
خانواده پرجمعیت، پدر معتاد و برادر خلافکار در سرنوشت محمود تاثیر زیادی داشت. او از همان دوران کودکی علائمی از ناهنجاری از خود بروز داد، اما هیچکس به او توجهی نکرد. خودش میگوید: «عاشق کارهای پرهیجان بودم، سیگار میکشیدم. یواشکی موتور همسایهمان را برمیداشتم و با یکی از بچههای کوچه در خیابانها ویراژ میدادم. 15 سالم بود که برای اولین بار دزدی کردم با همان موتور همسایهمان، اما طرف مچم را گرفت. من هم آنقدر التماس کردم و آبغوره گرفتم که ولم کرد.»
در همان دوران بود که برادر بزرگ محمود به زندان افتاد. او توضیح میدهد: «من 3 خواهر و 2برادر دارم. یکی از برادرهایم آن موقع سرباز بود، 2 خواهرم هم ازدواج کرده بودند، اما برادر بزرگترم در کار مواد مخدر بود. وقتی او را گرفتند من خانه نبودم، البته برایم فرق زیادی هم نداشت. ما در خانه هر کدام پی کار خودمان بودیم. پدرم سرش گرم بدبختیهای خودش بود و مادرم هم همینطور. کلاس اول دبیرستان بودم که بیخیال مدرسه شدم. دوست نداشتم درس بخوانم اصلا حساب و مشق توی کلهام نمیرفت.»
محمود بعد از ترک تحصیل به جمع خلافکاران پیوست. البته عضویت او در باند تبهکاری بتدریج اتفاق افتاد. او میگوید: «از صبح تا شب در خیابان ول بودم، سر کوچهمان مینشستم. آنجا پاتوق چند تا از بچهها هم بود. خوش میگذشت. شوخی میکردیم، جوک میگفتیم سر به سر این و آن میگذاشتیم و گاهی هم حشیش میکشیدیم.»
محمود بعد از مدتی چنان تحت تاثیر آن گروه قرار گرفت که قبول کرد در دزدیها همراهیشان کند. او میگوید: «2 نفر از بچهها ضبط ماشین کار میگرفتند من هم قاطیشان شدم. شبها در همان دور و اطراف محل خودمان میچرخیدیم و ماشینهایی را که سیستم درست و حسابی داشتند نشان میکردیم. من اوایل فقط کشیک میدادم، اما کمکم دستم راه افتاد و خودم هم ضبط باز میکردم تا اینکه یکی از بچهها را گرفتند. من هم ناچار شدم فرار کنم. چند وقتی را در شهریار بودم. آنجا تنهایی سرقت میکردم بعد به تهران برگشتم و کارم را ادامه دادم تا اینکه گرفتار شدم.»
محمود هنوز نمیداند چه مجازاتی در انتظارش است. او خودش میگوید: «فکر کنم یکی دو سالی برایم ببرند. برادرم هنوز آزاد نشده است. قبلا میخواستم بروم ملاقاتش اما نشد. حالا خودم زندانی هستم. نمیدانم چه بگویم. معمولا اینجور وقتها همه میگویند پشیمان هستم تو را به خدا من را ببخشید، اما ماجرا برای من فرق میکند. من نه خانواده درستی دارم نه سواد و نه کاری بلد هستم. فرضا که آزاد شدم آن وقت چه باید بکنم؟ باز هم همین آش میشود و همین کاسه.»
جوان زندانی ناامیدانه به آینده نگاه میکند و این ریشه در گذشته تلخش دارد. او حرفهایش را اینطور به پایان میرساند: «بعضیها مثل من هیچ وقت نمیتوانند، مثل آقاها زندگی کنند. شاید اگر من هم درس میخواندم الان برای خودم آدم مهمی بودم ولی از همان بچگی کسی نبود که بزند توی سرم و بگوید بنشین پای مشق. کسی نبود که به من بگوید راه کدام است، چاه کدام است. حالا باید ببینم چه پیش میآید شاید در زندان تصمیم تازهای گرفتم.»
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
گفتوگوی «جامجم» با هوشنگ توکلی پیرامون تجربه بازی در «مرگ تدریجی یک رویا»
طالقانی معتقد است سینمای ملی داشتن به هر قیمتی افتخار محسوب نمیشود، چون این مقوله تبدیل به یک ابژه شده و طرف غربی هر قدر خودمان را تحقیر کنیم، بیشتر به ما امتیاز میدهد
رئیس سازمان نظام روانشناسی و مشاوره کشور در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد