتم با شما در این مستند همکاری کنم؛ تمام تلاشم را کردم تا کار به نحو احسن جلو برود.»
من با خانم یامامورا زیاد ارتباط نداشتم و ارتباط ما به همین اندازه بود، اما برای من بسیار جذاب بود، چراکه در میان ما همکاران یا افرادی که کار اداری انجام میدهند، افرادی هستند که کاری جزو شرح وظیفهشان است، اما تمایلی ندارند کار مردم را راه بیندازند یا اگر وارد کار شوند همچنان منیت و خود متشکر بودنشان را رها نمیکنند، ولی خانم یامامورا با وجود اینکه بزرگ شده ژاپن و اصالتا ژاپنی بود و خصلتهای خاص فرهنگی دارد، ولی بسیار خوب با ما راه آمد و همکاری داشت. حتی با توجه به کهولت سن نیز چند ایده بسیار خوب در طول کار با ما در میان گذاشت. علاوه بر اینکه در راستای کارمان به نوعی او گرهگشای سوژه بودند و هم در حق آقای ساوادا مادری کرد و هم استادی و در مسیر زندگیاش تاثیر بسزایی داشت.
روزنامه جام جم