با هم در یکی از محافل روشنفکری شمالشهرنشین آشنا شده شدیم. همه ما آدمهایی که دور هم جمع شده بودیم، سودای نوشتن داشتیم. فقط فرق بعضیهایمان این بود که نوشتن قرار بود برایمان آب و نان بشود و فرق بعضیهای دیگر این بود که بعد از عکاسی و شعر و سینما حالا آمده بودند سراغ نوشتن. رفیق ما عکاس بود و دنبال قابهایی که حرفی برای گفتن داشته باشند. میگفت عکاس باید چیزی را در قاب ببیند که مردم عادی قادر به دیدنش نیستند.
یکی از روزهای عاشورایی بود که بعد مدتها از من خواست او را ببرم بازار تهران تا هم عکاسی کند، هم مراسم روز عاشورای بازار را ببیند. قدیمترها چند بار با پدر برای مراسم عاشورا به بازار تهران رفته بودم. چند بار لای دست و پا گم شده بودم و تمام این تجربهها تبدیل به این شده بود که در روز عاشورا میدانستم در شلوغی عاشورای بازار کدام کوچه خلوت است. کدام کوچه به سیدنصرالدین راه دارد. کدام مسجد قورمهسبزی میدهد و کدام خانه، قیمه درست میکنند یا برای بعد از ناهار، شلهزرد را از کدام کوچه باید بگیرم. عاشورای آن روز اما تصمیم گرفته بودم بیهوا بروم و حکم راهنمای توریستی نداشته باشم. رفیق ما با دوربینش آمده بود. میخواست به قول خودش چیزی را در قاب ببیند که مردم عادی قادر به دیدنش نباشند. قرار ما حوالی خیابان ابوسعید شروع شد. به سمت میدان وحدت اسلامی و از کوچه پسکوچههای بازارچه شاپور به سمت بازار حرکت کردیم. رفیق عکاس ما همان اول مسیر، دوربینش را درآورد و شروع کرد به عکاسی. از درهای سیاهپوش شده تا کودکان و مردان و زنان و پیرزنانی که پابرهنه در رفتوآمد بودند. اول بازارچه پیرمردی دستم را گرفت. پرسید: «شما از تلویزیون آمدهاید؟» گفتم: «چطور پدر جان؟» گفت: «آخه شما و این عکاس با این کولهپشتیها اینجا شبیه مستندسازها یا خبرنگارها هستید.» گفتم: «نه ما از تلویزیون نیستیم. برای یک پروژه شخصی عکاسی میکنیم.» گفت: « با من بیا تا ببرمتون قدیمیترین تکیه محله رو نشونتون بدم.» پیچیدیم در اتاقکی قدیمی و کاهگلی که حدود بیست سی متر زیربنایش بود. یک کتیبه سیاه عزا بالاسر ورودی نصب بود و پس از سلام به اباعبدا... زیرش نوشته شده بود: ۱۲۹۲. پرسیدم: از ۱۲۹۲ اینجا تکیه است؟ جواب گرفتم: «بله، فقط همین جا نیست. زنها در حیاط خانه پشتی مشغول شلهزرد پختن هستند و این شلهزردها سالهاست نظرکرده اباعبدا... است و هر سال روی ۱۰دیگ شلهزردی که بار میگذاریم نام اباعبدا... شکل میگیرد.» برای من هم حالا همه چیز جذابتر شده بود. قرار شد برویم و «یاحسینی» که روی شله زردها نقش بسته است را ببینیم. وارد حیاط خانه پشتی شدیم. حیاط کوچک نبود، اما اینقدر پیر و جوان و کوچک و بزرگ در این حیاط مشغول کار بودند که بزرگی حیاط به چشم نمیآمد. پیرمرد گفت: «یکی از دیگها آماده است.» بغضی در چشمانش جمع شده بود. گفت: «ببینید نام زیبای حسین روی این شلهزرد چه غریب نشسته.» چند تا از زنها با حرف او گریه افتادند. به دیگ نگاه کردیم. خطوطی کج روی شلهزرد نقش بسته بودند، اما اگر زاویهای درست به گردنتان میدادید میتوانستید نام مبارک حسین را روی شلهزرد ببینید. به حسینی که پیرمرد روی شلهزرد دیده بود نگاه میکردیم. رفیقم عکاسی میکرد. با خودم فکر میکردم آدم اگر دلش صاف باشد حتی روی شلهزرد هم «حسین» میبیند. به قول رفیق عکاسمان چیزی را میبیند که مردم عادی قادر به دیدنش نیستند.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد