در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
همیشه حسرت زندگی دیگران را میخوردم. خانههای دوبلکس، ماشینهای مدل بالا، مغازه، موبایل و ... زندان بزرگترین تاثیری که گذاشت این بود که دیگر برای نداشتههایم آه نکشم. 20 ساله بودم و تازه سربازیام تمام شده بود که از میاندوآب آمدم تهران دنبال کار. من هم مثل بقیه مدت طولانی این در و آن در زدم تا این که بالاخره در یک برنجفروشی در خیابان... (اسم خیابان را نگویم بهتر است) کار پیدا کردم. حقوق بخور و نمیری بود، اما به هر حال میتوانست نقطه شروع باشد. احمدآقا، صاحب برنجفروشی قبلا با 3 پسرش در آنجا کار میکرد، اما یکی از بچههایش ول کرده و رفته بود انگلیس. یکی دیگر برای خودش بوتیک زده بود و آخری هم دانشگاه شیراز قبول شده و پدرش را دست تنها گذاشته بود. اینجای ماجرا را خیلی زود رد میکنم چون در یکسال و نیم اول کارم در مغازه اتفاق خاصی نیفتاد، ولی بعد از آن نفهمیدم چطور شد که احساس عجیبی سراغم آمد. وقتش شده بود ازدواج کنم. دلم میخواست من هم مثل همه جوانها تشکیل خانواده بدهم و بچهدار شوم. خلاصه مادرم برایم آستین بالا زد و دختر همسایهمان در میاندوآب را برایم خواستگاری کرد. مراسم عقد و عروسی خیلی زود برگزار شد و من دست جیران را گرفتم و آوردم خانه کوچک و کلنگی که در شادآباد اجاره کرده بودم. صاحبخانه یک پیرزن تنها بود که خیلی اذیتمان میکرد. خانه حمام نداشت. یعنی داشت اما میگفت اگر از آن استفاده کنیم چاه پر میشود.
دستشویی هم که در ته حیاط مشترک بود. دو باری که پدر و مادر خودم و جیران به خانهمان آمدند، حسابی سرم غر زد که «آقا پیمان من خانه را به دو نفر اجاره دادم ماشاءالله شما که یک لشکرید»! از صاحبخانه خیلی بدم میآمد، اما چارهای جز چشم گفتن و عذرخواهیهای بیدلیل نداشتم. میدانستم جیران هم از این وضعیت ناراضی است اما زن سازگاری بود و حرفی نمیزد.
از صبح تا شب سر کار بودم و زنم در خانه تنها میماند زندگیمان آن طور نشد که دلم میخواست. نه تفریح و گردشی، نه مسافرتی، هیچ دلخوشی نداشتیم. تنها سرگرمیمان این بود که بعدازظهرهای جمعه جیران را ترک موتور گازی مینشاندم و میبردم پارک المهدی در میدان آزادی. همین موتورگازی چه نقش بزرگی در زندگیام داشت. مال پسر کوچک احمدآقا بود، اما چون دیگر در تهران نبود، موتور افتاده بود کنج خانه برای همین احمدآقا آن را به من داد تا رفت و آمدم از مغازه به خانه راحتتر شود. واقعا آشنایی با احمد آقا یکی از شانسهای بزرگ زندگیام بود که البته آن دوران قدرش را نمیدانستم. گرفتاری و بدبختیام از روزی شروع شد که با همین موتور تصادف کردم. اواسط پاییز سال 76 بود، باران میآمد و زمین خیس. صبح خواب مانده بودم و چارهای نداشتم جز این که تندتر و تندتر برانم تا این که در دو راهی قپان یکهو پیرمردی پرید جلوی موتور که نتوانستم کاری کنم. موتور روی سطح لیز خیابان لغزید، به پیرمرد خورد و ...
افتادم زندان به جرم قتل غیرعمد. پیرمرد در جا فوت شده بود. سرش خورده بود لبه جدول و تمام. از زندان وحشت داشتم. نمیدانستم آخر و عاقبتم چه میشود. اوایل که فکر میکردم اعدامم میکنند، اما همبندهایم توضیح دادند که اعدام برای قتل عمد است و برای من دیه میبرند. نگران جیران بودم. بدون من تو این شهر بزرگ چه کار میخواست بکند. سه بار با هزار و یک بدبختی نوبت تلفن گرفتم دو بارش را زنگ زدم به صاحبخانهمان، خانه خودمان تلفن نداشت. هر چه به پیرزن گفتم «صدیقه خانم خواهشم میکنم. گرفتارم. یک توک پا جیران را صدا بزن.» اعتنایی نکرد. فقط جواب داد: «اینجا که تلفنخانه نیست. من خانهام را بدون تلفن اجاره دادم به شما.
ناراحتید جمع کنید بروید. پول پیشتان هم حاضر است.» آخر سر، بار سوم، زنگ زدم به احمدآقا و از او خواستم برود خانهمان به جیران پیغام بدهد که برگردد میاندوآب. البته زنم به حرف من گوش نکرد. روزی که مرا به دادگاه بردند دیدم قبل از من رسیده آنجا. نگو تمام این مدت پیگیر پروندهام بوده. وقتی دیدمش احساس شرم کردم. قول داده بودم او را خوشبخت کنم ولی حالا...
با سرنوشت نمیشود کاری کرد. آبی که ریخت دیگر جمع شدنی نیست. چند باری مرا بردند و آوردند تا این که به دیه محکوم شدم، اما من پولم کجا بود. توی تمام عمرم یک میلیون تومان را یکجا ندیده بودم حالا باید چند میلیون میدادم بابت مرگ آن پیرمرد. اولیای دمش رضایت بده نبودند. انگار منتظر چنین اتفاقی بودند تا زندگیشان را از این رو به آن رو بکنند. البته حقشان بود و به آنها نمیشد خرده گرفت. مقصر من بودم که با بیاحتیاطی پدرشان را کشتم. جیران تمام جهیزیه ناچیزش را فروخت و خانه را پس داد و پولش را ریخت به حساب دادگستری، اما هنوز 7 ــ 6 برابر آن مبلغ باید جور میکردم. احمدآقا هم کمی کمک کرد ولی باز هم فایدهای نداشت. حالا من این سوی میلهها و زنم آن سوی کشور بود. برگشته بود شهر خودمان یعنی چارهای نداشت. همه امیدش به این بود که از پدر و مادر خودش و من پولی قرض بگیرد که البته گرفت ولی دردی را دوا نکرد. روزها برای من به کندی و سختی سپری میشد. بیشتر از یک سال گذشت اما آب از آب تکان نخورد. فکر میکردم آنقدر باید حبس بکشم تا موهایم به رنگ کفنم شود. زندان هر روز شلوغتر میشد. آدمهای زیادی میآمدند. آدمهای کمی میرفتند. اکثرا بدهکار بودند. بعضی دزدی کرده و عدهای دیگر سر مردم کلاه گذاشته بودند. پای درد دل هر کدامشان که مینشستم به خودم امیدوار میشدم و میفهمیدم آنقدرها هم که فکر میکردم بدبخت نبودم. یکی به خاطر مادر مریضاش به یک خانه دستبرد زده و افتاده بود گوشه زندان آن یکی ورشکست شده بود و بدهیاش سر به فلک میکشید و خلاصه همه آنقدر درد و بدبختی داشتند که بعضی وقتها غم خودم را از یاد میبردم.
جیران هر دو ماه یک بار میآمد تهران ملاقات من همیشه سعی میکرد مرا دلداری بدهد. قول میداد که به زودی پول را جور میکند. از کجا؟ جوابی نداشت که بدهد. دستمان به جایی بند نبود. یک سال دیگر گذشت. حالا دیگر ملاقاتهای جیران هم کمتر شده بود و فکر میکردم کمکم دارد مرا فراموش میکند البته این تصورم یک خیال باطل بود آدمهایی که در زندان هستند همیشه این احساس را با خودشان حمل میکنند که دیگران آنها را فراموش کردهاند و کسی به فکرشان نیست.
در آن مدتی که جیران کمتر به دیدنم میآمد، دنبال آدمهای نیکوکار میگشت تا بلکه فرجی شود. بالاخره هم موفق شد. بعد از 3 سال و 2 ماه حبس کشیدن آزاد شدم. پول دیه را اعضای یک قرضالحسنه در بازار مبل و اهالی محل خودمان در میاندوآب داده بودند. بخشی از آن قرض و وام بود و بخش دیگرش کمک بلاعوض.
بالاخره آزاد شدم. احساس میکردم در آن 3 سال و دوماه به اندازه 3 هزار سال پیر شدهام. واقعا ممنون و مدیون جیران و برادرهای خودم بودم که برای بیرون کشیدن من از حبس به آب و آتش زده بودند. وقتی مرا آزاد کردند هوا کاملا تاریک بود. جیران و برادر بزرگم جابر جلوی در زندان منتظرم بودند با دیدنشان بیاختیار گریهام گرفت.
میخواستند مرا یکسره ببرند ترمینال اما به جیران گفتم قبل از هر کاری باید سری به مغازه احمدآقا بزنم. زنم این جمله را که شنید با گوشه چادرش ور رفت، این پا و آن پا کرد و خلاصه به زبان بیزبانی فهماند اتفاقی افتاده است.
«چه شده؟» من پرسیدم. جابر سعی کرد موضوع بحث را عوض کند ولی من اصرار کردم و بالاخره جیران گفت احمدآقا فوت شده 6 ماه پیش سکته کرد. حالا هم مغازهاش تعطیل است بچههایش گذاشتهاند برای فروش. یکهو دلم گرفت. اشک شوق آزادی با گریه اندوه مرگ احمدآقا در هم آمیخت. برای چند دقیقهای نتوانستم قدم از قدم بردارم ولی بالاخره جابر دستم را گرفت و مرا با خودش همراه کرد. یک راست رفتیم ترمینال و بعد هم شهر خودمان. در خانه همه با دیدن من خیلی خوشحال شدند. مادرم چقدر گریه کرد. پدرم مرا نشاند کنار خودش و حتی اجازه نمیداد تکان بخورم.
آن شب نتوانستم با جیران درخلوت صحبت کنم اما صبح روز بعد فرصتی پیش آمد تا با هم کمی صحبت کنیم، از زندان گفتم و این که چقدر آدم گرفتار و بدبخت در این دنیا زیاد است. گفتم تصمیم دارم هر طور که شده این 3 سال را جبران کنم و از او به خاطر همه زحمتهایش تشکر کردم. از روز سوم آزادی در همان شهر خودمان افتادم دنبال کار چون پولی برای برگشتن به تهران و اجاره کردن خانه نداشتیم. در همان خانه پدرم یک اتاقی را خالی کرده بودند برای من و جیران. بعد از 15 روز تلاش بالاخره در یک حبوباتفروشی مشغول به کار شدم. حقوقم از دستمزدی که احمدآقا به من میداد بیشتر بود اما با توجه به گذشت بیشتر از 3سال از آن دوران و گرانی، پول چندانی نمیشد بخصوص این که بدهکار بودم البته همین که کرایه خانه نمیدادم خودش خیلی خوب بود.
یک سال در آن مغازه کار کردم و در این مدت خدا را شکر هر ماه بخشی از بدهیام را که قسط بندی شده بود پرداخت کردم اما بعد از آن عذر مرا خواستند و دوباره سرگردان شدم. این بار برای کار رفتم تبریز اما جیران در خانه پدرم ماند. چارهای نداشتیم باید این سختیها را تحمل میکردیم. آنجا هم در یک آجیلفروشی کار پیدا کردم و بعد از 6 ماه توانستم یک اتاق اجاره کنم و زنم را ببرم پیش خودم.
یک سال هم در تبریز ماندیم تا این که یک اتفاق تلخ رخ داد. پدرم فوت شد. تحمل این حادثه واقعا برایم سخت بود.
بعد از آن مجبور شدم برگردم میاندوآب تا مادرم تنها نباشد. از آن به بعد با پیکان قدیمی پدرم مسافرکشی میکردم تا خرج خودمان و مادرم را دربیاورم. البته برادرهایم هم کمک میکردند. درآمد مسافرکشی از کار در مغازه بیشتر بود. بخصوص این که من از ساعت 6 صبح تا 9 شب بکوب کار میکردم. البته بعد از مدتی ماشین به خرج افتاد و حسابی گرفتارم کرد، ولی من خیلی صبور شده بودم. این صبر و حوصله را در زندان یاد گرفته بودم و خدا را شکر جیران هم همیشه یار و یاور من بود. در همان دوران بود که یک روز زنم گفت میخواهد از من برای انجام یک کاری اجازه بگیرد. گفتم خیر است انشاءالله. من و منی کرد و جواب داد پیمان اگر اجازه بدهی میخواهم درس بخوانم شاید دانشگاه قبول بشوم. من اعتقادی به درس خواندن زن نداشتم ولی به خاطر فداکاریهای زیادی که در حقم کرده بود، قبول کردم و جیران همان سال قبول شد، اما هنوز ترم اول تمام نشده بود که دخترمان نیلوفر به دنیا آمد و او دیگر نتوانست ادامه تحصیل بدهد. 28 بهمن سال 83 آن اتفاق تلخ که قبلا یک بار در زندگیام رخ داده بود، تـکرار شد و مادرم فوت کرد. احساس میکردم یکی از بزرگترین تکیهگاههایم را از دست دادهام. غم سنگین و بزرگی بود. چند ماه بعد خانه پدریمان را فروختیم و ارث و میراث بین برادرها تقسیم شد. با پولی که به من رسید توانستم یک پیکان بخرم و تهمانده قسطهایم را بپردازم. البته مبلغی هم ماند که دادم به جیران پسانداز کند برای آینده نیلوفر.
همچنان با مسافرکشی مخارجمان را تامین میکردم. البته حالا مجبور بودم اجاره خانه هم بدهم. به همین خاطر تصمیم گرفتم دست زن و بچهام را بگیرم و بیایم تهران. فکر میکردم این طوری برای آینده نیلوفر هم بهتر است. در سهراه آذری خانهای کرایه کردیم و از صبح تا شب مشغول کار شدم. بعد از مدتی برای این که بتوانم به محدوده طرح ترافیک بروم پیکان را فروختم و یک تاکسی خریدم.
نیلوفر با سرعت باور نکردنی قد میکشید و رشد میکرد. حالا 2 ساله شده و زبان باز کرده بود. خیلی دختر شیرینی بود و حضور او در زندگیمان به من دلگرمی میداد و باعث میشد کار سخت و طاقتفرسا را تحمل کنم.
یک سال دیگر هم به این منوال گذشت. تا این که خدا دومین بچه را به من عطا کرد. اسمش را گذاشتیم احسان. حالا با داشتن 2 بچه قد و نیمقد باید بیشتر و بیشتر کار میکردم. به خاطر همین صبحها ساعت 5 صبح میزدم بیرون و شبها ساعت 11 برمیگشتم خانه. البته از یک سال قبل بعدازظهرها در یک آژانس کار میکنم و خدا را شکر چرخ زندگیمان میچرخد. هرچند مثل خیلیها پولمان از پارو بالا نمیرود، اما همین که دور هم هستیم و همه سالم و سلامت و با من مهربانند برایم کافی است. دیگر مثل روزهای اول آمدنم به تهران حسرت زندگیهای آنچنانی را نمیخورم.
مرجان لقایی
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
اکبرپور: آزادی استقلال را به جمع ۸ تیم نهایی نخبگان میبرد
در گفتوگوی اختصاصی «جام جم» با رئیس کانون سردفتران و دفتریاران قوه قضاییه عنوان شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی بیپرده با محمد سیانکی گزارشگر و مربی فوتبال پایه