رضایت‌نامه

یک... دو... سه... خب، همه حاضرند. حسن، خواهرهای کوچک‌ترش را دور خودش جمع و دارایی‌های اندکش را میان‌شان تقسیم می‌کند. مدت‌هاست دل از دنیا کنده؛ این چیزها که ارزشی ندارند.
کد خبر: ۱۵۱۸۸۰۵
نویسنده کوثر کریمی‌نیا - دزفول
 
انگشترش را می‌دهد دست یکی، دفتر خاطراتش را به دیگری و عطر مشهدی را هم به بعدی. به آرامی می‌گوید: «اینها رو برای خودتون نگه دارید، نشون کسی هم ندین.»
و توضیح می‌دهد که قرار است داداش حسن ۱۷ ساله‌شان، مثل برادرهای بزرگ‌تر، پسرعموها و پسرعمه‌های‌شان، به جایی برود؛ به نبرد با دشمن.بچه‌ها سرشان گرم بازی است و متوجه نیستند پشت این حرف‌ها چه تصمیم بزرگی خوابیده.
شب، خانه در سکوت فرو می‌رود. پدر از فرط خستگی کار، در خوابی سنگین است. حسن آهسته خودکاری برمی‌دارد و سراغ انگشت او می‌رود. جوهر هنوز انگشت پدر را کاملا رنگی نکرده که لبخندی بر لب حسن می‌نشیند. رضایت‌نامه تکمیل شده و یک قدم دیگر به آرزویش نزدیک‌تر.از خانه بیرون می‌زند. ابراهیم، رفیقش، همان‌جا منتظر است؛ او هم رضایت‌نامه‌ای به دست دارد.صبح می‌شود. مغازه‌ اوستا‌علی بی‌صدا مانده. کرکره‌اش بالا نمی‌رود. صدای خنده‌های حسن در خانه نمی‌پیچد. همه تازه متوجه غیبتش می‌شوند.
​​​​​​​مادر، دل‌نگران و سراسیمه، چادر به سر می‌کند و خود را به پادگان می‌رساند. «حسن خالقی‌پور، متولد‌...، می‌گویند دیروز همین‌جا آمده بی‌آن‌که رضایت‌نامه‌ای داشته باشد.» اما حالا چشم مادر به انگشت جوهری پدر می‌افتد و حالا دیگر کاری از دست کسی برنمی‌آید. خودش را دلداری می‌دهد: «چند روز دیگر برمی‌گردند. این بار نمی‌گذارم دنبال بزرگ‌ترها برود.»
اما برگشتی در کار نبود. فقط چند روز کافی بود تا حسن و ابراهیم را کنار هم پیدا کنند؛ در حالی‌که به آرزوی دیرین‌شان رسیده بودند و مادری که هنوز چشم به در داشت، برای پسری که حتی فرصت خداحافظی هم به او نداده بود.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰