من و حجت پسرعمه ام همسن وسال بودیم. توی دوتا مدرسه متفاوت. یعنی من مدرسه دولتی میخواندم و حجت توی مدرسه غیرانتفاعی که بابایش مدیرش بود درس میخواند. چندباری هم شوهر عمه مرحومم به پدرم گفته بود که حامد را بیار با هم باشند، ولی بابایم قبول نکرد، چون میدانست آقای مظفر از او پول نمیگیرد و نمیخواست شرمندهاش باشد. سال دوم راهنمایی بودیم. امتحانات ثلث سوممان نهایی بود توی حسینیه تدین امتحاناتمان برگزار میشد. حوزه امتحانی ما و مدرسه حجت اینها یکی بود. توی امتحانات با دوچرخه میرفتیم توی حیاط حسینیه پارک میکردیم میرفتیم توی حسینیه آکنده از بوی جوراب بچه سرتقها امتحان میدادیم و بر میگشتیم. من خیلی اهل تقلب نبودم. حالا نه که عرفان بترکانم یا درسخوان باشم. راستش جراتش را نداشتم، ولی ماشاا... به حجت. یک جوری کتاب را خلاصه میکرد و ریز مینوشت که نگویم. حجت فرق تقلبهایش با بقیه در این بود که یک دفترچه راهنما داشت که اذیت نشود. یعنی کتاب را که خلاصه مینوشت هیچ. یک کاغذ هم توی جیب پیراهنش دم دستی داشت که رویش مثلا نوشته بود. علل شکست سلجوقیان جوراب چپ. یا مثلا پوشش گیاهی استپ چیست در پل شماره دوی کمربند سمت چپ.
آن روز آخرین امتحانمان جغرافی بود. بدک ندادیم. بعد از امتحان مراسم باشکوه کتاب سوزان برگزار شد. کل آسیا و بخشی از اروپا و آمریکای جهانخوار در آتش ما سوخت و آزاد و رها گشتیم. با حجت هروقت پولی پر شالمان میآمد میرفتیم بستنی شکوفه توی خیابان مهداب بم و یک بستنی کاسهای معمولی میخوردیم؛ که بیست و پنج تومان بود. یک بستنی میگویم یک بستنی میشنوید. آن حجم زعفران و پسته با شیرتازه گاوهای محلی همان سرحدات معجونی دست میداد که نگو و نپرس. آن روز، اما قرار بود جشن بگیریم. قرار بود مفصلتر برگزار کنیم. رفتیم توی بستنیفروشی و گفتیم دوتا مخلوط. حالا مخلوط چه بود. ترکیب هوشربای فالوده شیرازی با یک تخته بستنی بزرگ زعفرانی مخصوص با تکههای درشت و سفید خامه. مثل دو سردار و دو خانزاده از جنگ ممسنی برگشته. اسبها که همان دوچرخهها بود را به تنه تنومند اکالیپتوس یله کرده. خیساخیس عرق و گرما با صورتهای سرخ وارد بستنیفروشی شدیم. بستنی فروشی شلوغ بود. یک صف آنهایی بودند که میخواستند بخورند و یک صف هم آنهایی که آمده بودند ببرند توی خانه با زن و بچه میل کنند. شاگرد مفلوک بستنیفروش آمد که چی میخورید. راستش آن موقع عبارت همان همیشگی اختراع نشده بود و ما هم دوست نداشتیم همان همیشگی را بخوریم. بادی به غبغب انداختیم و با تبختر گفتیم دوتا مخلوط. شاگرد بستنی فروش دستمال نمناکی روی میزمان کشید. بطری آبلیمو را بیهدف وسط میز جاگیر کرد و زیر لب غری زد و رفت. بستنیفروشی شلوغتر شد. چند دقیقه بعد دو تا کاسه چینی گل و مرغ پر از فالوده که یک تخته بستنی هم روی آن دلبری میکرد روی میزمان بود. چنان با ولع خوردیم که جفتمان زبانهایمان تقریبا یخ زد و تیغه بینیمان تا مغزمان دردر تیر میکشید. تمام کاسه را با ولع بالا رفتیم و برای اولینبار بود که از خوردن بستنی سیر شدیم
رفتیم پای دخل. ما توی محاسباتمان بستنی را جدا و فالوده را جدا حساب کرده بودیم و مجموعش را سی و پنج تومن در آورده بودیم و اصلا توجه به این نکرده بودیم که حجم این کاسه با آن کاسه پلاستیکیها یا قیفهایی که در آن بستنی میخریدیم هم جزو معیارهای محاسباتی باید باشد. آقای فروشنده پشت دخل که گفت نفری هفتاد تومن بستنیهای توی شکممان یک هو شد قیر مذاب. شقیقههایمان نبض گرفت و لزجی بزاقمان بعد از بستنی شد هزار برابر ... گفتم پول کم داریم. یک نفرمان میماند یک نفرمان میرود میآورد. قبول نکرد. گفت توی شلوغی در میروید. معضل بزرگتر این بود که چه جوری به بابا ننهمان بگوییم که هفتادتومان بسلفد که دستمان زیر سنگ است. نه راه پس داشتیم نه راه پیش. یک هو مرد دخلچی همان شاگردش را صدا کرد. گفت سینک پر شده و پسرک چشمهایش برق زد. گفت:ها ... گفت چه قدر پول دارید. سی و پنج تومنمان را دادیم. انداخت توی دخل و بعد گفت این دوتا، ظرفا رو بشورن برن ... نگاهی به هم کردیم. ما بودیم و یک سینک صنعتی استیل پر از کاسه گل و مرغ و قاشق. آستینها را بالا دادیم. کاسهها را شستیم. نیم ساعتی طول کشید. بعد آمدیم که برویم باز شاگردش را صدا کرد که: همه رو شستن؟ شاگرد گفت:ها شستن ... یک هو دخل را باز کرد و سی و پنج تومنمان را داد و گفت: نگاتون میکردم. از سر ردکنی نشستین. دمتون گرم. کار کردین و با مزدش بستنی خوردین. تجربه شیرین و خنک کار کردن و از مزدش لذت بردن آنجا بود که برای من اولینبار تجربه شد. هنوز میان این همه تنوع طعم و رنگ بستنی من عاشق بستنی زعفرانیام. این یادداشت قرار بود در مورد امتحانات خرداد باشد. ببخشید امتحاناتش کم بود و بستنی زعفرانیاش زیاد. من و حجت پسرعمه ام همسن وسال بودیم. توی دوتا مدرسه متفاوت. یعنی من مدرسه دولتی میخواندم و حجت توی مدرسه غیرانتفاعی که بابایش مدیرش بود درس میخواند. چندباری هم شوهر عمه مرحومم به پدرم گفته بود که حامد را بیار با هم باشند، ولی بابایم قبول نکرد، چون میدانست آقای مظفر از او پول نمیگیرد و نمیخواست شرمندهاش باشد. سال دوم راهنمایی بودیم. امتحانات ثلث سوممان نهایی بود توی حسینیه تدین امتحاناتمان برگزار میشد. حوزه امتحانی ما و مدرسه حجت اینها یکی بود. توی امتحانات با دوچرخه میرفتیم توی حیاط حسینیه پارک میکردیم میرفتیم توی حسینیه آکنده از بوی جوراب بچه سرتقها امتحان میدادیم و بر میگشتیم. من خیلی اهل تقلب نبودم. حالا نه که عرفان بترکانم یا درسخوان باشم. راستش جراتش را نداشتم، ولی ماشاا... به حجت. یک جوری کتاب را خلاصه میکرد و ریز مینوشت که نگویم. حجت فرق تقلبهایش با بقیه در این بود که یک دفترچه راهنما داشت که اذیت نشود. یعنی کتاب را که خلاصه مینوشت هیچ. یک کاغذ هم توی جیب پیراهنش دم دستی داشت که رویش مثلا نوشته بود. علل شکست سلجوقیان جوراب چپ. یا مثلا پوشش گیاهی استپ چیست در پل شماره دوی کمربند سمت چپ.
آن روز آخرین امتحانمان جغرافی بود. بدک ندادیم. بعد از امتحان مراسم باشکوه کتاب سوزان برگزار شد. کل آسیا و بخشی از اروپا و آمریکای جهانخوار در آتش ما سوخت و آزاد و رها گشتیم. با حجت هروقت پولی پر شالمان میآمد میرفتیم بستنی شکوفه توی خیابان مهداب بم و یک بستنی کاسهای معمولی میخوردیم؛ که بیست و پنج تومان بود. یک بستنی میگویم یک بستنی میشنوید. آن حجم زعفران و پسته با شیرتازه گاوهای محلی همان سرحدات معجونی دست میداد که نگو و نپرس. آن روز، اما قرار بود جشن بگیریم. قرار بود مفصلتر برگزار کنیم. رفتیم توی بستنیفروشی و گفتیم دوتا مخلوط. حالا مخلوط چه بود. ترکیب هوشربای فالوده شیرازی با یک تخته بستنی بزرگ زعفرانی مخصوص با تکههای درشت و سفید خامه. مثل دو سردار و دو خانزاده از جنگ ممسنی برگشته. اسبها که همان دوچرخهها بود را به تنه تنومند اکالیپتوس یله کرده. خیساخیس عرق و گرما با صورتهای سرخ وارد بستنیفروشی شدیم. بستنی فروشی شلوغ بود. یک صف آنهایی بودند که میخواستند بخورند و یک صف هم آنهایی که آمده بودند ببرند توی خانه با زن و بچه میل کنند. شاگرد مفلوک بستنیفروش آمد که چی میخورید. راستش آن موقع عبارت همان همیشگی اختراع نشده بود و ما هم دوست نداشتیم همان همیشگی را بخوریم. بادی به غبغب انداختیم و با تبختر گفتیم دوتا مخلوط. شاگرد بستنی فروش دستمال نمناکی روی میزمان کشید. بطری آبلیمو را بیهدف وسط میز جاگیر کرد و زیر لب غری زد و رفت. بستنیفروشی شلوغتر شد. چند دقیقه بعد دو تا کاسه چینی گل و مرغ پر از فالوده که یک تخته بستنی هم روی آن دلبری میکرد روی میزمان بود. چنان با ولع خوردیم که جفتمان زبانهایمان تقریبا یخ زد و تیغه بینیمان تا مغزمان دردر تیر میکشید. تمام کاسه را با ولع بالا رفتیم و برای اولینبار بود که از خوردن بستنی سیر شدیم
رفتیم پای دخل. ما توی محاسباتمان بستنی را جدا و فالوده را جدا حساب کرده بودیم و مجموعش را سی و پنج تومن در آورده بودیم و اصلا توجه به این نکرده بودیم که حجم این کاسه با آن کاسه پلاستیکیها یا قیفهایی که در آن بستنی میخریدیم هم جزو معیارهای محاسباتی باید باشد. آقای فروشنده پشت دخل که گفت نفری هفتاد تومن بستنیهای توی شکممان یک هو شد قیر مذاب. شقیقههایمان نبض گرفت و لزجی بزاقمان بعد از بستنی شد هزار برابر ... گفتم پول کم داریم. یک نفرمان میماند یک نفرمان میرود میآورد. قبول نکرد. گفت توی شلوغی در میروید. معضل بزرگتر این بود که چه جوری به بابا ننهمان بگوییم که هفتادتومان بسلفد که دستمان زیر سنگ است. نه راه پس داشتیم نه راه پیش. یک هو مرد دخلچی همان شاگردش را صدا کرد. گفت سینک پر شده و پسرک چشمهایش برق زد. گفت:ها ... گفت چه قدر پول دارید. سی و پنج تومنمان را دادیم. انداخت توی دخل و بعد گفت این دوتا، ظرفا رو بشورن برن ... نگاهی به هم کردیم. ما بودیم و یک سینک صنعتی استیل پر از کاسه گل و مرغ و قاشق. آستینها را بالا دادیم. کاسهها را شستیم. نیم ساعتی طول کشید. بعد آمدیم که برویم باز شاگردش را صدا کرد که: همه رو شستن؟ شاگرد گفت:ها شستن ... یک هو دخل را باز کرد و سی و پنج تومنمان را داد و گفت: نگاتون میکردم. از سر ردکنی نشستین. دمتون گرم. کار کردین و با مزدش بستنی خوردین. تجربه شیرین و خنک کار کردن و از مزدش لذت بردن آنجا بود که برای من اولینبار تجربه شد. هنوز میان این همه تنوع طعم و رنگ بستنی من عاشق بستنی زعفرانیام. این یادداشت قرار بود در مورد امتحانات خرداد باشد. ببخشید امتحاناتش کم بود و بستنی زعفرانیاش زیاد.
حامد عسکری / روزنامه جام جم