یکیشان زنجیر را انداخته بود روی دوشش و دو تا سنج گرفته بود دستش و هر چند دقیقه یکبار بههم میزد. انگار آماده میشدند با هیات بیایند خانه مامانبزرگ و نمایش باشکوه عزاداری رابرگزار کنند. کاش من هم پسر بودم، یکی از آن پیراهن مشکیها میپوشیدم و شلوار لی پا میکردم تا خفنتر بهنظر برسم. چقدر هم راحتتر بودم،حتما موهایم کوتاه بود و با چهارتا برس نصفه و نیمه مرتب به نظر میرسید، خوش به حال پسرها، بیچارگی من رانداشتندکه یکساعت مامان را علاف کنم تا موهایم را ببافد. تازه همه این بافتنها هم بیخود بود! چون باید روسری سر میکردم و آرایش موها را هیچکس نمیدید، فقط به قول مامان، برای روز مبادا و آخر مجلس بود که روضهخوان رفته بود. آن موقع هم آنقدر روسری را عقبجلو کرده بودم که ژولیدگیاش باعث شرمندگی بود. اگر پسر بودم حتما بابا برایم سنج و زنجیر میخرید، اگر هم نمیخرید با پول توجیبیام هرطور شده برای خودم لوازمی فراهم میکردم. اصلا هیچی هم گیرم نمیآمد و میرفتم لابهلای آدمهای هیات و با دم مداح، سینه میزدم. بالاخره اگر پسر بودم مانعی برایم نبود و عزاداری پرشور آزادبود.با خودم گفتم: «خوشبهحالشان... چه خوب عزاداری میکنن... حتما امام ازشون قبول میکنه.» ناگهان صدای همهمه هیات در کوچه بلند شد.
به من چه کار دارید؟
معمولا اینطور بود که یک روز از روضه مامانبزرگ، از هیات پذیرایی میکردیم. یعنی همزمان با اینکه آقا روضهخوان طبقه بالا برای خانمها مقتلخوانی میکرد و صدای گریه در خانه میپیچید، طبقه پایین، مردهای خانه میزبان هیات بودند و مراسم زنجیرزنی و سینهزنی برپا بود. بله درست حدس زدید صداها درهم میپیچید و خیلیها مثل من بین تماشای هیات از حیاط طبقه پایین و شرکت در مراسم روضه سردرگم میشدند. معمولا هم روضهخوان خانمها کوتاه میآمد... حق داشت! هیات به چندین و چند بلندگو مجهز بود و رزمایش عزاداریاش جذابتر بود. اصلا همین که بتوانی کنشی داشته باشی، حتی خودت را بزنی، از اینکه بنشینی و یک گوشه نگاه کنی جذابتر است.صدای هیات نزدیکتر میشد. پشت پنجره قد بلند کردم تا سر کوچه را ببینم، فایده نداشت. سطل آبی که سماور بزرگ را با آن آب میکردند زیر پایم گذاشتم و رویش ایستادم، حالا به کوچه مسلط شده بودم. ناگهان خالهخانم داد زد: «اونجا چیکار میکنی؟» این چه سوالی بود؟ معلوم بود! فضولی میکنم... محلش ندادم. دوباره داد زد: «نیفتی خاله!» و نزدیک آمد تا من را بگیرد. همین کافی بود تا پایم از روی سطل سر بخورد و پخش زمین شوم. همه نگاهم کردند. از خجالت سرخ شدم. خاله تندتند قندها را از روی زمین جمع کرد. بله سقوطم تلفات داشت، چند قندان چپه شده بود و استکانها بههم ریخته بود. زیر بار نگاه و پرسشهای: «چی شدی بچه؟» داشتم خفه میشدم که شانس آوردم هیات با طبل و سنج به خانه رسید و همه دویدند پشت پنجره آشپزخانه. مثل همیشه مجلس روضه به هم خورد و عدهای راهی حیاط شدند.من بغض کردم وازخجالت یک گوشه پنهان شدم. ناگهان خالهخانم صدام زد و گفت:«بدو این سینی چای را ببر برای مهلقا خانم و دخترش.»
فرمانده ارتش سینی
من؟ سینی چای؟ بعید بود همچین افتخاری نصیبم شود. این کارمعمولا بهعهده دختر خانمهای جوان بود ومن در حد چرخاندن جعبه دستمالکاغذی پذیرایی میکردم. این پا و آن پا کردم. دوست نداشتم بعد از آن سقوط، جایی دیده شوم اما ارتقای سطح پذیرایی از جعبه به سینی و از دستمال کاغذی خشک به چای داغ و قندپهلو چیزی نبود که وسوسهاش، ترغیبم نکند. صدای خالهخانم دوباره بلند شد:«یخ میکنه خالهجان» و انگار تردیدم را دیده باشد، ادامه داد: «دوتا استکان سبک است، زود ببر که منتظرند.» فرصت را از دست ندادم. از جا بلند شدم و لباسم را صاف و صوف کردم. ترکیب کجوکوله صورت و لباسهایم در سطح صیقلی و کوژ سماور نقش بست. سینی را گرفتم و شکمم را جلو دادم و شانههایم را عقب کشیدم. بسان برگزیدگان درگاه پادشاه که قرار است فرماندهی ارتش سینی را عهدهدار باشند، قدم برداشتم. جلوی آشپزخانه یک پله بزرگ بود و بعد از آن هال و پذیرایی و اتاقها. آنموقع، ۳۰ سال پیش را میگویم مرز وحدود همه چیز مشخص بود. خانهها یک هال داشت، چند اتاق و یک مهمانخانه. نهایت دو تا مهمانخانه تا از اختلاط زن و مرد مهمان و میزبان جلوگیری شود نه مثل حالا که حتی آشپزخانه هم با اتاقها یکی شده و معلوم نیست حریم خصوصی میزبان کجای خانه است. هر چه هم درهمتر باشد کلاسش بیشتر است.
دشواری اول بهراحتی طی شد و سربلند از پله آشپزخانه گذشتم. تا وارد هال شدم، یکی از خانمها دوید و سینی را گرفت و چندتا ایجان گفت و خودش مشغول پذیرایی شد. صدای مداح هیات با آقا روضهخوان قاطی شده بود. درست مثل حسهای متضاد من که بههم آمیخته بودند و در نهایت شکست در پذیرایی را برایم رقم زدند. انگار من در این عزاداری هیچ سهمی نداشتم. ناامید به آشپزخانه برگشتم.
هرکسی میآمد و یکی از خوراکیها را برمیداشت ودراین فرصتی که آقا روضهخوان ساکت بوداز مهمانان پذیرایی میکرد. سینیها پر میرفت و خالی برمیگشت. فقط یک سینی مانده بود. این آخرین فرصت من بود تا برای روضه کار بکنم. سینی حلوا روی میز بود. سینی را جلو کشیدم و برش داشتم، سینی سنگین بود و تعادلم بههم خورد و یکوری شد. مامانبزرگ فوری جلو آمد و سینی را گرفت. فرار کردم توی حیاط و یک گوشه نشستم.
هیات طبقه پایین زنجیر میزدند و آن پسرهای توی کوچه بین هیات میچرخیدند. کاش من هم پسر بودم و در این رزمایش نقشی داشتم. چقدر کارشان آسان بود، زنجیرهایشان از بقیه مردهای هیات کوچکتر بود، برای همین راحت از پسش برمیآمدند. کاش مامانبزرگ چند سینی کوچک برای پذیرایی من میساخت. یعنی هیچکاری از دستم برنمیآمد؟
مداحی به اوج خودش رسید، صدای گریه خانمها آن طرف حیاط بلند شد. سرم را چرخاندم. دختر بچهای آن طرف حیاط جعبه دستمالکاغذی را دستش گرفته بود و میچرخاند. نه این دیگر انصاف نبود. آن دستمالها و پاک کردن اشکهای عزاداران سهم من بود. بغضم ترکید و زدم زیر گریه.
منم از این سفره سهم میخواهم!
این روزها باز هم روضه داریم و من یاد این خاطره افتادم. چون باز هم تکرار همان روزهاست. دستم درد میکند و جان ندارد آن سینی را بچرخانم، بس که در این سیواندی سال نوشتم و کار کردم. آرتروز گردن امانم را بریده. اما شفا را در چرخاندن سینیهای چایی میبینم. چند جلسه فیزیوتراپی رفتم. دستهایم برای برداشتن سینی قویتر شده. دیشب دوباره سینی را دادند دستم و گفتند بچرخان. از جا بلند شدم اما یکی آمد و سینی راگرفت وگفت:«شما چراخانم دکتر؟» خواستم بگویم:«من چرا بیانصاف؟ خب مگر من چه کم دارم که توفیق را ازم سلب میکنی؟» اما دیر شده بود. سینی را گرفت و رفت. چشمم به ظرف آبنبات افتاد. آن دیگر سهم من بود. برداشتم و پشت سینی راه افتادم. یکی به دستم زد، نزدیک بود آبنباتها چپه شود. خواستم اعتراض کنم که چشمهایمان درهم گره خورد. به زحمت قدش به زانوی من میرسید. گفت:«بده من!» فوری برگشتم توی آشپرخانه و ظرف را کوچکتر کردم و دادم دستش. خندید و ظرف را چرخاند. به مجلس نگاه کردم سینیهای حلوا و خرما و شیرینی و میوه را میچرخاندند و چیزی به من نرسیده بود. این روزها آنقدر بزرگ شدهام که بفهمم جایی در هیات ندارم و هوس نکنم پسر یا مرد هیاتی باشم. تو آشپزخانه پلکیدم تا یک سینی خالی یافتم. ظرفها را جمع کردم و دویدم پای ظرفشویی. مامانبزرگ جلویم را گرفت و گفت: «بده خانم فلانی بشوره، نیت کرده. بقیه را هم بذاریم ماشین!» نشستم گوشه مجلس. به پرچم عزای روی دیوار نگاه کردم: «چرا اینطور میکنی؟ دیگه سینهزنی و زنجیرزنی که نیست! یک پیشخدمتی ساده زیر کولره، باید چه کار کنم که توفیق بدهی؟» اشک از گوشه چشمم سرازیر شد: «خب منم حاجت دارم. من هم میخوام قد آب زدن چهارتا استکان، قد چرخوندن جعبه دستمال کاغذی، قد یه نظر تو، تو مجالست سهم داشته باشم.» یکی از همسایهها جلو آمد. خودم را جمعوجور کردم. کنارم نشست و گفت: «رامونا جان! ببخشید اینطور میگم، چند روز پیش چندتا روزنامه گرفتم تا بپیچم دور وسایل، آخه اسبابکشی داشتیم. میدونی که صاحبخونه جوابمون کرده.» نگاهش کردم و گفتم:«انشاءالله درست میشه.» توجهی نکرد و ادامه داد: «روزنامهها قدیمی بود. یهو اسمت رو بالای یک مطلب دیدم. درباره روضه گفته بودی. همین روضه. چه خوب گفته بودی. منم نذر کردم اگه بشه خونه رو نگه داریم، روضه بخونیم. خواستم بهت بگم که بازم بنویس. مخصوصا از اون دختر کوچولویی که تو روضهها شیطنت میکنه. راستی! بازم از این نوشتهها داری بهم بدی بخونم؟ حالم رو خوب میکنه.»