یک زوج در روستای سبهانیه سوسنگرد، مراسم ازدواجشان را روی قایقی در میان سیلاب کرخه برگزار کردند

غلبه گُل بر گِل

سیل خشم رود است، می‌آید و به خونخواهی طبیعت شهری را طلب می‌کند که شهر دختر زمین است. دختر خاک! سیلاب می‌آید و شهر را به کابین خون می‌برد و هرچه خواست با شهر می‌کند.
کد خبر: ۱۲۰۲۰۴۹

زن‌ها خواهر شهر هستند، سیل که طناب به گردن شهر می‌اندازد زن‌ها جیغ می‌کشند، پنجه به صورت می‌کشند و گریه می‌کنند. بچه‌ها فرار می‌کنند و آواره می‌شوند تا شهر را در پیراهن گل‌آلود عروسی نبینند که کابین خون عروس پیراهن سفید ندارد. سیل آنقدر می‌برد تا خون طبیعت از صورت شهر پاک شود.
عرب‌ها مثلی دارند که پسرعمو، داماد را از اسب به زیر می‌کشد، یعنی اگر قصد کند داماد پا به رکاب عروسی را هم می‌تواند از پیراهن دامادی خلع کند و مردها پسرعموی شهر هستند، اگر قصد کنند...
سیل عروسی‌اش را عقب انداخته بود
آب به پشت دروازه‌های سوسنگرد که رسید مردهای شهر ایستادند. عباس می‌گوید: «سبهانیه راه ورود آب به شهر بود. به ما گفتند که شهر سقوط می‌کند ولی من باورم نمی‌شد. مگر می‌شود این همه دست بالا برود؟!»
عباس کاره‌ای نیست. یک جفت مشت دارد که آورده تا مثل بقیه به این دیوار سخت بکوبد. یک پیاده است که با عصا می‌زند و پاهای لنگ‌اش را تا سوسنگرد کشیده است.
آمده تا کاری کند: «از سیل بند که بالا رفتیم آب شتک می‌کرد و از لبه‌های سیل‌بند به تو می‌ریخت. پشت سر ما جوانکی بود که فریاد می‌کشید. پیراهنش را از تنش بیرون کشید و به زمین کوبید و فریاد می‌زد خسته شدیم... خسته شده بود و روی همین خستگی مدیری پا گذاشته بود که از بدو ورود آب ناپدید شده بود. بعد از آرام شدن او، پدرش گفت که او دامادی است که سیل عروسی‌اش را عقب‌انداخته! دلمان سوخت...»
علا اهل سبهانیه است؛ روستایی که بین کرخه و سیلاب اسیر شده، یک گودال کوچک که دورتادورش را سیل‌بندها محاصره کرده‌ و از روستا کاسه‌ای ساخته‌اند که پنجره‌هایش را رو به لبه‌های بلند دوخته و برای مرگ لحظه‌شماری می‌کند. برای پر کردن این کاسه یک تلنگر لازم است.
جهادی‌ها به موقع رسیدند
پدر داماد است، از بزرگ‌ترهای روستا که سه فرزندش توی خط‌مقدم سیلاب می‌جنگند و آخرین دروازه‌های روستا را حفظ می‌کنند: «از روزی که سیل به روستای ما رسید یک ساعت آرامش نداشتیم. هر شب و هر روز روی سیل‌بندها نگهبانی می‌دادیم تا اگر آب راه افتاد مردم را خبر کنیم. الان چهارماه است که با چشم باز می‌خوابیم.»
البته در این میان گروه‌های جهادی هم کمک کردند: «مردم درست وقتی رسیدند که داشتیم کم می‌آوردیم. خسته بودیم. روزی به ما رسیدند که دست‌هایمان کار می‌کرد اما چشم‌هایمان رمق نداشت. از گوشه‌های روستا کم کم پچ پچ‌هایی می‌آمد که حرف از رفتن بود، حرف از تسلیم...»
مذاکرات جهادی برای یک جشن
علیرضا از مهاجران شهر است که به‌واسطه مدیریت محیط‌زیست دشت آزادگان در اینجا زندگی می‌کند: «مردم روزهای اول فکر می‌کردند که این جماعت عکس گرفتن آمده‌اند، مثل روزهای قبل که آدم‌ها با یک بسته آب و یک بسته نان می‌آمدند و می‌رفتند و ماحصل این سفر فریم‌های فراوان عکس بود و تنهایی بیشتر مردم! ولی این بار فرق می‌کند!»
بله، این بار فرق داشت. آنها که آمده بودند تا شهر سقوط نکند. اینقدر آمدند و پشت به پشت مردم ایستادند و سیل مردم به روستا ریخت تا سیلاب از دروازه‌ها داخل نشود. آنقدر خوب و صمیمی که از دیوارها بالا رفت، از لای درز درها نفوذ کرد و به عمق خانه‌ها رسید. به قلب مردم! آن‌قدر که درد‌دل می‌کردند و مشورت می‌خواستند. مثلا علا از عباس خواست که با پدرش صحبت کند.
عباس نشست و با ابوعلا صحبت کرد، آنچه بین آن دو گذشت را هیچ‌کس نفهمید، اما در انتهای سیلاب دو مرد را می‌دیدی که یکی دشداشه به تن داشت و دیگری شلوار شش جیب! با این شباهت که سر و صورت هر دو آفتاب سوخته و کفش‌هاشان پر از گِل بود.
در بازگشت ابوعلا به همه اعلام کرد که شب میلاد آقا علی‌اکبر علیه السلام برای پسرش عروسی می‌گیرد. توی همین مسجد! هرکس آمد قدم‌اش به چشم، رسم ما رسم جهادی‌هاست، چون خانواده بزرگ ما این همه جهادگر دارد. (با دست به تمام مهمان‌های خاکی روستا اشاره کرد که هر کدام با لهجه‌ای سخن می‌گفت) مهمان‌هایی که از فامیل عزیزترند!
جشنی به وسعت یک ایران
علیرضا به موکب شهدای ورامین رفت تا غذا بگیرد، عبدا... وقتی فهمید عروسی دارند، گفت چلوگوشت می‌پزد، کرجی‌ها هم سالاد درست کردند و قرار شد سهمی در غذا داشته باشند. عطا و مجتبی دنبال تزئین قایقی رفتند که نیروی دریایی سپاه فرستاد، صادق و مهدی خریدهای خرده ریز را انجام دادند و عباس، حیاط گل گرفته مسجد را ـ با کمک بچه‌های روستا ـ شست، فرش کرد و آماده شد. تدارک عروسی مگر چیزی غیر از این می‌خواهد؟! داماد این‌همه برادر دارد، توی شهر خودتان که عروسی می‌گیرید چند نفر کمک می‌کنند؟ داماد که با خانواده عروس رسید روستا پر از شور شد، آب پایین آمده بود و از آن دهان کف کرده که بر سر سیل‌بندها نعره می‌کشید خبری نبود. داماد ـ علا را می‌گویم ـ دست عروس را گرفت و سوار قایق کرد و به آب برد! رو‌در روی آب ایستاد و چشم در چشم سیل دوخت!
رو به دریا ایستاد و فریاد خوشبختی سر‌داد. به شهادت تمام ساحل‌نشین‌ها، آب از کل کشیدن زن‌ها و یزله(پا بر زمین کوبیدن) مردها می‌لرزید. این را فقط من ندیدم. بروید از اصفهانی‌ها و شیرازی‌ها و تهرانی‌ها و کرجی‌ها و مشهدی‌ها و قمی‌ها و هرکس که آنجا ایستاده بود بپرسید!
آب لرزید و عقب نشست. دیشب هیچ چیزی جز این نبود!
لباس پلوخوری ِگلی‌اش هم قشنگ است
همه بودند، توی عروسی از کاورهای آتش‌نشانی گرفته تا پیراهن هلال‌احمر و لباس سبز سپاه و پلیس گرفته تا دشداشه و عبا دیده می‌شد، اما آنچه بیشتر از همه حال دلت را خوب می‌کرد پیراهن‌های خاکی و چفیه‌های چهارخانه بود. آن هم به تن بچه‌هایی که لباس پلوخوری‌شان این چند روزه رنگ گِل گرفته بود و صورت‌های شهری‌شان از روستایی‌ها قابل تشخیص نبود.شهر زنده است، دارد زندگی می‌کند، نفس می‌کشد، شهری که پنجه‌های صدام هم نتوانست صورتش را خط بیندازد.
داماد می‌خندد
داماد است، با نعره‌های روز اول خیلی فاصله دارد: «آب از بهمن ماه بالا آمده بود، فکر نمی‌کردیم به اینجا برسد. روزهای اول فقط می‌آمدند و عکس می‌گرفتند و می‌رفتند. زندگی ما توی گِل چه تماشایی دارد؟! مردم سوسنگرد سفره اربعین که پهن می‌کنند بیایید ببینید! نه امروز که داریم برای زندگی جان می‌کنیم!» رگ‌های گردنش بیرون می‌زند، اما از چشم‌هاش می‌فهمی که محبت دارد: «خیلی خسته بودیم. وقتی سیل‌بندهای بالادستی شکست همه ناامید بودند. من بیشتر از بقیه خسته بودم. سیل درست به قلب زندگی من زده بود.» می‌خندد، صدایش گرفته است اما با لهجه عربی فارسی صحبت می‌کند: «من هیچ‌وقت لطف بچه‌های جهادی را فراموش نمی‌کنم. تاریخ سبهانیه هیچ وقت این جای پاها را از روی خاکش نخواهد شست. ما مردم قدرشناسی هستیم. ان‌شاءا... اربعین بیایید جبران کنیم.»
طلسم جادو شکست
عرب‌ها مثلی دارند که پسرعمو، داماد را از اسب به زیر می‌کشد، یعنی اگر قصد کند داماد پا به رکاب عروسی را هم می‌تواند از پیراهن دامادی خلع کند. و مردها پسرعموی شهر هستند، اگر قصد کنند که آن روز قصد کردند. شهری که به کابین خون طبیعت داشت عروس سیلاب می‌شد، به ایستادگی تمام پسرعموهایش برپا و عروسی جدید طلسم جادو را شکست. افسانه می‌گوید قبیله دخترکانی که به خون بها نمی‌روند باید خون بدهند! قبیله‌ای که من دیدم، برای این عروس 80 میلیون نفر خون می‌داد! مردهای این سرزمین همه پسرعمو هستند.

مرتضی درخشان

ایران

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها