با کاروان صلح (14)

مظلومیت مردم

با کاروان صلح (13)

آوارگی مردم

در مسیر لاذقیه مادر اگنس در ماشینی مخصوص نشسته و از میان جماعت ما هم، قرعه فال به نام طالبی افتاده که با قلاده‌های طلایش داخل سواری شاسی‌بلند و در جوار مادر اگنس بنشیند.
کد خبر: ۶۷۳۷۸۱
آوارگی مردم

این اسلام‌زاده مستندساز هم انگار به مسیحیت گرایش پیدا کرده و شده فیلمبردار اختصاصی مادر اگنس و خودش را در همان ماشین شیک و پیک یک جوری جا کرده و جماعت ما و دیگران با همان مینی‌بوس‌های کمی تا قسمتی معمولی به سمت بندر لاذقیه طی طریق می‌کنیم.

یکی از بچه‌های خبرنگار به نام پرتویان که گمانم از تسنیم آمده، با همان دندان‌های سیم‌کشی شده‌اش به زبان انگلیسی مخ یکی از این صلح‌طلب‌ها را به کار می‌گیرد.

خبرگزاری فارس مصاحبه مادر اگنس را زده بود که راجع به فتوای حضرت آقا نظر داده بود و آن را پیش‌برنده صلح می‌دانست. راجع به ابن تیمیه هم حرف‌های خوبی زده بود که نشان می‌داد این مادر اگنس جز رفتن به کلیسا و دعا کردن، در کار کتاب خواندن هم هست و انصافا حرف‌های خوبی هم زده بود. صحبت از آواره شدن مردم اینجا بود که یکی از خبرنگاران گفت من یک شهروند سوری را می‌شناسم که تمام زندگی و خانه و وسایلش را به 2500 دلار فروخته و فقط توانسته چند تا بلیت تهیه کند و خود و خانواده‌اش را از درون آتش بیرون بکشد.

پرتویان که انگار قبلا با مادر اگنس مصاحبه‌ای هم کرده از شجاعت این زن مسیحی می‌گوید که در یک روستای محاصره شده به تنهایی وارد شده و تعداد زیادی زن و کودک را از دل آتش بیرون آورده. خبرنگار دیگر از شجاعت پدر اسمیت یا همان کشیش سخن می‌گوید که از مدافعان فلسطین نیز بوده و چند بار هم یهودیان کلیسایش را به آتش کشیده‌اند.

فادر اسمیت همان کشیشی است که با سلومون مشتزنی می‌کنند و با سنی حدود پنجاه و چند سال بسیار زبر و زرنگ است و شنیدم که همین امروز گفته بود: تکفیری‌ها اگر مردند اسلحه را زمین بگذارند من با همین مشت حساب شان را می‌رسم. اما مسأله این است که تکفیری‌ها نه مردند و نه اسلحه را زمین می‌گذارند.

در جمع ما پدر ژولیان آسانژ همچنان آرام‌تر از همه در خود فرو رفته است. کف بینی‌های من سوژه جالبی است برای آشنایی بیشتر با آدم‌هایی که نمی‌شناسمشان. کف دستش را نگاه می‌کنم. درست در وسط خط قلب و عقل چیزی شبیه جای زخمی عمیق آن خطوط را ناخوانا کرده است. زخمی شبیه جمع شدن گوشت دست، که بعدها می‌فهمم اثر سرمایی است که بسیاری از مردم اسکاندیناوی آن را به‌ارث برده‌اند.

می گویم شما در بیست و پنج سالگی ازدواج کرده‌اید و دو تا پسر دارید. می‌گوید درست است. یکی از آنها ژولیانس همان جوانی است که اسرار ویکی لیکس را فاش کرده است و تا هنوز در سفارت اکوادور در لندن پناهنده است. می‌پرسم تا به حال چند بار به دیدن ژولیانس در سفارت اکوادور رفته‌ای؟ می‌گوید چهار بار. از شغل خودش می‌پرسم، می‌گوید در کار دیزاین ساختمان هستم.

می‌گویم چه چیز ایران برایت از همه جالب‌تر است؟ می‌گوید: عرفانش. حافظ... رومی و چند لحظه به فکر فرو‌می‌رود، انگار می‌خواهد نام دیگری را بگوید که از یادش رفته... می‌گویم خیام... می‌گوید یا یا... خایام خایام... .

در میان جماعت صلح‌طلب همراه ما جوانی به نام توبیاس هم هست که همراه مادرش ـ گیل مالون ـ از استرالیا آمده است و بچه‌ها می‌گویند اینها هم جزو حزب ویکی لیکس استرالیا هستند.

توبیاس مستندساز است و گیتارکی هم می‌زند و آوازکی هم می‌خواند. از همه جالب‌تر یک پارچه پشمالوی قرمز رنگ هم روی قسمتی از دوربین‌اش گذاشته، می‌پرسم این دیگر چه جانوری ست؟ می‌گوید برای جلوگیری از صدای باد است. در بین جماعت خبرنگار، جوان ایرانی خوش برخوردی به نام علی‌اکبر سیاح هم با ماست که اطلاعات خوبی از اعضای خارجی گروه دارد. بچه آبادان است و پدرش هم جانباز جنگ. نشانی می‌دهد که با پدرم در فلان جا شما را دیدیم، مطابق معمول شرمنده این حافظه خراب شده‌ام.

می‌گویم از طرف کجا آمده‌ای؟ می‌گوید اتحادیه امت واحده. می‌پرسم این اتحادیه دیگر چیست و کجاست؟ می‌گوید بابا تو چقدر از دنیا بی‌خبری؟ الان این سفر ما به همت همین اتحادیه انجام شده است.

می‌گوید این یک N.G.O است که بعد جنگ تاسیس شده و فعالیت صلح‌طلبانه دارد. می‌گوید چند سال پیش گروهی که از ایران با کشتی آزادی به غزه رفتند هم کار همین اتحادیه بود. بچه‌ها می‌گویند از بین همه بچه‌های گروه فقط روح‌الله رضوی که یک کشمیری‌الاصل است و پاسپورت هندی دارد توانست به غزه برود و با پرچم جمهوری اسلامی ایران و عکس‌های امام و رهبر معظم انقلاب وارد غزه شد و پیام ایرانی‌ها را رساند.

روح‌الله هنوز با ماست و هنوز دلش برای انقلاب می‌تپد و هنوز نامش همان‌طور که در شناسنامه‌اش نوشته شده «سرباز روح‌الله» است.

در بین راه نزدیک شهر حمص در جایی توقف کردیم. تعدادی نیروی مردمی با لباس‌های مخصوص عکس‌های بشار اسد را در سمت راست و حافظ اسد را در سمت چپ و سیدحسن نصرالله را در وسط روی قلب‌شان چسبانده بودند. بعد از یکی دو ساعتی آمده بودیم پایین تا هوایی تازه کنیم، اما ناگهان یکی از همراهان سوری ما که بعدها فهمیدم دکتر قلب و از جماعت فلسطینی‌هاست با عجله فریاد زد که یالله یالله سوار شوید. راستش کمی به ما برمی‌خورد که چرا این آقای دکتر با این ادبیات ما را سوار و پیاده می‌کند. یکی از بچه‌ها می‌گفت اینجا جای خطرناکی است و ممکن است برایشان دردسر ایجاد شود. خلاصه سوار ماشین‌ها می‌شویم و به سرعت به سمت طرطوس حرکت می‌کنیم.

قبلا این راه را آمده بودم، با جماعتی از شاعران و هنرمندان سوری در حدود بیست و اندی سال قبل، یادم نمی‌رود در آن سفر زیتون‌های طرطوس به بار نشسته بودند.

در این مسیر آثار جنگ تقریبا کمتر از دیگر جاهاست. از طرفی طبیعت زیبا و سرسبزی دارد و کم‌کم بوی دریا به مشام می‌رسد.

ما نزدیک دریای مدیترانه‌ایم و طرطوس شهری ا ست در کنار دریا، اذان می‌گویند و ما در کنار یک پمپ بنزین در نمازخانه‌ای کوچک نمازمان را با تکه سنگی به جای مهر بجا می‌آوریم.

دکتر علیرضا قزوه - شاعر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها