نگاهی به نمایش «فصل شکار بادبادک‌ها»

اعترافات یک ذهن متوهم بی‌آزار

می‌گویند کسی که خوابیده را می‌توان بیدار کرد، اما کسی که خودش را به خواب زده نه. حالا اگر کسی گم شده باشد چطور؟ می‌شود عبارت مشهور قبلی را به مساله گم شدن هم تعمیم داد و گفت فردی که گم شده را می‌توان پیدا کرد، اما کسی که خودش را عمدا گم کرده نمی‌توان یافت. اینجا سوال دیگری مطرح می‌شود که مگر امکان دارد کسی عامدانه و با نیت و غرض خودش را گم کند؟ چون از آدمیزاد هیچ چیز بعید نیست، جواب مثبت است.
کد خبر: ۸۲۶۷۵۳
اعترافات یک ذهن متوهم بی‌آزار

زن نمایش «فصل شکار بادبادک‌ها» خودش را عامدانه گم کرده و سال‌هاست در جستجوی خود گمشده‌اش، زندگی‌اش را شخم می‌زند و در توهم خویش، رویا و واقعیت را به هم می‌دوزد. این همه آسمان و ریسمان بافتن او برای این است که خودش را بیابد، اما او از اعماق قلبش دوست ندارد پیدا شود، زیرا خودش مسبب این گم‌شدگی و گم‌گشتگی است. چرا خودش را گم می‌کند؟ چون جامعه و زندگی با او خوب تا نکرده. سرنوشت، عاشقش موسی را از او گرفته، به جنگ فرستاده و دیگر برنگردانده است. مادرش هم نامه‌های عاشقانه‌ای که از درون یک تانک برایش نوشته می‌شد را به دست او نمی‌رساند. دخترعمویش نسرین ناگهان گم می‌شود و وقتی زن پس از جستجوی فراوان او را پیدا می‌کند، این‌بار خانواده‌اش را گم می‌کند و از دست می‌دهد. پس در چنین زمانه بی‌رحم و پر از فقدانی، بهتر است تو هم مفقود باشی و گم و ناپیدا، آنقدر که حتی اسمت را ندانی و به یاد نیاوری.

ت مثل توهم

«فصل شکار بادبادک‌ها» می‌خواهد حکایت گم شدن زنان در تاریخ و در جامعه مردسالاری که مدام تکرار می‌کند همه راه‌ها به رم می‌ره ـ یکی از دیالوگ‌هایی که مدام از زبان عموی ناپیدای زن نقل می‌شود ـ را روایت کند، اما طرح آن در بستر عجیب و غریب و فرم گنگ و مبهم کار، باعث می‌شود حتی خود این موضوع مهم هم براحتی گم شود و از دست برود. پراکنده‌گویی متناقض زن از گذشته و حال و آینده‌اش، به جای این‌که در ذهن تماشاگر به وحدت و انسجامی بینجامد، به دلیل چیدمان نادرست و اجرای بد، موجب اغتشاش بیشتری می‌شود. درواقع توهم زن اثر را هم متوهم می‌کند و نتیجه‌گیری مطلوب و خط و ربط رخدادها را برهم می‌زند.

بزرگی غیر ضروری بادبادک

فرم و قالبی هم که کارگردان برای نمایش در نظر می‌گیرد، اگرچه در نگاه اول جذاب به نظر می‌رسد، اما نه‌تنها کمکی به روایت نمی‌کند، بلکه ضد خود عمل می‌کند و آن لطف اولیه را هم از بین می‌برد. زن در دنیای خیالی و متوهم نمایش، روی یک بادبادک کاغذی بزرگ در آسمان‌ها زندگی می‌کند. از همین‌رو در بیشتر صحنه‌ها روی بادبادک قدم می‌زند، لم می‌دهد، می‌نشیند و از خود و آرزوها و حسرت‌هایش می‌گوید، اما این وضعیت گاهی با خارج شدن او از بادبادک نقض می‌شود و او در جایی که معلوم نیست کجاست، چای می‌خورد و سیگار می‌کشد! در نورپردازی هم هیچ عنصری که نشانگر سیر بادبادک در آسمان باشد، وجود ندارد. به اینها بیفزایید حضور بی‌کاربرد گروه موسیقی را در صحنه نمایش که با آن گمشدگی و خلوت خودخواسته زن هم منافات دارد. واقعا چه می‌شد اگر نمایش به سیاق مد این سال‌ها عمل نمی‌کرد و از هنر موسیقی در خارج از صحنه بهره می‌گرفت؟ بادبادک بزرگ هم فقط در دقایق اولیه کار جذابیتی نسبی دارد و پس از آن با توجه به توقع فضای خیال‌انگیزی که خود اثر ایجاد می‌کند، انتظار می‌رود آن بادبادک کارکردی هم پیدا کند. مثلا بهتر بود به لحاظ فنی امکان جابه‌جایی و حرکت بادبادک هم وجود داشت تا با رویای جذاب‌تری روبه‌رو می‌شدیم. ضمن این‌که ساخت سازه‌ای به این بزرگی انگار فقط برای پرکردن به هر صورت سالن بزرگ نمایش انجام گرفته، وگرنه با یک بادبادک خیلی کوچک‌تر از این هم می‌شد حرف اثر را منتقل کرد.

چالش‌های تک‌گویی

چالش اجرای تئاتری تک‌پرسوناژ و مبتنی بر مونولوگ (تک‌گویی) در تالاری به وسعت سالن اصلی مجموعه تئاتر شهر هم اگرچه جسورانه جلوه می‌کند، اما باعث عاقبت به خیری کار نمی‌شود. چراکه چنین خطرپذیری نیاز به ملزوماتی دارد که تهرانی از آن بی‌بهره است. نمایش تک‌نفره، به متنی جذاب و دقیق نیاز دارد تا بتواند تماشاگر را تا آخرین لحظه و با رضایت پای اثر بنشاند، اما متن مغشوش نویسنده و کارگردان با بازی بد تنها بازیگر نمایش باعث شده، با اجرایی خسته‌کننده و کسالت‌بار روبه‌رو باشیم. بهنوش طباطبایی که با وجود حضور چند ساله در عرصه بازیگری هنوز نقش قابل اعتنایی در کارنامه ندارد، هم این فرصت درخشان خود را براحتی هدر می‌دهد و هم با ضعف در انتقال مفاهیم نمایش، دست کارگردان را در پوست گردو می‌گذارد. ظاهرا این بازیگر خیلی متوجه فرم نمایش نشده است و این برداشت نادرست از کار با یک بازی سرد، بی‌احساس، بدون خلاقیت و البته لحن و بیانی مونوتون و یکنواخت که فقط بلد است با صدایی زیر و نارسا و لرزان بگوید، من قوی‌ام، بااعتمادبه‌نفسم و بااراده‌ام، به اجرایی فاجعه‌بار منجر می‌شود. تهرانی در اظهارنظرهایش همواره تاکید دارد که در تئاتر چیزی که برایش مهم است، فرم و ساختار است و نه مضمون و محتوای اثر. البته این حرفی اغراق شده و چه‌بسا فرمالیته است، چراکه هر فرمی در بستر مضمونی شکل می‌گیرد و نمی‌توان نمایشی را صرفا بر مبنای ساختارش تماشا کرد و سنجید، اما فصل شکار بادبادک‌ها فرمی است خام و تجربه‌ای ناقص و بی‌آزار که فقط ارجاعی نصف و نیمه به مضمونش می‌دهد. با همین وضع می‌شد سطح اثر را با حضور یک بازی قدرتمندانه تا حدی ارتقا داد، اما بازیگری که تهرانی دست روی او می‌گذارد، آن کسی نیست که بادبادک را سالم به مقصد برساند.

علی رستگار

فرهنگ و هنر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها