مرا ببخش به‌خاطر آن شب... آن شب بارانی که پرستارت با عشوه‌ای گل‌درشت به قصد مشتلقی مقبول قنداقه صورتی‌ات را آورد و وقتی گفتم: اینو ببر اتاق نوزادان برو خبر سلامت مادرش رو بیار شیرینی بگیر همان شب بغض کردم، همان شبی که مادرت دیر به هوش آمد و در اتاق نوزادان صورتت را چنگ انداختی و دو نفری به‌صورت زخمی‌ات زل زدیم و اشک ریختیم ... من از همان شب از تو شرمنده‌ام، یک بغض ده ساله چسبناک که مثل خشتی خیس بیخ گلویم لانه کرده و نمی‌گذارد توی چشم‌هایت زل بزنم ...ولی به دامنت قسم هربار در لیوان هِلوکیتی ات برایم شربت درست کردی نوشیدمت با همه پدرانگی‌ام.
کد خبر: ۱۲۱۵۴۱۷

می‌دانی دختر جان! پدر که باشی دلت ضعف می‌رود برای تکه‌های درشت خیار در سالاد شیرازی که حاصل دست دخترت است. دلت ضعف می‌رود برای عطر بخاری که از اتوکردن روسری‌اش زیر پره‌های بینی‌ات می‌رقصد، پدر که باشی مجبوری ببینی و نبینی، مجبوری ببینی و نبینی رد رژ پاک شده از مهمانی زنانه ظهر را... مجبوری ببینی و نبینی قر دادن‌های یواشکی جلوی آینه را وقتی هندزفری گذاشته‌ای و دلبرا جان جان جان را لب می‌زنی، پدر که باشی می‌دانی موسیقی هر دانه «بابا»یی که می‌گویی چقدر پشتش باید پیاده شوی، من برایت کم وقت گذاشتم، مثل همین دقایقی که دارم این واژه‌ها را قلمی می‌کنم...
مرا ببخش به‌خاطر نبودن‌هایم، به‌خاطر سفرهایم، بیدار خوابی‌هایی که من کشیدم و می‌شد نکشم و تو در بغلم باشی و نفس‌های وانیلی‌ات بازویم را گرم کند... توی این هفت میلیارد وخرده‌ای نفر، تو دختر منی. مگر می‌شود دوستت نداشته باشم؟ مگر می‌شود با مو پشت گوش انداختنت توی دلم انار پاره نشود، ببخش اتاقت کوچک است، ببخش اتاقت لوستر ندارد، من از زلزله هنوز می‌ترسم ... ببخش بی‌اجازه توی جانمازت نماز به کمرم می‌زنم. من توی سی وچند سالگی از این می‌ترسم که یک روز از پارک برسم خانه و همان‌طور که کلاه را آویزان می‌کنم و عصایم را تکیه می‌دهم مادرت نخودی بخندد و در حین این‌که چای جلویم می‌گذارد طوری که هول نکنم بگوید بله، گویا خبری است بگذریم باباجان روزت مبارک گل‌دختر.

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها