مریم نوابی‌نژاد «یک جنگل مداد حرف دارد اما...»

چیرگی روایت بر بلاغت

شعر معاصر بانوان ایرانی پس از حضور پررنگ و تاثیرگذار شاعری کلاسیک، همچون پروین اعتصامی و همچنین نوآوری‌های فروغ فرخزاد، فضایی گسترده‌تر پیدا کرد و زنان شاعر ما توانستند به پیروی از شیوه بیان و شگردهای زبانی، تحولی در درونمایه، معنا و ساخت شعر خود به وجود آورند و مجموعه‌های متفاوت و قابل تاملی را در قلمرو شعر فارسی به نگارش درآورند و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در دهه‌های گذشته این روند شتاب بیشتری گرفت.
کد خبر: ۷۷۹۵۶۳
چیرگی روایت بر بلاغت

یکی از این مجموعه‌ها کتاب «یک جنگل مداد حرف داشتم اگر...»، گزیده‌ای از شعرهای مریم نوابی‌نژاد است که ما اکنون با چاپ دوم آن روبه‌رو هستیم.

شاعر در این مجموعه شعر خود، بیش از هر چیز به روح و نگاه زنانه‌اش وفادار مانده و صدای او در بیشتر شعرهای این مجموعه می‌تواند صدای خاطره‌های برخی زنان و مادران جامعه امروز ما باشد: «می‌خواهم برگردم ‌/‌ به روال عادی چهاردیواری‌ها ‌/‌ گیر بدهم به چین ناصاف پرده ‌/‌ رومیزی چروک را با دست صاف کنم ‌/‌ بشقاب‌های لب پریده را دور بریزم ‌/‌ زل بزنم به تکرار نرده ‌/‌ کاری نداشته باشم به دنیای آن طرف پنجره ‌/‌ می‌خواهم برگردم ‌/‌ به روال عادی چهاردیواری‌ها.» یاد و خاطره «تو»ی مخاطب شاعر به بیشتر شعرهای این مجموعه، سایه افکنده است. فضای شعرها بر پایه حسی مادرانه و تجربه‌ای زنانه با لحنی مهربان به وجود آمده و ساختار آنها در بستری از حسرت‌ها، از دست داده‌ها و ناکامی‌های زندگانی شکل گرفته است. بن‌مایه‌های شعر این شاعر، در کل، در خطی از روایت، چنان تکرار شده‌اند که تاثیر تصویرهای خیال و ترکیب‌های وصفی در عبارت‌های شاعرانه را تنها در اقتدار و انحصار روایت می‌توان بررسی کرد. همه عناصر، زبان، لحن، درونمایه و فضای شاعرانه تا پایان هر شعر، چنان باهم گرده خورده‌اند که فقط یک چیز در آخر، به نمایش درآمده است؛ تنهایی شاعر. راوی، شاعری است که در تنهایی خودخواسته یا ناخواسته، خاطره‌هایش را مرور کرده است؛ آن‌قدر نرم، آرام و زنانه که هر چیز چالش‌برانگیزی را در شعرها، کمرنگ می‌بینیم: «اعتراف می‌کنم ‌/‌ معصومیت بی‌تو بودن ‌/‌ عین گناه است.» یا این بخش از شعر «96»: «نترس/ تا وقتی خواب‌ها و خاطره‌هایم را دارم/ می‌توانم/ تنهایی‌ام را تاب بیاورم.»

پایان‌بندی شعرها، فرجام روایت را برای ما به نسبت، قابل درک کرده است و شاعر در برخی پایانه‌ها، به تعریف خود واژه «شعر» برای تاکید سخن خود پرداخته است: «... بعضی وقت‌ها شعر/ به همین سادگی/ تمام می‌شود.» یا «... شعر فقط این ابرهای تیره را/ روی این فصل‌های خشک و خالی/ شبیه باران می‌کند/ شعر کمی/ فقط کمی/ تحمل این هوا را/ آسان می‌کند.» یا این اعتراف صادقانه در پایان شعری پوچ‌گرایانه: «ته شعرم را/ ببندم برای کی؟» و عبارت‌های دیگری که بیانگر دلبستگی و وابستگی شاعر به شعر و مخاطبش می‌تواند باشد و این، همان چیزی است که شاعر را با واقعیت زندگی‌اش پیوند داده و بر آن داشته تا این ‌گونه سخن بگوید: «هزار خط شعر دیگر هم بگویم/ بوی قورمه سبزی جا افتاده همسایه/ نمی‌شود/ بارها امتحان کرده‌ام/ وقتی به پایان‌بندی شعری فکر می‌کنم/ هیچ ته دیگی / قالبی توی دیس برنمی‌گردد/ ...» چرا؟ چرا آدمی باید بر اثر اشتباه‌های خود فرصت‌ها را از دست بدهد؟ اینجاست که شاعر به طنز، نگاه اجتماعی‌اش را نسبت به دیگران، آشکار کرده است. بخش برجسته‌ای از این مجموعه شعر، با بینش اجتماعی شاعر درآمیخته است و شاعر در هر فرصتی به طنز یا به وضوح گریزی به دریغ و دردهای زنانه‌اش زده است: «از اول توی خونم نبود/ خاصیت این آب و خاک شاعرم کرد/ یک پرنده روی طناب‌ دار/ لبخند تا خورده‌ای روی دیوار.../ کار سختی نیست/ قلمت را بردار و/ اسم همین تناقض‌ها را / شعر بگذار.» یا در شعر شماره «70» که عاشقانه آغاز می‌شود و با پرسشی انسانی و اجتماعی به پایان می‌رسد: «این سیم‌ها، این دکمه‌ها/ لمس دست‌های تو نمی‌شود/ هر چقدر حواسم را پرت می‌کنم/ باز دلم/ برای یک نفس سیر دیدنت/ تنگ است/ نگو می‌خواستی مادر نباشی/ چاره‌ای نداشتم/ تو بگو/ وقت خوب مادر شدن در جهان سوم/ بعد از کدام جنگ است؟» با آن که تنها زنان می‌توانند با شخصیت زنانه‌ای که در شعرهای این شاعر، تصویر شده است،‌ به طور کامل همذات‌پنداری کنند، ولی ساده و بدون رودربایستی، سخن گفتن شاعر با مخاطب خود، زبان بی‌آرایه و محاوره‌ای او، درک چند لایگی و وهم‌آمیزی برخی شعرها را آسان کرده، ‌می‌توان با کمی دقت و نیک‌نگری، به جهان خیال و ساحت حسب حال شاعر دست یافت: «از این همه خواب بی‌نام و نشان/ از این همه خاطره سیاه و سفید/ تنها همین را خوب به خاطر دارم/ نشسته‌ای کنار پنجره/ و من بارانم که می‌بارم.» یا این حقیقت روشنی که در سه جمله بیان شده و نیروی خیال و وهم شاعر را در فهم هستی اطرافش، به زیبایی نشان داده است: «تا مغز استخوانم فرو می‌رود/ سوزنی که نخ نمی‌شود/ در دست‌های لرزان مادرم.»

هر چند پشت نگاه مادرانه این شاعر و احساس درونی و عاطفی او، چیزهایی یافت می‌شود که می‌توانند «نماد» باشند، نقش استعاره، کنایه و دیگر آرایه‌های ادبی در شعرهای این مجموعه، به سبب چیرگی «روایت» بر «بلاغت» چندان پر رنگ نیست. نزدیک بودن زبان شاعر به زبان گفتار روزمره، عامیانگی کلام او را تا حد یک خبر ساده آشکار کرده است: «روزی دوبار به تو فکر می‌کنم/ یک بار وقتی خوابم/ یک بار وقتی بیدار.» یا این جمله‌های ساده کوتاه: «دزد جیبم را زد/ عکس تو در کیفم بود/ از من آیا/ شاعرتر خواهد شد؟» این گونه ابهام‌های لفظی، حاصل غلبه روایت بر بیان شاعرانه نیست؟ شاعر در شعر پایانی مجموعه‌اش، بدرستی این هجوم و سلطه روایی را نشان داده است: «یک جنگل مداد/ حرف داشتم اگر/ سوخته کبریت تو/ امانم می‌داد.»

درست است که زنان در زندگانی روزمره خود، شکل و شیوه زیستی به نسبت یکسانی دارند و شاعر توانسته از واقعیت‌های موجود در زندگی خود به نسبت، نمونه‌برداری کند، بیان مفاهیم تکراری و ساختگی در شعرهایش، تنها به سفید و سیاه زندگی نگریستن و رنگ‌های دیگر طبیعت اطراف خود را در جهان هستی ندیدن، نمی‌تواند نتیجه‌ای مثبت و لذت آفرین داشته باشد و ژرفا و شوق و شور زیستن را در باطن حیات خواننده بیشتر کند. مگر شعر، میوه همه درخت‌ها و همه فصل‌ها نیست؟ با آن‌که شاعر، جهان اطراف خود را به نسبت شناخته و فهمیده، چهره فردی و تنهازیستی او، بر چهره اجتماعی و ادراک فکری و فرهنگی‌اش نمایان‌تر است. چرا حس انسان‌شناختی شاعر با جامعه‌شناختی او، بدرستی پیوند نخورده است؟ «نه دور ماندن از عذاب آتش ‌/‌ نه وسوسه رسیدن به بهشت ‌/‌ سعادت چیزی نیست ‌/‌ مگر همین دقیقه‌هایی که ‌/‌ می‌شود از تو نوشت.»

عبدالحسین موحد ‌/‌ جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۱
مهران سنایی پور
Iran, Islamic Republic of
۱۶:۳۹ - ۱۳۹۳/۱۲/۲۳
۰
۰
من این كتاب را خواندم و خیلی لذت بردم دقیقا با عبارت های نزدیك به زندگی حس آدم ها را به تصویر می كشد ممنون

نیازمندی ها