در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
به گزارش جامجم آنلاین، کتاب «من، داود، علی» خاطرات آزادهای است که همه فکر میکردند شهید شده است. درحالیکه خانوادهاش مشغول تدارک اولین سالگرد شهادت او بودند، نامهای که فقط عنوانی از او داشت، مژدۀ زنده بودنش را با خود به ارمغان آورد.
من، داود، علی، خاطرات عباس شهریاری آزادهای از خانوادهای مذهبی است که در سه فصل توسط خودش به نگارش درآمده است. شهریاری اصالتی خوانساری دارد، اما از نوجوانی در تهران زندگی کرد. نوجوانی او نیز همانند اغلب همنسلیهایش به انقلاب گره خورده بود. او پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به سپاه پاسداران انقلاباسلامی پیوست، سال ۱۳۶۲برای آموزش نیروهای لبنانی اعزام شد. پس از بازگشت از لبنان در بهمنماه همان سال به جبهههای جنگ رفت. عباس شهریاری در بهمن ماه سال ۱۳۶۲ در جریان عملیات آبی، خاکی و دشمنشکن خیبر به اسارت نیروهای دشمن درآمد و هفت سال اسارت را در کنج اردوگاههای غربت صبورانه و سربلند تاب آورد. درحالیکه خانوادهاش مشغول تدارک اولین سالگرد شهادت او بودند، نامهای که فقط عنوانی از او داشت، مژدۀ زنده بودنش را با خود به ارمغان آورد. بخشی از خاطرات عباس شهریاری را در ادامه میخوانیم:
ساعت نٌه شد صدام حسین طی نامهای به آیتالله هاشمیرفسنجانی، رئیس جمهور وقت، اعلام کرد: «ما حسننیت خود را به شما با آزادی یک جانبه اُسرا ثابت خواهیم کرد و امیدواریم شما نیز حسننیت خود را به ما ثابت کنید. و اولین گروه اُسرا روز جمعه بیست و ششم مرداد سال 69 آزاد خواهند شد.» سربازان عراقی با شنیدن این خبر شروع به تیراندازی هوایی کردند. هورا کشیدن و رقص و پایکوبی بر پا کردند. بچهها هم خوشحال شدند؛ ولی جلوی عراقیها طوری برخورد میکردند که آنان حسرت اینکه به اُسرا سخت گذشته و خسته شدهاند را به گور ببرند. آنها سؤال میکردند: «شما خوشحال نیستید؟! دارید آزاد میشوید، میروید کنار خانواده. چرا شادی نمیکنید؟! چرا نمیرقصید؟! چرا حرفی نمیزنید؟! شما دیگر چه آدمهایی هستید!» بچهها داخل آسایشگاه و به دور از چشم عراقیها خوشحالی خودشان را ابراز میکردند و به هم تبریگ میگفتند ولی جلوی آنها خیلی عادی و معمولی برخورد میکردند. این کار بچهها خیلی لج عراقیها را درآورده بود. به هر جهت صدام به قول خود عمل کرد و اولین گروه اُسرا روز جمعه آزاد شدند. اردوگاه ما گروه سوم بود و قرار شد روز جمعه 29 مردادماه 1369 آزاد شویم؛ ولی تا زمانی که صلیبسرخ جهانی به اردوگاه نیامده بود، هنوز اطمینان به آزادی نداشتیم اما روز شنبه با حضور نمایندگان صلیبسرخ مطمئن شدیم که آزادیمان حتمی است. وضعیت تغییر کرده بود دیگر نه عراقیها و نه ما به هیچ قانونی از قانونهای اردوگاه پایبند نبودیم. هرجا دوست داشتیم، میرفتیم، هر آسایشگاهی میخواستیم میخوابیدیم. هرکس هر چه داشت وسط ریخته بود بیشتر بچهها به غذا میل نداشتند. آش صبح هم که بچهها برایش سرودست میشکستند، مانده بود؛ ناهار هم همینطور خیلی از بچهها به فکر این بودند که برای یادگاری از این دوران پرمشقت چیزی با خود به ایران ببرند. بعضیها کتاب، قرآن، صنایع دستی که درست کرده بودند را برمیداشتند. نمایندگان صلیبسرخ جهانی نیز در یکی از آسایشگاهها با تک تک اُسرا مصاحبه میکردند و از آنها سؤال میپرسیدند: «آیا مایلید به ایران برگردید یا دوست دارید به کشور دیگری پناهنده شوید.» به جز چند نفر (آن هم از افرادی بودند که قاچاقی وارد عراق شده بودند و عراقیها آنها را به عنوان اسیر جنگی نگهداری میکردند.) که جزء پناهندگان به عراق بودند و عراقیها آنان را در اردوگاه اسرا نگهداری میکردند، بقیه جواب میدادند: «به کشور عزیزمان برمیگردیم.» پس از آن که تمامی اُسرا با صلیبسرخ مصاحبه کردند، حدود ساعت چهار بعدازظهر پس از هفت سال وقت ترک کردن اردوگاه فرا رسید. سربازان عراقی به صف ایستاده بودند و بچهها از بین آنها عبور میکردند و آن همه کتک و اذیت و آزار را با دست دادن و تشـکر پاسخ میدادند. این برخورد بچهها اثر مثبتی روی آنها داشت و بعضی تحت تأثیر قرار گرفته و سکوت کرده بودند.
بألاخره پس از هفت سال از اردوگاه خارج شدیم و با اتوبوس تا ایستگاه قطار رفتیم. نماز مغرب و عشاء را درون قطار به جا آوردیم، برعکس آن شبی که با قطار برای زیارت به کربلا میرفتیم و کلی محدودیت داشتیم، اینبار آزادتر بودیم. بچهها داخل سالن قطار رفتوآمدی داشتند و با دوستان خود خوشوبش میکردند. گویا قطار سرعت نداشت و برای رسیدن به بغداد لحظهشماری میکردیم. خواب به چشم کسی راه پیدا نمیکرد. بالاخره قطار در ایستگاه فرعی در بغداد با سوت بلندی ایستاد و بچهها را به اتوبوسهایی که از قبل آماده کرده بودند، منتقل کردند. من و «حاجی خنجری» پهلوی هم نشسته بودیم. او کامله مردی بود که سردی و گرمی روزگار را زیاد چشیده بود. از گذشتههایش تعریف میکرد که به یکباره «علیاکبر کرمی» یکی از بچههای شوخ از صندلی پشتی گفت: «حاج حاجی» منظورش حاجی خنجری بود، حاجی گفت: «جانم» (تیکه کلام حاجی همیشه جانم بود) کرمی گفت: «عراقیها دارند ما رو دوباره به سمت موصل میبرند. انگار پشیمان شدند. ببین تابلو رو نوشته موصل420 کیلومتر.» حاجی خنجری دست به چانهی خود گرفت و با حالتی عجیب گفت: «بگو به جون تو...» کرمی یهویی زد زیر خنده گفت: «نه دور برگردون رو بر میگرده» کلی خندیدیم. حدود ساعت 9 صبح به مرز خسروی رسیدیم...
بچهها مثل مور و ملخ روی زمین ریخته بودند و به خاک کشور بوسه میزدند؛ ولی... نه این مکان دیگر مکان قبلی بود و نه اینزمان، زمان گذشته...
نسترن نعمتی/جام جم آنلاین
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد