شهرک علایین، تابلو دارد، ولی قلعه علیمون را باید پرسان پرسان پیدا کرد. راهش خاکی است و فضایش روستایی، مثل همه حاشیهها که کنار شهرهای بزرگ قد میکشند. علایین و علیمون را این حوالی کسی نمیشناسد، فقط قدیمیترها شنیدهاند دو برادر بودهاند، دو ارباب. اما حتی قدیمیهای محل نمیدانند عمر محله علایین به پادشاهی ساسانیان میرسد و بچهها با این که هر روز سر میچرخانند و قلعه ویرانه «گبری» را میبینند، خبر ندارند قبیله گبرها 2000 سال پیش آن را ساختهاند.
بچهها حتی خودشان را خوب نمیشناسند و نمیدانند چند سالهاند. میگویند شناسنامه ندارند. پا پیشان که میشویم اصلا نمیدانند شناسنامه چیست، خوردنی است، پوشیدنی است! بچهها فقط میدانند خیلی چیزها ندارند، کفش ندارند، جوراب ندارند، غذا ندارند، حمام و آب ندارند، برق ندارند و شناسنامه هم که ندارند، رویش.
ثریا، دمپایی پلاستیکی آبی پوشیده که گلِ روی یک لنگهاش افتاده. مینا هم دمپایی پوشیده، لطیفه و ساناز و صنم هم کفش ندارند. ارباب ولی کفشی مشکی دارد. کج و کوله و از ریخت افتاده است، ولی هرچه باشد کفش است. مگسها حمله میکنند و مثل سوزن خودشان را میکوبند به سر و صورت بچهها، چند نیش میزنند و دوباره پرواز میکنند. صورت ثریا کثیف است، خاک دور دهانش دلمه بسته، چشمهای سیانه هم قی کرده. چشمهای عسلی سودیره که مژههایی مشکی و بلند مثل نگهبانهای نیزه به دست مراقبتش میکنند، اما تمیز و گیراست. سودیره میگویدده ساله است، اهل لاهور، سیانه هم میگوید اهل لاهور است، ده ساله.
از میان دخترها فقط مینا لاهور را دیده، کِی، یادش نیست ولی همان یکبار لاهور را دوست نداشته، چرایش را هم نمیگوید. شاهزاده ولی یک بار که به کراچی رفته از آنجا بدش نیامده، اما دوست داشته برگردد ایران. گرمای کراچی همان یک بار خیلی آزارش داده. شاهزاده لاغر است، کوچک و بند انگشتی است، لباسهایش به تنش زار میزند. او هیچ ربطی به شاهزاده قصهها ندارد، ولی معصوم است، مثل همه شاهزادههای خوب قصهها.
مدرسه، شاید سرنوشتشان عوض شود
فارسی بچهها خوب نیست. تا بیایند معنی جملهها را بفهمند و جواب بدهند زنگ تفریح تمام شده. زنگ کلاس که میخورد دخترها و پسرها قیل و قالکنان میدوند سمت ساختمان و پخش میشوند بین کلاسها. طول میکشد تا سر و صداها بخوابد و مدرسه بشود مدرسه.
مدرسه بچههای اتباع غیرمجاز پاکستانی تازه افتتاح شده؛ این نخستین شانس اینها برای تحصیل است، شاید تکستاره آسمان بیستارهشان. مدرسه را سال67 در قلعه علیمون ساختهاند، اما بعد از آن که روستا خالی از سکنه شده مدرسه هم متروک مانده. امسال ولی آموزش و پرورش ناحیه 2 شهرری ساختمان را بهسازی و تجهیزکرده و تابلوی مدرسه شهید نیکنژاد را بالا برده؛ مدرسهای هزار متری، با نقش مدادهای رنگی روی دیوارهایش.
بچهها ولی هیچ کدامشان از این کارها خبر ندارند. آنها فقط عمو مرتضی را میشناسند که روزی به زاغههایشان سرزده و سراغشان را گرفته، با پدر و مادرهایشان حرف زده و راضیشان کرده. بچهها رایگان درس میخوانند و سرویس رایگان ایاب و ذهاب دارند. همه چیز رایگان است، چون اگر حرف پول وسط بیاید خانوادهها پا پس میکشند.
80 دانشآموز مدرسه نیکنژاد هیچکدامشان شناسنامه ندارند و هیچ کس روز و ماه تولدشان را به خاطر نسپرده، ولی مادرهایشان حول و حوش تولدشان را گفتهاند. بعضی از بچهها جثهای ریز دارند و بعضیهایشان درشتترند. بیشتر دخترها لاغر و ترکهایاند و پسرها چهارشانهتر و درشتتر. بعضی پسرها حتی موی صورتشان روییده و به اندازه جوانها استخوان ترکاندهاند، ولی چه ریز و چه درشت، چه کودک و چه نوجوان و جوان همه نشستهاند کلاس اول.
ارباب بازیگوش است و با چوب دخترها را میزند. از الفبای فارسی هیچ چیز بلد نیست ولی دخترها تک و توک «الف» و «ب» را میشناسند. معلمهایشان میگویند پیشرفتشان خوب بوده است. آنها روزی را دیدهاند که بچهها با مداد غریبه بودهاند و نمیدانستند آن را چطور باید دست بگیرند. بچهها دفترچه ندیده بودند، کتاب برایشان بیگانه بود، آبخوری و دستشویی را نمیشناختند و صابون برایشان معنی نداشت. حالا اما اوضاعشان بهتر شده، آموزش کار خودش را کرده است.
ساناز، اولین روز است که به مدرسه آمده. آمدهاند درِ خانه دنبالش. لباس دخترانه بلوچی تنش کرده و سرش را با شالی بلند به سبک بلوچهای پاکستان پوشانده. فارسیاش دست و پا شکسته است و دوچشم نگران دارد، بندِ انگشتهایش را هم میجود. با این که مدرسه برایش غریب است ولی سواد را دوست دارد. ساناز آرزو دارد قرآن بخواند، این اوج رویاهای اوست. لطیفه اما «اذا جاء نصرالله» میخواند، بعد هم «قل هو الله»؛ خواندنش چند غلط دارد، ولی همین که میخواند خوب است.
اینها زاغهها را دوست دارند
مینیبوسِ کرم رنگ و اتوبوس بزرگ طوسی جلوی مدرسه ترمز میکنند و خاک به پا میشود. بچهها هجوم میآورند و دوباره خاک به پا میکنند. سگی با پستانهای آویزان به بچهها چشم دوخته و مردی درسطلی سفید برایش آب میگذارد، سگ بو میکشد و بیمیل رو برمیگرداند. قلعه علیمون جولانگاه سگهاست. بیشترشان اما درنده نیستند ولی ول میچرخند و جا و مکان درستی ندارند. بچهها از سگ نمیترسند، نگاهش هم نمیکنند و سوار ماشینها میشوند. بچههای کوچکتر از پشت شیشه مینیبوس دست تکان میدهند و لبخند میزنند. آستین لباسهایشان بلند است، از آن لباسهای عاریهای.
مینیبوس راه میافتد و میزند به خاکی. بعد میپیچد لای مارپیچ زمینهای کشاورزی و میافتد توی جاده آسفالته. چهره منطقه ناگاه عوض میشود، سوپرمارکتها و خیابانهای عریض و مجتمعهای آپارتمانی چند طبقه ظاهر میشوند و اتوبانهای پیچ در پیچ و سرسبز رخ نشان میدهند. مینیبوس از روی پل ماشین رو رد میشود و بچهها ذوق میکنند. ماشین 10 دقیقه میراند و دوباره چهره منطقه عوض میشود. جاده آسفالته تمام میشود و دوباره خاک میپاشد توی هوا.
دور تا دور زمین کشاورزی است. کبوترهای چاهی از روی زمینهای شخم خورده، دانه میچینند و میپرند، بچهها هم پخش میشوند بین زمینها. جوی آبی کم جان زبالهها را هل داده به سمت جاده خاکی. جلوتر که جوی پهنتر میشود بستر جوی، لجن است و لجن.
بالای جوی یک آلونک است، نیمی آجری و نیمی ایرانیتی، سقفش هم مشتی تخته پاره. سعید میدود سمت آلونک، کیف و کتابش را میگذارد داخل و دست به سینه میایستد کنار دختری با لباسهای پاره. دختر، کودکی به بغل گرفته، بچه لخت است، دختر هم پابرهنه، پاهایش را حنا بسته و به چشمهایش انگار سرمه کشیده. دختری کوچکتر با لباس بلوچی میایستد کنار جوی و انگشتهای پایش میخورد به لجن. حلقه نقرهای بینیاش زیر نور خورشید برق میزند، لاله گوشهایش هم پر از حلقه است؛ حلقهها به سیاهی میزنند.
دخترها، دخترعموی سعیداند. مادرشان قد و نیمقد بچه دارد و باز هم حامله است. دراز کشیده روی مبلی تکهپاره و آفتاب گرفته. دخترها به مدرسه نمیروند. مادرشان گفته باید مراقب بچهها باشند، آنها هم ماندهاند در زاغهها. بچههای مهاجر پاکستانی باید کار کنند. سعید میگوید قوچ حصاریها سر چهارراهها گدایی میکنند، ولی این طرفها بچهها میروند کشاورزی.
سعید فارسی را خوب بلد است. اوجَلدِ امامزاده ابوالحسن(ع) است. روزی چند بار از آنجا آب میآورد و عصرها میرود آنجا درس میخواند. مدرسه هم میرود. دستهای سعید خشک و چروکیده است. بعضی روزها میرود روی زمینهای شلغم و چغندر و روزی 15 کیسه را پر میکند. دستمزدش میشود برای هر کیسه 2000 تومان، پولها هم میشود نان و خوراک اعضای خانه.
بچههای زاغههای جنوب شهرری گلهای ندارند که کار میکنند. اصلا خوشحالاند که نانی میگذارند توی سفره. مادر سعید رفته برای شلغم چینی. پدرش هم نیست. مردهای این زاغهها همه رفتهاند برای کار، یکی برای وجین و یکی برای کشت. سعید و خواهر و برادرهایش ناهار ندارند. آنها گرسنه میمانند تا شب که مادرشان بیاید. از خانه عمویش هم بوی غذا نمیآید، بچهها گرسنهاند و ونگ میزنند.
موسی میرسد. کیف مدرسه از خودش بزرگتر است، سر و صورت و لباسهایش اما تمیز است، برخلاف بچههای زاغهها. او مثل سعید روزی چند بار میرود امامزاده و آبی به صورت میزند. آلونکها هیچ کدام آب ندارند، برق هم ندارند، از گاز هم خبری نیست، همه شان تاریکاند و کثیف و سرد. بچههای زاغهها روی زمین میخوابند، زیراندازی در کار نیست. اگر هم باشد فرقی با زمین ندارد، اگر باران ببارد بسترشان میشود گِل. مادر موسی کمی فارسی بلد است. برای بچ ه توی بغلش پتو میخواهد. بچه سرفه میکند، گلویش چرک دارد، چرک از بینیاش زده بیرون. اینها ولی پول دکتر رفتن ندارند. موسی هم مریض است، صدایش دو رگه شده، بچههای دیگر هم مریضاند، اینجا کسی پولی برای دوا و درمان ندارد. همه آن قدر صبر میکنند تا مریضی خودش خوب شود یا نیکوکاری از راه برسد، دلش به رحم بیاید و کاری کند. یکی از زنها اشاره میکند به کودکی پابرهنه و میگوید خیری کمک کرد تا بچه توی بیمارستان دنیا بیاید.
موسی نشسته روی زمین و فارغ از این حرفها تکیه داده به دری چوبی و شکسته که از لای زبالههای شهر پیدایش کردهاند. پایش را دراز کرده و یک کاسه قُرِ رویین را گذاشته روی زانوهایش. درون کاسه، یک دانه تخم مرغ نیمرو شده با کمی سبزی تفت خورده کنارش. چهار بچه با یک دانه نان لواش افتادهاند به جان تخممرغ و لقمه میزنند؛ یک کف دست نان و ذرهای تخممرغ.
زندگی پاکستانیهای مهاجر بیشناسنامه، سخت میگذرد. هر روزش یک تراژدی است ولی زنها و بچهها خوشحالاند که سرپناه دارند؛ سرپناهی حتی به بدی زاغهها. مادر و پدرموسی از کراچی آمدهاند، از گرما و فقر آنجا فرار کردهاند، از مرز ایران گذشتهاند و خود را رساندهاند به شهر ری، چه زمان و چطور، حرفش را نمیزنند.
ساکنان زاغهها ایران را دوست دارند. اگر بشنوند که باید بروند، مضطرب میشوند. آنها در حاشیه زمینهای کشاورزی و زیر آلونکهای محقر، حس خوبی دارند. مادرموسی همین که نانی گیرشان میآید، راضی است. بچههایی هم که مدرسه میروند خوشحالاند. شاید به مدد سواد و آموزش، آیندهشان بهتر ازامروز پدر و مادرشان بشود. اینها اگر نقشه جهان را جلویشان بگذاری و بخواهی سرزمین اجدادیشان را پیدا کنند هیچ کدام نمیتوانند. آنها اصلا به برگشتن فکر نمیکنند، بزرگترها هم خاطرههایشان را همان جا، لب مرز جا گذاشتهاند.
مریم خباز
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد