بر در خروجی قرن ایستاده‌ایم؛ قرنی که با انقلاب شعری نیما یوشیج در سال ۱۳۰۰ آغاز شد و با نفوذ او در طول این سده ادامه یافت

ردای نیما بر تن شعر قرن

خاطره جالب از جلال آل احمد

حسن کامشاد با بیان به این‌که «جلال آل احمد» از تحصیل‌کرده‌های پرورده در فرنگ خوشش نمی‌آمد و همه را «غرب‌زده» می‌پنداشت، از دیدار با او پس از بازگشت از انگلستان می‌گوید.
کد خبر: ۱۲۹۷۹۲۸

به گزارش جام جم آنلاین و به نقل از ایسنا ، حسن کامشاد، مترجم و پژوهشگر ادبی در کتاب «حدیث نفس» یا «خاطرات رسته از فراموشی» در بخشی از خاطرات خود که به دوران پس از بازگشت او (سال ۱۳۴۰) از تدریس در دانشگاه کمبریج انگلستان و نیز دریافت مدرک دکتری و نوشتن رساله‌ای درباره نویسندگان معاصر ایران برمی‌گردد، ذیل عنوان «در خانه آل احمد» نوشته است: «پس از چاپ نخست «حدیث نفس» شماری از خوانندگان جوان سراغ آل احمد را در صفحات این خاطرات گرفتند و از غیبت او گله کردند. من از آل احمد تنها یک خاطره دارم که امیدوارم خاطر هوادارانش را نرنجاند. 

خاطره جالب از جلال آل احمد

در نخستین روزهای بازگشتم از انگلستان به تهران، دوستم امیرحسین جهانبگلو گفت آل احمد می‌خواهد ترا ببیند. بامداد جمعه‌ای مرا به خانه او در جاده قدیم شمیران برد - در کوچه‌ای که نیما یوشیج نیز همان‌جا منزل داشت و سیمین دانشور، همسر جلال، هنوز در همان‌جا زندگی می‌کند. زن و شوهر به استقبال ما آمدند و در حالی که امیر و سیمین سرگرم گفت‌وگو به درون ساختمان رفتند، جلال دست مرا گرفت و به سوی باغچه بزرگ پر از درختان میوه خانه برد. من جلال را پیش از رفتن به انگلستان یکی دو بار بیش‌تر ندیده بودم، آشنایی چندانی با او نداشتم ولی شهرت گوش‌تلخی ( گوشت‌تلخی) و کج‌خلقی‌اش را شنیده بودم، از این رو آن روز از ابراز صمیمیت او کمی جا خوردم. جلال چکمه لاستیکی ساقه‌بلند پوشیده بود قبراق به بستر پالیز درخت‌ها که تازه آب داده بودند پا نهاد. «جعفر خانِ» تازه از فرنگ برگشته - که من باشم - از شما چه پنهان، شیک و پیک و نونوار به دیدن نویسنده نامدار و همسرش فرزانه‌اش رفته بود! لحظه‌ای لب باغچه درنگ کردم، ولی آل احمد که انگار اصلا حالی‌اش نبود، دیده بر شاخ و برگ و بار درختان، همچنان به سخن ادامه داد: «شنیده‌ام رساله‌ای در باب نویسندگان معاصر ایران به انجلیزی نوشته‌ای و نامی هم از ما برده‌ای، چه بوده است آن حکایت؟» خواهی نخواهی سر به زیر در پی‌اش رفتم و تا مچ پایم به گل نشست... به زحمت گام برمی‌داشتم و دستپاچه در پاسخ او چیزی بلغور می‌کردم. اندکی گذشت و او کماکان پیش می‌رفت، دل‌آزرده نگاهی بازخواست‌کننده به چهره او انداختم. پوزخندی شیطنت‌آمیز زیر سبیلش موج می‌زد. تردیدی برایم نماند که این کار او حساب‌شده و عمدی است. تصمیم گرفتم چیزی به روی خود نیاورم و هر طور شده از او رودست نخورم. از سر کفش و جوراب و شلوار گذشتم و شلنگ و تخته‌اندازان شانه به شانه‌اش رفتم و گپ زدم. وقتی به داخل ساختمان رفتیم و سیمین خانم ریخت آب‌کشیده و سر و وضع گل‌آلود مرا دید، پیش دوید و جلال را به عتاب و خطاب همسرانه بست. ولی من خود را از تک و تا نینداختم، دست جلو را گرفتم، گفتم «تقصیر از جلال نبود، من خود چنان عاشق گل و گیاه و درخت و نهالم و چنان غرق تماشا بودم که نفهمیدم چه می‌کنم...»

آل احمد از تحصیل‌کرده‌های پرورده در فرنگ خوشش نمی‌آمد، همه را «غرب‌زده» می‌پنداشت، بی‌لطفی او به این جماعت زبانزد همگان بود و برای تحقیر و سرکوفت آن‌ها در هر فرصت سر از پا نمی‌شناخت. میانه ما در سال‌های بعد، به ویژه در زمانی که من سرپرست بخش نگارش اداره روابط عمومی کنسرسیوم نفت بودم و او به ماموریت جنوب فرستاده شد و «در یتیم خلیج، جزیره خارک» را نوشت، خیلی بهتر شد.»

 
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها