رمان با قصهگویی قدرتمند خودش مخاطب را به دل تاریخ میبرد و علاوه بر آشنایی او با فرهنگ اصیل مردم کرد آن خطه، از سلحشوریها و غیرت ایرانی برایش روایت میکند. خواندن این رمان عشق ما را به ایران بیشتر میکند. گفتوگوی ما اگر چه قبل از دفاعمقدس ۱۲ روزه شکل گرفت اما خواندنش در این روزهای پس از پیروزی هم مغتنم است.
«نازنین جاویدسخن» سال ۱۳۶۳ در تهران متولد شد و کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی را از دانشگاه پیامنور گرفته اگر چه کارشناسیاش در رشته فیزیولوژی ورزشی بوده. به گفته خودش از بچگی عاشق ادبیات بوده و با این که وارد ورزش شده و در رشته آمادگی جسمانی درخشیده اما عشق به ادبیات باز هم او را پاگیر کرده و به نوشتن رمان روی آورده است. دخترانش که به دنیا آمدند، حضورش در ورزش را کمرنگ کرد و راه ادبیات را جدیتر پی گرفت. با او درباره اولین رمانش «آواز پر طرقه» که به همت انتشارات مهرستان به چاپ رسیده و نظر خوانندگان را جلب کرده، گفتوگو کردیم.
آواز پر طرقه چطور شروع شد؟
همه چیز از شنیدن یک مرثیه از نواهای کردهای خراسان شمالی که کرمانج هستند به نام «اللهمزار» شروع شد. پژوهشم شش ماه طول کشید و تصمیم گرفتم این پژوهش را به یک رمان تبدیل کنم.
شما اصالتا اهل آن منطقه هستید؟ علاقهتان چطور شکل گرفت؟
من با یکی از پژوهشگران بزرگ کُرد به نام استاد کریمالله توحدی در ارتباط بودم که در خراسان شمالی زندگی میکنند. استاد شناختهشدهای هستند و عمرشان را در راه فرهنگ ایرانی و کرمانج گذاشتهاند. ایشان هنوز هم باور نکردهاند که من کرد نیستم. با دفتر انتشارات تماس گرفت تا مطمئن شود من کرد هستم یا نه! آنقدرکه من با علاقه این کار را دنبال کردم. من کلا به ایران و به فرهنگ آن علاقه دارم.هرایرانی وقتی که موسیقی، هنروزبانهای محلی مناطق ایران رامیبیند و میشنود، حسش برانگیخته میشود. مادر من اردبیلی و پدرم باکویی هستند اما من بچه تهرانم و با آذریها ارتباط چندانی ندارم.شمال خراسان منطقه عجیبی است. دریک منطقه کوچک، ترک و کرد و تات و فارس و اقوام دیگر کنار هم زندگی میکنند.حدود شش ماه پژوهش کردم وبه این نتیجه رسیدم که این موضوع ظرفیت تبدیل شدن به رمان را دارد. من مجموعه داستانم را تازه دارم مینویسم و اولین کارم رمان بود. بعد از شش ماه، پژوهشم همراه بود با نوشتن، چون پیرنگ و طرحم کامل بود که البته در چهارسالی که مشغول نوشتن بودم، تغییرات زیادی کرد. من بعد از سهسال گمان کردم کار تمام شده اما نظرها این بود که باید بیشتر روی رمانم کار کنم. وقتی که به کارگاه استاد منایی رفتم، زبانم و دیدم به داستان تغییر کرد و در این یک سال خیلی فشردهتر این رمان را جلو بردم. هم بازنویسی کردم هم یک سوم به حجم آن اضافه شد. آنقدر خوب شد که به محض این که به انتشارات مهرستان فرستادم پذیرفتهشد.
چرا مهرستان؟
من مهرستان را اینگونه میبینم که برای ادبیات دغدغه دارد. لطف خدا بود و الان هم خیلی راضیام که با این نشر کار کردهام. نثر من نسبت به زمانی که این رمان را نوشتم تغییرکرده و الان تقریبا مجموعه داستانم آماده است و شاید اگر یک نفر مجموعه داستانم را بخواند بویی ازاین رمان در آن نباشد.این رمان زبان خاصی دارد که باید به طور خاصی نوشته میشد. فرهنگ این مردم کرمانج، به شدت آنهاراهنرمند کرده است.رمان یک شخصیت داردبه نام امیرحسینخان شجاعالدوله که در راه وطن کشته میشود و کردها این شخصیت را خیلی زیاد دوست دارند. این شخصیت وقتی به فرمان شاه مجبور به کاری میشود که دلش نمیخواسته، به یک سید میگوید دعا کن من کشته بشوم و نتوانم این مأموریت را انجام بدهم. اگر کشته شدم، این آبادی را به تو میبخشم. اگر هم زنده ماندم، میآیم و گردن تو را میزنم. مثل این که دعا کارگر میافتد و در راه کشته میشود و قلعه فیروزه هم به لطف شجاعالدوله به دست روسها نمیافتد. مرثیه «وای وای رشیدخان/ سردار کل قوچان» را برای مراسم ختم این شخصیت میخوانند.
از چه منابعی در روند پژوهشتان استفاده کردید؟
من به غیر از منابع برخط، گفتوگوهای زیادی با استاد توحدی داشتم. چهار جلد کتاب «حرکت تاریخی کردها به خراسان» را خواندم. کتاب «خراسان» دکتر شریعتی که راههای خراسان را تشریح کرده است. کتاب «دختران قوچان» خانم افسانه نجمآبادی نیز جزو منابع من بود و چندین کتاب دیگر را هم خواندم. من بهعنوان منبع به کتاب «سووشون» هم نظر داشتم. دو جلد کتاب «افسانه هزار و یک شب کرمانج» که نوشته استاد توحدی است هم از منابع اصلی من بود. این کتاب تاریخ شعر و موسیقی کرمانج است و خیلی به کار من آمد. از سفرنامه «ترکستان و ایران» هنری موزر هم استفاده کردم. موزر به شرقیترین بخش ترکستان و از آنجا تا سمنان میرود. مهمترین بخشش هم مربوط به همان منطقه خراسان شمالی است.
داستانی که من مینوشتم متعلق به صدواندی سال پیش است و دیگر هیچ کسی از آن دوران زنده نیست. من سعی کردم به شکل رمان این مسائل را ثبت کنم چون نسل جدید سراغ کتابهای نظری نمیرود.
این انتخاب برای کار اولتان سخت نبود؟
میخواهم بگویم این رمان برای من مثل یک معلم بود. من در جریان نوشتن این رمان «نویسنده» شدم. نوشتن این رمان خیلی زحمت داشت و گاهی به تنگنا میخوردم. این رفتن به دل تاریخ، نویسنده را بیچاره میکند چون منابع خیلی کم است. مثلا برای فهمیدن یک تاریخ باید موسیقی آن را واکاوی میکردم. در یکی از فصلهای رمان، مرثیه «شارهجان» که آقای سهراب محمدی خواندهاند را محور قرار دادم و تاریخ و داستانش را پیدا کردم و یک فصل برای آن نوشتم.
قلعهها در داستان شما نقش مهمی دارند...
کلا در شهرهای مرزی ایران، مردم در قلعهها زندگی میکردند و یکی از مناطقی که خیلی قلعه دارد، همین خراسان است. خیلی از قلعهها از بین رفته و خیلیها هم آنسوی مرز قرار گرفته. من به آن مناطق نرفتم اما خودشان میگویند که چقدر خوب جزئیات آن قلعهها را فهمیدهام. من عکسهای آن قلعهها را در کتاب آقای توحدی دیدهام. قلعههایی که حتی راه هم نداشته و با چهارپا به آنجا رفتهاند تا عکسی از آن قلعهها باقی بماند. شارهجان قلعهای است که ترکمنها به آن حمله کردند و آنجا یک آقایی هست که میخواهد برود و نامزدش را به نام «شاره» نجات دهد که نمیتواند. حالا دارد با برادرش دردودل میکند و میخواهد برود که برادرش نمیگذارد؛ چون خطر دارد.مرثیه سوزناکی است و من با شخصیتهای خودم این ماجرا را در یک فصل نوشتم. کل رمان من همین است؛ یعنی دارد تاریخ را با شخصیتهایی که برساخته ذهن من بوده، روایت میکند. تنها شخصیت واقعی داستان من، امیرحسینخان شجاعالدوله است.
این رمان چه آوردهای برای مخاطب امروزی دارد؟
برای مخاطب امروز، لذت خواندن یک رمان و درام عاشقانه و در پی آن، آشنا شدن با فرهنگ ایران. اگر مجموعه داستان من منتشر شود میبینید که داستانی نوشتهام که در شمال ایران اتفاق افتاده. این داستان در جشنواره سیمین دانشور مقام آورد. آنجا که رفته بودم، هر کدام از داورها نظر میدادند و خانم الهام فلاح هم که اصالتا شمالی است میگفت من مطمئن بودم تو شمالی هستی. فقط یک شمالی میفهمد تو چقدر برای نوشتن این داستان دقت کردهای... باورش نمیشد که من شمالی نیستم. در آن مجموعه، دو داستان برای جنوب دارم. کلا به ایران علاقه و عشق دارم.
علاقه شما کی به خطه آذربایجان میرسد؟
انشاءالله در رمان بعدی. فکر میکنم برای رمانی که میخواهم برای آذربایجان بنویسم لااقل باید دو سال پژوهش کنم. در رمان مشهور آقای دولتآبادی، کلیدر نام روستایی است که ساکنانش کرمانج هستند و شخصیتهایش همه کرد هستند و آقای دولتآبادی این رمان را به لهجه و گویش سبزواری نوشته است. کلیدر نام روستایی است که به قوچان نزدیک است و در خراسان شمالی قرار دارد اما نویسنده، رمان کلیدر را با لهجهای نوشته که مربوط به آن منطقه نیست. سبزواریها خراسانی هستند و کلیدریها، کُرد هستند.من وسط نوشتن این رمان بودم که سراغ رمان کلیدر رفتم و تعجب کردم چرا نویسنده درباره کردها با گویش سبزواری نوشته. این موضوع را از آقای توحدی هم پرسیدم و گفت که من دو جلد کتاب با نام «کلیدر در اسناد و واقعیات» دارم و خواندن آن را به من توصیه کرد.
اینطور که تعریف میکنید، استاد توحدی باید زندگی جالبی داشته باشد...
آقای توحدی در مناطق اطراف شیروان، در حال زندگی است و با این که میتواند در خارج از کشور زندگی کند، باز هم مانده تا فرهنگ کرمانج را حفظ کند و حتی موزهای هم تاسیس کرده. آقای توحدی در کتابش گفته که مارال و گلمحمد (شخصیتهای اصلی رمان کلیدر) در همان منطقه زندگی میکردهاند. برای من خیلی جالب بود که مارال در کورهپزخانه کارگری میکرده و در همانجا میمیرد.
برخی معتقدند کتاب شما از منظر نثر خیلی مورد توجه است. موضوعتان تاریخی است اما نثر برای مخاطب امروز و ذائقهاش خیلی مناسب است. نه جملات سنگین دارد و نه کلمات کهن. این کارتان هوشمندانه بوده و به راحتی مخاطب را همراه میکند. چطور به این زبان رسیدید؟
این داستان این زبان را میطلبید. من اصلا سراغ ساختن زبان نمیروم و این را درست نمیدانم. این کار اگر چه تکنیکی است اما مورد پسند من نیست. برخی از این کتابها را فقط کتابخوانهای حرفهای میخوانند و میپسندند اما به درد مخاطب جوان امروزی نمیخورد. فکر میکردم برای یک درام تاریخی باید زبانم لطیف باشد و این مسیر را انتخاب کردم تا قدری شاعرانگی داشته باشد. من یک عاشقانه ساختم که باید روندش ساخته شود، برای همین برایش خیلی وقت گذاشتم.
احساس میکنم زبان رمان شما خیلی امروزی شده. توقعی در مخاطب ایجاد کردهاید که اگر با رمان پیش برود، انگار به اتفاقاتی در زمان حال برمیگردد. البته این هوشمندی هم خوب است که خواستهاید مخاطب را جذب کنید.
من زبان ویژه آن دوران را نساختم چون مخاطبم محدود میشد. من فکر کردم بهتر است رابطهها را بسازم و آدمها را نشان بدهم بعد از آن داستانم را تعریف کنم. من به نحوی از براعت استهلال استفاده کردهام و خواستهام زوایای داستانم را نور بتابانم تا مخاطب، راحتتر با آن همراه شود.
تا وقتی قصه طُرقه را تعریف نمیکنید، انگار رمانتان شروع نشده. کاش رمان را با همین قصه که ساده اما جذاب است، شروع میکردید...
من اولینبار با رقص کرمانجی شروع کرده بودم اما بعدا به من گفتند این شروع ممکن است حساسیتهایی به دنبال داشته باشد برای همین در بازنویسی، آخر فصل اول را جابهجا کردم.
برخی ویژگی داستان شما را در این میدانند که تفاوتهای رمان و رومَنس را در نظر گرفتهاید و تلاش کردهاید که هر دو ساحت را در اثرتان مد نظر داشته باشید. شما اصرار داشتید که به شخصیتهایتان محدود باشید. شما اجازه کشف به مخاطبتان میدهید.
من یک کار حماسی و تاریخی نوشتهام. اثر من فقط در یک فضای واقعی وجود دارد و افرادش واقعی نیستند. تلاش کردم یک کار حماسی و تاریخی بنویسم و قهرمان بسازم؛ قهرمانی که کاملا سفید است. این از ویژگیهای رومنس است و سردار، قهرمانی است که هیچ نقطه تاریکی در زندگیاش نیست. من در بستر تاریخ، عرض زیادی به رمانم دادم.
داستان شما هم پیرنگ موقعیت دارد و هم پیرنگ شخصیت و قهرمان و این را هم میشود از نقاط قوت داستان شما بدانیم... حالا اگر قرار باشد در چند جمله، چیزی بگویید که مخاطب را به خواندن رمانتان تشویق کند، چه میگویید؟
من یک داستان تاریخی، درام، عاشقانه و حماسی نوشتهام. این یک حماسه است از شمال خراسان در صد و چند سال پیش. فضایش با این که یک فضای جنگی و حماسی است اما زنانه هم هست. این برای خودم هم جالب بوده. آخر رمان ۴۰ نفر مرد هستند که با هم میروند تا دختران ربوده شده را برگردانند اما یک نفرشان زن است. عمهای که یک زن پهلوان است. زنی کرد با شاخصههای زنانی که در عین زنانگی، مردانگی عجیبی دارند. در یک صحنه میآید تا قیقاج با اسب را به گلبوته یاد بدهد. گلبوته با این که دوست دارد پیش سردار بماند اما در قشلاق و ییلاق، پیرها و ناتوانها میمانند و نمیروند و سردار هم برای محافظت از حدود، پیش آنها میماند. عمهخانم هم میماند که از حد و مرز قلعه محافظت کند.
انتخاب شخصیت عمه در این ترکیب خیلی هوشمندانه است چون کردها و لرها از این زنان قوی و پهلوان، خیلی دارند و مردان هم به شکل یک اسطوره به آن نگاه میکنند. رد این شخصیتها را حتی در سریالهای تلویزیونی هم میشود گرفت. همه این جزئیات را کنار هم که میچینیم به این نتیجه میرسیم که رمان، از کار درآمده.
اگر خودم منتقد رمانم بودم به خوانندگان توصیه میکردم لطفا تحمل کنید و این رمان را تا آخر بخوانید. بعضیها عاشقانه را دوست ندارند و حتی آنها هم باید صبوری کنند. گاهی خوانندگان دوست دارند عاشقانه با خون و خونریزی همراه باشد در حالی که من در این رمان، یک واقعیت عاشقانه را بدون خشونت ارائه کردهام. دختری بوده که فکر میکرده نامزدش زنده است در حالی که مرده بوده. به قبرستان که میرود تا آخر هم باور نمیکند که نامزدش از دنیا رفته. به قبرها دست میکشد و بو میکند و بالاخره مزار یارش را پیدا میکند.