شبی با آرامش و هیجان و حس خوب!
شبی هم آشفته و سردرگم!
اما من این مهمان را به هر شکلی که بیاید، میپذیرم!
شبهای زندگیام را دوست دارم.
شبهایی که میتوانم نقابهایم را بردارم، خودم و افکارم را در آغوش بگیرم و نگران قضاوتها نباشم!
میتوانم ساعتی را به حرفهای خودم اختصاص دهم و عجلهای برای اتمام کارهای مورد علاقهامندارم.
دخترک کوچک وجودم را بغل بگیرم و آرامآرام زخمهایش را التیام دهم.
دخترکی که درطول روز،به گریههایش بیتفاوت بودهام وحرفهایش راجدی نگرفته وفقط بهدنبال تمامشدنکارهایشخصیام بودهام.
دخترکی که خیلی وقتها به خاطر دغدغهها و مشکلات روزمره او را یادم میرود و فراموش میکنم که او، تمام من است!
شب به یادم میآورد که جز تو، هیچکس برای تو نیست و خودت باید هوای خودت را داشته باشی!
نگاه به آسمان شب عجیب برایم دلنشین است و ماه شبانگاهی، برایم تداعیکننده پایانی زیباست.
گاهی وقتها گمان میکنم شب برای این است که انسان بابت نعمتهای روزانهاش از پرودگار خویش تشکر کند؛ لطفهایی که در همان یک روز شامل حالش شده را با چشم باز ببیند و تشکر کند.
آری! داستان شبها، برای من خیلی متفاوتتر از هر زمان دیگری است... .