جایی نوشته بود که اردوی راهیان نور با ورود به خاکِ خوزستان آغاز میشود و نه با رفتن به مناطق مرزی. راست میگوید. اگر محرومیتِ امروز خوزستان را فاکتور بگیریم و تمامِ خوزستان را در ذهنمان مرور کنیم؛ متوجه خواهیم شد که تمامِ این استان یادمان و موزهای به جا مانده از هشت سال دفاع و مقاومت زیرِ گلوله باران است و البته به جز این مسئله؛ همانقدر که تمامِ خاکِ خوزستان، یادآور حماسه ماندگارِ دفاع با دستهای خالی از وطن است؛ مردمِ این استان نیز پر هستند از قصه و روایت ایستادگی برای ایرانِ بانوی خسته آن روزها. بدون شک وقتی در جای جای شهرهای خوزستان سنگرهای دفاع بسته شد و مردان آماده رزم شدند؛ سایر شهروندان این استان متقبل یک و یا حتی چند مسئولیت شدند و بانوان نیز سهمی را بر عهده داشتند. حتما هرکدام از ما روایتهای زیادی از آن روزهای خوزستان خواندهایم و حتی فیلمها و سریالهای بسیاری نیز دیدهاییم. اما قطعا اینها تمامِ ماجراها و تراژدیهای به وقوع پیوسته نیستند و هنوز قهرمانان بینشان بسیاری در کوچه پس کوچههای شهرهای خوزستان و روستاهایش پیدا میشوند. کتاب حوضِ خون به نویسندگی فاطمه سادات میرعالی روایت 64 بانوی اندیمشکی است که زیر گلوله باران خوزستان در سالهای ابتدایی جنگ هر روز برای شستن لباسهای رزمندگان و شهدا به بیمارستان شهید کلانتری میرفتند. در این کتاب روایتهایی تکان دهنده از برخورد بانوان اندیمشکی با لباس شهدا و تکههای به جا مانده از بدن مطهرشان در لباسها در جریان شستوشوی این لباسها وجود دارد که خواننده پس از خواندن آن از خود خواهد پرسید اگر این واقعیتها پس از سی و چندسال به قلم میرعالی درنمیآمد و کسی به سراغ این بانوان نمیرفت؛ آیا تاریخ این سلحشوریها را فراموش میکرد؟
رهبر معظم انقلاب در دیدار با دست اندرکاران کنگره شهدای زنجان به کتاب حوض خون اشاره میکنند: ((من اخیراً یک کتابی خواندم به نام «حوض خون» البتّه من در اهواز دیده بودم؛ خودم مشاهده کردم آنجایی را که لباسهای خونی رزمندگان را و ملحفههای خونی بیمارستانها و رزمندگان را میشستند؛ [اینها را] دیدم که این کتاب تفصیل این چیزها را نوشته؛ انسان واقعاً حیرت میکند؛ انسان شرمنده میشود در مقابل این همه خدمتی که این بانوان انجام دادند در طول چند سال و چه زحماتی را متحمّل شدند؛ اینها چیزهایی است که قابل ذکر کردن است.))
پس از منتشر شدن کتاب؛ واکنشها نسبت به کتاب و روایتها چگونه بود؟
افراید که کتاب را خوانده بودند؛ برایشان جای سوال بود که چرا در تمام این مدت، کارهایی که توسط این بانوان انجام شده؛ جایی گفته نشده بود. انگار که من حالا به معدن گنجی رسیده بودم و کسی تا امروز از این معدن خبر نداشت. اما این واکنشها برای افرادی بود که خارج از اندیمشک زندگی میکردند. همشهریهایمان وقتی کتاب را خواندند؛ ذوق این مسئله را داتند که حالا خانوادههایشان در این کتاب روایت شدند و کار با ارزشی که آنها انجام داده بودند منعکس شد.
بانوانی که قصههایشان روایت شده؛ واکنششان نسبت به تقریظ مقام معظم رهبری چه بود؟
خانمها هنوز از متن دقیق تقریظ رهبری خبر ندارند. اما وقتی متوجه شدند که رهبری کتاب را خواندهاند میگفتند که خدا را شکر که رهبر میدانند چنین سربازهایی دارند و از این مسئله خوشحال بودند.
احساس شما پس از تقریظ رهبری چه بود؟
این بانوان بسیار گمنام بودند چرا که در تمام این سالها وقتی کسی وارد بیمارستان میشد بالاخره سمتی داشت. یکی پرستار بود، یکی امدادگر و دیگری پزشک بود اما این بانوان در طول این سالها در گوشهای از بیمارستان درحال شست و شوی خون پیراهن رزمندگان و شهدا بودند و هیچکس توجهی به کاری که انجام میدادند، نمیکرد. حالا مقام معظم رهبری قصه این زنان را خواندهاند و درباره کتاب تقریظی داشتهاند. شاید احساسم در واژه خوشحالی برای دیده و شنیده شدن روایت و کار این بانوان واژه کوچکی باشد. چرا که بسیار دوست داشتم این زنانی که در طول این 30 و چند سال گمنام مانده بودند را به مردم بشناسانم و خب حالا رهبرمان قصه شان را خواندهاند و چه کسی بالاتر از رهبر امت؟
سوژه جدیدی برای نوشتن دارید؟
پس از اتمام این کتاب در سال 98 من یک کار جدی جدیدی را آغاز کردم. به جرائت میتوانم بگویم موضوع درباره هویت اجتماعی است که تا امروز روی زمین مانده بود. اما در حوزه همین بانوانی که در هشت سال دفاع مقدس فعال بودند؛ هنوز ارتباطم را دارم و در این میان حتی با افراد تازهتری نیز آشنا شدم. این تنها یک بعد از کارم است. کار جدیای که اکنون در خوزستان پیگیر آن هستم؛ آموزش و مشاوره به افرادی است که خودجوش برای نشان دادن و معرفی هویت اجتماعی شهرهای خود به میدان آمدهاند.
دغدغهای نسبت به بیمارستان داشتید. به کجا رسید؟
دقیقا من اکنون در بیمارستان هستم. پس از هفت سال پژوهش و درگیر شدن با چالشهای مختلف؛ پیگیر این مسئله بودم که بیمارستان به عنوان یادمان کار بزرگ این 64 بانو حفظ شود. خدا را شکر پس از چاپ کتاب این اتفاق افتاد و رونمایی از تقریظ رهبری نیز در بیمارستان انجام میشود. این مسئله نیز سبب جلب توجه سایرین به بیمارستان خواهد شد. هرچند از وقتی که کاروانهای راهیان نور به سمت خوزستان راهی شدهاند؛ از بیمارستان بازدید داشتند و ما میزبان کاروانهایی از دامغان و اهواز بودیم.
پس از دیده شدن کتاب؛ بانوانی که در رختشورخانه فعالیت میکردند انتظار خاصی از مسئولین نداشتند؟
نه تنها پس از انتشار و دیده شدن کتاب، بلکه حتی پیش از آن که بیمارستان تعطیل شد بود تنها دغدغه خانمها این بود که این محل به یادمان تبدیل و بیمارستان حفظ شود. اما برخیهایشان در زمان حضور رزمندگان و مدافعان ایرانی حرم بانو حضرت زینب(س) در سوریه؛ پیگیر بودند تا برای کمک و شستن رختهای رزمندگان در سوریه اعزام شوند. حتی بعضیهایشان به من میگفتند تو میتوانی کاری کنی که ما به سوریه اعزام شویم اما دریغ میکنی. با اینکه بعضی از این بانوان زندگی مرفهی ندارند و شاید برای امرار معاش روزانه نیز نیازمند باشند اما کمکهای بسیاری برای ارسال به سوریه جمع آوری کردند و در سیل و زلزله نیز پای کار بودند. ولی پس از انتشار کتاب مجددا به یاد آرزوی دیرینهشان که دیدار با رهبر معظم انقلاب است نیز افتادهاند و به نوعی این مسئله مجددا به دغدغه تبدیل شده است.
خدا میبیند
زینب دریکوند یکی از بانوانی است که در رختشوی خانه بیمارستان شهید کلانتری فعالیت میکرد. او در گفتگو با جام جم میگوید: من آن روزها 35 ساله بودم. همسرم کارمند راه آهن بود اما بخاطر وضعیت اندیمشک در بیمارستان شهیدکلانتری مامور به خدمت شد. سپاه شهرستان از او خواسته بود تا با کامیون تعدادی بانو را به بیمارستان منتقل کند. همسرم از من درخواست کرد که او را در منتقل کردن بانوان همراهی کنم. وقتی همراهشان رفتم متوجه شدم که نیروی انسانی کم است و پتوهای خونی بسیار. خودم هم مشغول به شست و شو شدم. همسایههایمان را جمع کردم و این مسئله کمبود نیرو را به آنها منتقل کردم. اینگونه شد که همسایههای پشت بازاریمان درب خانه ما جمع میشدند و همسایگان ساختمان راه آهنی؛ درب خانه مادرِ شهید اسلامیپور. سپاه به ما مینیبوس داد. وقتی سایر بانوان شهر متوجه حجم بالای کار و تعداد کم نیروی انسانی شدند؛ به ما اتوبوس دادند. صبحها تا ساعت2 ظهر میرفتیم و مشغول شستن پتوها و رختها میشدیم. اگر کار باقی میماند مجددا ساعت 4 ظهر به بیمارستان باز میگشتیم.
کارمان روزانه همین شده بود. همسرم نیز کنارمان آب و یخ میاورد و مشغول بود. از سال 61 تا سال 65 مشغول این کار بودم. حتی فرزند2 سالهام را در رختشورخانه میبردم و در گوشهای سرش را با اسباب بازیهایش گرم میکردم. تا اینکه همسرم شهید شد و سپاه از من درخواست کرد دیگر در رختشورخانه فعالیت نکنم و با گروهی از بانوان به دیدار خانوادههای شهدا، جانبازان و یا آزادگان بروم. از آنسال به بعد برای دیدار و عرض تبریک و تسلیت به خانواده های شهدا میرفتم و کنار همدیگر ذکر مصیبتی میکردیم.
پس از انتشار کتاب خانوادههای بسیاری با ما تماس میگرفتند و تشکر میکردند اما تنها پاسخم این بود که هر چه انجام دادم؛ وظیفه بود و برای خدا. وقتی خدا خودش میبیند دیگر چیزی مهم نیست. خدا را شکر که مقام معظم رهبری از ما راضی هستند. من از کسی انتظاری ندارم اما برخی از بانوان که وضعیت اقتصادی نامناسبی دارند؛ دوستدارند یک سفر به کربلا داشته باشند. درخواستم این است که بانوان رختشوی خانه را سفری به کربلا ببرند چرا که بعضی از آنها حتی توانایی اقتصادی سفر به مشهد را نیز ندارند.
تنها درخواستم دیدار با رهبر معظم انقلاب است
زهرا ملک نژاد یا همان خانم حسینپور بیمارستان شهید کلانتری یکی دیگر از بانوانی است که به شستن البسه در رختشویی این بیمارستان مشغول بوده است. او در گفتگو با جام جم درباره روایت منتشر شدهاش در کتاب حوض خون میگوید: در ابتدای انقلاب فعالیتهای گسترده فرهنگی داشتم و کلاسهای قرآن برای بانوان در سطح شهر و شهرک های اطراف اندیمشک برگزار میکردم. در آن روزها که صدام ملعون حمله کرد؛ در اندیمشک بیمارستانی به نام شهیدکلانتری نداشتیم. بیمارستان شهید بهشتی را داشتیم که فضای محدودی داشت و جا برای بستری شدن مجروحان کم بود. اینگونه شد که بیمارستان شهید کلانتری به همت سپاهیهای شهرستان و کارکنان راه آهن تاسیس شد. پس از اینکه حملات و بمباران شدت گرفت؛ با وجود اینکه تجهیزات هنوز در بیمارستان شهید کلانتری کامل نشده بود اما مجروحان و لباسها و پتوهای خونیشان به این بیمارستان منتقل شد. در سطح شهر اعلام شد که رختشوی خانه ای در کنار بیمارستان شهید کلانتری دایر شده است و هرکس که میتواند برای کمک به آنجا برود. همه ما از دل و جان راضی به این خدمت بودیم و به صورت خودجوش در رختشوی خانه حاضر شدیم. گروهی به شیفت می رفت و گروه دیگری در استراحت بود تا جایگزین آن شود. تمام بانوانی که آن روزها در رختشویی کار می کردند بانوان شجاع و شیرزنی بودند. برای این میگویم شجاع و شیرزن چون گاهی پیش میآمد در میان رخت ها و پتوها تکههای از بدن شهدا به جا مانده بود. آن تکه ها را در خارج میکردند و در اطراف بیمارستان با شعارهای الله اکبر و لعن بر صدام و هم دستان جنایتکارش دفن میکردند. ما راویان این صحنهها را به چشم دیدیم و دیدنش از گفتن آن برایمان بسیار سختتر و دلخراشتر بود. این روایتها در تمام شب و روز ما نفوذ کرده و روایتمان قصه، داستان و افشانه نبود. روایت ما فیلم هالیوودی و خارجی نیست. ما حوضِ خون را روزها دیدیم. پتوها خشک شده از خون را که به سختی خون از آنها خارج میشد خاطرات ما از آن رختشویی است.
خانم حسینپور درباره شنیدن خبر تقریظ رهبری نیز میافزاید: من همیشه پیگیر دیدارهای رهبری و سخنرانیهی ایشان هستم. طبق معمول آن روز نیز پای تلویزیون بودم که یکباره رهبر معظم انقلاب گفتند که اخیرا کتاب حوض خون را خواندهاند و از قصه ما خبردار شدهاند. من بسیار خوشحال شدم که کتاب به دست رهبر رسیده بود و دل ایشان را شاد کرده بودیم. من هیچ انتظاری از هیچکس ندارم و تنها درخواستم در تمام آن سالها این بود که روایت ما در رسانهها منعکس شود و رختشویی خانه بیمارستان شهید کلانتری به یادمان تبدیل شود تا تاریخ فراموش نکند زنان ایرانی در شرایط سخت شجاعانه ایستادند که این اتفاق افتاد و روایت ما منعکس و چاپ شد. اما حالا تنها آرزو و درخواستم دیدار با رهبر معظم انقلاب است.
زینب مرزوقی/ روزنامه جام جم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد