نباید فراموش کنیم که سالمندان امروز همان قهرمانان دیروزند؛ کسانی که با کمترین امکانات، ما را به اینجا رساندند و سهمی در خوشبختی امروز ما داشته و دارند. احترام به آنها فقط یک وظیفه اخلاقی و انسانی نیست، بلکه پاسداشت تمام سالهایی است که برایمان زحمت کشیدند. گاهی یک سلام، یک نگاه مهربان، یک توجه یا چند دقیقه وقتگذاشتن کافی است تا قلبشان گرم شود و برای خوشبختی ما دست به دعا شوند. حقیقتی که نباید از آن غافل شویم این است که روزی ما هم جای آنها خواهیم نشست، با موهای سپید و دستان لرزان و جسمی کمتوان. اگر امروز قدردانشان نباشیم، فردا حسرت خواهیم خورد و آن زمان است که متوجه میشویم پشیمانی سودی ندارد. بیاییم قدرشان را بدانیم، قبل از آنکه دیر شود. احترام به سالمندان یعنی احترام به ریشههای خودمان، به تاریخ خانوادگیمان و به عشقی که بیمنت به ما هدیه شده است. برای اینکه در آینده پشیمان نشویم و در سالمندی نگران این موضوع نباشیم که فرزندانمان همان رفتار ناپسندی که با والدینمان داشتیم را با ما نداشته باشند، از همین لحظه تلاش کنیم رفتار بهتری با پدر و مادر سالمندمان داشته باشیم و به آنان احترامی درخور بگذاریم.
احترام و توجه به سالمندان، تنها جبران زحمات آنها نیست بلکه سرمایهگذاری برای آینده خودمان است. هر لحظهای که به آنها میبخشیم، بازتابی خواهد بود در فردایی که خودمان سالمند خواهیم شد. اگر امروز فرزندان بیاموزند چگونه به پدربزرگ و مادربزرگ خود محبت کنند، فردا با همان نگاه و محبت، کنار ما خواهند نشست. این چرخه زندگی است؛ چرخهای که با احترام زنده میماند و با بیتوجهی میشکند و راهی برای جبران آن نیست.
روایت پدری از احترام فرزندان
عصر یکی از روزهای پاییز به پارک محله رفتم. نسیم خنکی در میان شاخهها جریان داشت و برگهای زرد و نارنجی، با صدای خشخش روی زمین میریختند. صدای خنده کودکان روی تابها و رفتوآمد خانوادهها در فضا شنیده میشد اما در میان این هیاهو، نگاه من به سالمندانی افتاد که هر یک بر نیمکتی نشسته بودند؛ آرام و در سکوتی پرمعنا.میان آنها دو چهره بیش از بقیه توجهم را جلب کرد. یکی از آنها کنار مسیر سنگفرش، با عصایی چوبی و قامتی خمیده نشسته بود و دیگری کلاهی کهنه بر سر داشت و در گوشهای خلوتتر زیر سایه درختان، روی نیمکتی نشسته و آرام به زمین خیره شده بود. هرکدام گویی بار سالها تجربه و رنج را در خود حمل میکرد. کنجکاو شدم پای سخنشان بنشینم. از خود پرسیدم این مردان سالخورده درباره احترام، زندگی و نسل جدید چه در دل دارند؟ وقتی نزدیک شدم و سلام کردم، اولین پیرمرد با نگاهی صمیمی سر بلند کرد، دستان لرزانش را روی عصا فشرد و وقتی از او خواستم که برایم از خودش بگوید، با لحنی آرام، خاطرات و احساساتش را با من در میان گذاشت.
نامش را که پرسیدم، گفت: «میتوانی بابا علی صدایم کنی، همانطور که بچهها و نوههایم صدایم میزنند». از او خواستم از احترام به والدین برایم بگوید که صحبتش را این طور شروع کرد: «قدیما احترام یه معنی دیگه داشت. هیچوقت جلو پدرمون پامونو دراز نمیکردیم. نه از ترس، از احترام. پدرامون یه ابهتی داشتن تو چشم ما. مادرمون هم همیشه عزیز بود. من همیشه خواستم مثل پدرم باشم برای بچههام. هرچه در توانم بود گذاشتم... ».
مکثی کرد، لبهایش را به هم فشرد و نگاهش را به شاخههای درختان دوخت. «شکر خدا، بچههام احترامم رو نگه داشتن. البته همهچی همیشه خوب نبوده، سختی و مشکل زیاد بود اما با هم کنار اومدیم. بعضی دوستام از این نظر بدشانسی داشتن. بچههاشون بیاحترامی کردن، دلشکسته شدن. این اتفاقات قلب آدم رو به درد میاره».
دستهایش را محکمتر روی عصا فشار داد و صحبتهایش را ادامه داد؛ «خوشبختانه من هیچوقت دلگیر نشدم. اتفاق ناخوشایند برای همه پیش میاد اما نه درحدی که دلشکسته بشم. توقع ما بزرگترا، بیشتر از هر چیزی، توجه و محبت و احترامه. همین که حواسشون به ما باشه، دنیا به کاممونه. البته اگه بتونن کمک عملی یا مالی هم بکنن، خوشحال میشیم».
چشمهایش برای لحظهای نمناک شد. نفس عمیقی کشید و گفت: «نسل جدید بلده چطور باید با سالمندا رفتار کنه، حتما بلده، ولی گرفتاریاش زیاده، زندگی سختتر شده و همین باعث میشه وقت کمتری داشته باشن برای ما پیرمردا».
باباعلی، کارمند سادهای بوده که کل عمرش پشت میز اداره گذشته و با درآمدی که داشته، توانسته با همراهی همسرش، پسر و دو دخترشان را به خانه بخت بفرستند و الان دو نوه دارد که برای دیدنشان در هر آخر هفته لحظه شماری میکند؛ «بچهها حاصل عمر ما هستن. بودنشون کنارمون حس زندگی میده. هر بار که میبینمشون، انگار خونه جون میگیره. من با حقوق بازنشستگی بخور و نمیری که دارم، سر میکنم و کل هفته چشم انتظار دیدن بچهها و نوههام هستم. شکر خدا تا به الان بهمون احترام گذاشتن و بیاحترامی ندیدیم اما بودن کسایی که فرزنداشون اونها رو از خانواده جدا کردن و فرستادن خانه سالمندان».
آهی کشید و صحبتهایش را ادامه داد: «نمیدونم چطور دلشون اومده اینکارو کردن اما هر کسی تو شرایط سخت، تصمیم متفاوتی میگیره. من حاضر نیستم برم خانه سالمندان و دلم میخواد تو خونه خودم زندگی کنم و باقی عمرم رو بگذرونم. حتما خیلی از سالمندای دیگه هم همینطور هستن و سخته براشون از خونه و زندگی خودشون دل بکنن».
خورشید کمکم پایین میرفت و نورش روی نیمکت میافتاد. بابا علی عصا را کنار خود گذاشت و دستهایش را روی زانو فشار داد. نگاهش به دوردستها خیره شد و با صدای آهسته، ادامه داد: «وقتی بچههام کوچیک بودن، دلتنگیها و بیخوابیهام رو فراموش میکردم تا اونا بخندن و آرامش داشته باشن. گاهی فکر میکنم اگر میدونستم آینده اینطوری میشه، شاید بهتر میتونستم با سختیها کنار بیام اما هنوز دلگرم میشم وقتی یه لبخند ازشون میبینم. یه سلام کوتاه، یه نگاه مهربون. همینها میتونه دل آدمو گرم کنه».
دستهایش روی عصا لرزید اما بعد با اراده دوباره آن را گرفت. «زندگی همیشه آسون نبوده اما هیچوقت از تلاش دست نکشیدم. حالا که پیر شدم، حس میکنم احترام واقعی اون چیزی نیست که در حرفهاست بلکه در رفتار، نگاه و توجهه».
سخنانش با آرامش و گاه با بغضی پنهان بیان میشد. هر جملهاش یادآور نسلی بود که با احترام و قناعت زیست و حالا انتظار دارد همان احترام را در دوران پیری لمس کند. وقتی حرفهایش به پایان رسید، لحظهای سکوت میانمان نشست. او نگاهش را به درختان دوخت و من هم به فکر فرو رفتم؛ به مسیری که نسلها را از یکدیگر جدا کرده و فاصلههایی که گاهی میان والدین و فرزندان ایجاد میشود.
سنگینی سالها کارگری بر قلب پدری دلشکسته
در همان حال، نگاهم به پیرمرد دیگری افتاد که کمی دورتر، بر نیمکتی در سایه نشسته بود. برخلاف باباعلی، نگاهش بیشتر به زمین بود تا اطراف. قامتش خستهتر مینمود ودستانش بافشاری مداوم عصا راگرفته بودند.چیزی درچهرهاش بود که از دلواپسی و سالهای سخت حکایت داشت.
بهآرامی به سمت او رفتم وسلامی کردم. سرش را کمی بلند کرد،نگاهی گذرابه من انداخت وسپس با صدایی آهسته جواب سلامم را داد. پیرمرد، کلاه کهنهای روی سر داشت و عصایش را با دو دست گرفته بود. نگاهش به زمین بود و صدایش پر از خستگی و بغض. از او خواستم از احترام نسل جدید به سالمندان بگوید و اینکه آیا خودش در خانواده مورد احترام فرزندانش است؛ بعد از مکثی کوتاه شروع به صحبت کرد؛ «راستشو بخوای، نسل جدید برای من اینطور نبوده. رفتار درست با من نشده. انگار بار اضافیای هستم. هیچ کمکی هم ازشون نخواستم، همیشه سعی کردم بهشون کمک کنم».
نیمکت دوم در سایه درختان بلند بود، صدای برگها و پرندگان کوچک تنها همصحبتش بودند. پیرمرد که آقامحمد نام داشت، با دستهای لرزان عصا را فشار داد و گفت: «گاهی دلم میخواست بچهها و نوهها بیشتر کنارمون باشن. یک سلام ساده، یک همراهی کوتاه. اینها برای ما یک دنیا ارزش داره اما انگار همه گرفتار هستن. من هنوز هم سعی میکنم کار کنم، زندگی رو بچرخونم اما دیگه توان گذشته رو ندارم».
چشمهایش پر از اشک شد اما لبخندی تلخ زد.«با همه اینها، هنوز دعا میکنم برای خوشبختیشون. میخوام زندگی راحت داشته باشن، بدون درد و مشکل، حتی اگه من نتونستم همهچیز رو براشون جور کنم. کل عمرم با کارگری گذشت و سعی کردم بچههام تامین باشن. درآمدم کم بود، از خورد و خوراک خودم و همسرم زدم و مایحتاج بچههام رو فراهم کردم. نه تفریح کردم نه لباس نویی خریدم اما تونستم هزینه تحصیل بچهها رو بپردازم و الان هر کدوم سر زندگی خودشون هستن. خوب یا بد گذشت و من توقعی ازشون ندارم؛ با همه سختیها و دلخوریها، میبخشمشون. پاره تن من هستن. از خون و وجود خودم».
سرش را پایین انداخت و آهی کشید: «حقوق بازنشستگی! اصلا کافی نیست. من و همسرم با سختی زندگیمون رو میگذرونیم. یه عمر کار کردم به امید بازنشستگی اما حالا… حقوق اونقدری نیست که باید باشه. مجبورم با ۶۵ سال سن، هنوز کار کنم. روزا سخت میگذره، حتی برای جوونها هم سخت شده. وقتی مهمون یا نوهها میان بهمون سر بزنن، هزینهها سنگینه. تا جایی که میتونیم نه مهمونی میریم نه مهمونی میدیم. بچهها هم ماهی یکبار میان بهمون سر میزنن. هیچ کمک مالیای نداریم. کاش هیچ پدر و مادری محتاج بچههاش نباشه. من با کارگری گذروندم زندگی رو؛ الان هم تو بازار، کارگری میکنم اما باز هم به در بسته میخورم».
چشمهایش پر از غم شد و با صدایی آرام ادامه داد: «خانه سالمندان. برای اونهایی که کسی رو ندارن یا نیاز به مراقبت دارن، خوبه اما برای ما نه. ترجیح میدم تو خونه کوچیک خودم گشنگی و درد بکشم تا اینکه برم خانه سالمندان. سالمند به توجه و مراقبت نیاز داره، مثل یه بچه. هیچچیزی بهتر از این نیست که کنار خانواده و بچههام باشم».
بادخنکی وزید وبرگها راروی زمین حرکتداد.صدایخنده بچههاوتابها،تنها صدایی بودکه درسکوت غمآلودپارک آرامشبخش بود. هر دو پیرمرد با سکوتی کوتاه به اطراف نگاه میکردند. گاهی دستی به عصا، گاهی به صورتشان و گاهی لبخندی تلخ که از درد و غرور و خاطره ساخته شده بود؛ هرکدام در دل خود خاطرات، حسرتها و عشقهای دیرینه را مرور میکردند.