در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید میرفت روی پله دوم منبر مینشست و تمام مدت با چشم بسته حرف میزد. من از حرف های سید هیچ نمی فهمیدم و مدام چشم میگرداندم تا ببینم پیرمرد چای گردان کی به ما میرسد . به من که میرسید مینشستم . خم میشد یک سینی مربعی برنجی کهنه با یک قندان کوچک که فقط سه حبه قند تویش جا میشد و یک غنچه گل محمدی تزئینش بود ، میگذاشت جلویم . قندها را میانداختم توی چای و داغی چای حلشان میکرد. بعد هم میزدم و نوبت مادرم بود که چای را در نعلبکی بریزد و جرعه جرعه به کامم بنشاند. آقا که میرفت توی روضه ، همه زن ها چادرهاشان را میکشیدند روی صورتشان و پرهیجانترین صحنه چهارسالگیام گر میگرفت. یک همهمه غریبی از خیمه خانه خوشروها شروع میشد و میرفت توی عرش؛ همان جایی که سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است . این صحنه سوررئال ترین صحنه عمرم بود . چهارسالگی من میایستاد و همه زنها نشسته بودند و من زل میزدم به این رشته کوه های کوچولوی سیاه که گویی متراکم و فشرده از زمین روییده بودند و با زلزله کلمه های روضه سید ، تکان میخوردند و جلو و عقب میرفتند . یک وقت هایی هم در خانه خوشروها خوابم میبرد و چادرم میشد خیمه ای که سایهاش روی شیطنت به خواب رفتهام میافتاد . یک وقت هایی پلک وا میکردم و میدیدم روی شانه مادرم در تاریکی زیر چادر ، انگار عقب عقب راه میرفتم و همه چیز از پشت سرم در میآمد و در پرسپکتیو مقابلم کوچک میشد . کاشوب در تمامی ذرات عالم است ...
هشت سالم بود . هر صبح اول بوی نفت میخزید زیر پره بینی ام و مغزم هشیار میشد که نیم ساعت دیگر باید بیدار شوی . بعد صدای سوت و جوش سماور نفتی سوراسرافیل بود برای من و برادر و خواهرهایم برای شروع یک روز دیگر مدرسه . من معمولا با همان بوی نفت بیدار میشدم ؛ ولی دوست داشتم مادرم دست روی صورتم بکشد و یک حامدجان بگوید و دلم ضعف برود و بعد بگویم چشم . یک لقمه نان و پنیر یا نیمروی خشک و برشته شده جلویم بخزاند و بعد راهی مدرسه ام کند . آن روزها بم ما جولانگاه کاروان های قاچاق مواد مخدر بود . ماشین لخت میکردند ، بچه میدزدیدند ، آدم گروگان میبردند و هزار ذنب لایغفر دیگر ... یک وقت هایی که سوز هوا زیاد بود یا خبر نا امنی ای چیزی در بم میپیچید ، صبح ها میآمد مرا برساند مدرسه . تا مدرسه مان راهی نبود که تاکسی و سرویس بخواهد . پیاده میرفتیم . بال چادرش را وا میکرد من میرفتم زیر چادرش و راه میافتادیم سمت مدرسه و وای که چه تجربه مهیبی بود. یک لایه چادر مشکی میشد امن ترین اتاق ضد گلوله جهان و آرامشی نجیب میخزید زیر پوست هشت سالگیام. گاهی چادرش ضخیم بود و هیچ نمی دیدم و با کلماتش هدایت میشدم ؛ فقط میگفت جوی آب است یا سنگ است یا جدول است، تا مدرسه صدا میشنیدم و بوی مادرم که توی مشامم هوریز میکرد . گاهی هم چادر نازک تری انتخاب میکرد و میشد سایه هایی گنگ و مواج را دید و فکر را به هزار سمت و سو برد . زن حواسش به غرورم بود . صد دویست متری مدرسه که میرسیدیم، به مردانگی ام احترام میگذاشت، بال چادرش را وا میکرد و من دوباره پلک میگشودم به دنیای ترسناک و کیف میکردم از این که این قدر من را بلد است. من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم... .
37 ساله ام . سی و هفت سالگی ام توی روزنامه کار میکند . عینک میزند . کتاب میخواند . قسط دارد و شلوغی مترو رنجش میدهد . سی و هفت سالگی ام از شما چه پنهان یک چادر مادر هشت سالگی ام را آورده تهران یک وقت هایی که خیلی دلش بگیرد، شمد میکند رویش و میخزد زیر گل های حالا بور شدهاش و آرام اشک میریزد . برای منی که چادر مادرش دژ محکم و استواری بوده که پناه همه دلشورههایش بوده، حالا سختش است در همین روزهای سی و هفت سالگی ببیند زنی(تو بخوان دختر یک وزیر که 30 سال است وزیر است) که تا پیش از این به دوربین (بی چادر و البته با حجاب)لبخندهالیوودی میزده، به دلیل چنگ زدن به بیتالمال و فساد مالی و ربا و ... به چنگ قانون افتاده و حالا که در جلوی دوربینها و دادگاه و قاضی باید راجع به این 185 میلیارد تومان به مردم توضیح بدهد ، چادر مشکی سر کرده و رویش را گرفته مثل همان زن های نجیب و عاشق خانه خوشروها ... شما که همه چیز دارید! شما که در ناز و نعمتزاده شده اید ! ما دلمان به همین خاطرات خوش است. خاطرات ما را مسخره نکنید خانم.
حامد عسکری
شاعر و نویسنده
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
اکبرپور: آزادی استقلال را به جمع ۸ تیم نهایی نخبگان میبرد
در گفتوگوی اختصاصی «جام جم» با رئیس کانون سردفتران و دفتریاران قوه قضاییه عنوان شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی بیپرده با محمد سیانکی گزارشگر و مربی فوتبال پایه