داستان کوتاه
«صدبار بهت گفت دست به اون انگورا نزن... خانم این بچه رو بردار ببر اونور داره تمام کاسه کوزه ما رو به هم میریزه.»
آجان هر وقت میخواست سرکه بیندازد، اینطور میشد. از اول صبح اخم میکرد و خودش را عصبانی نشان میداد. به عقیده خودش ترشرویی تاثیر زیادی در ترش شدن سرکهاش داشت. سرکه هم هرچه ترشتر بهتر. یک شاخه انگور عسگری برداشتم و فریاد زدم: «آجان یه دبه هم برای مریم بذار. میخواهیم ترشیاش بندازیم!» این شوخی را تازه یاد گرفته بودم. درست یک هفته پیشتر زمانی که دخترها زیر سایه درخت توت برای هم درد دل میکردند و گاه ریز میخندیدند از یکیشان شنیدم.
کد خبر: ۶۹۰۷۲۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۴/۱۰