از آن روز به بعد، هر دختری را که میدیدم، در چشمانش دنبال سایهای از خودم میگشتم. گاهی در مدرسه، گاهی در خیابان و گاهی میان عکسهای قدیمی مادرم. گمان میکردم شاید او جایی میان این قابها پنهان شده باشد؛ دختری که خندهاش مثل من است، صدایش بوی آشنایی میدهد و رنگ موردعلاقهاش با رنگ موردعلاقه من یکی است.از همان روز به بعد، دیگر تنها نبودم. انگار نیمهای همراهم بود که لحظههای خستگی به جایم راه میرفت و زمان آسودگی گوشهای مینشست و با مهر نظارهام میکرد. هنوز گاهی به آسمان خیره میشوم و با خودم میگویم: شاید او هم همین حالا به همان ستاره نگاه میکند. شاید اکنون کتاب موردعلاقهام را میخواند و به وقت تنهایی شعر محبوبم را زمزمه میکند. «خواهران غریب» فقط یک فیلم نبود؛ آینهای بود که کودکیام خودش را در آن شناخت و دریافت که حتی در سختترین مسافتها، دلهای شبیه هم راهی برای دیدار پیدا میکنند؛ و میان این رویا صدای مخملی خسرو شکیبایی بود که مرا پرتاب میکرد در موقعیتی به مثابه بهشت. پدری که با موسیقی انس گرفته بود و درصدد آفرینش نغمهای مادرانه بود. حالا هر بار که صدای آن موسیقی شگرف از جایی میآید، لحظهای میایستم، چشمهایم را میبندم و به گذشته میروم. هنوز همان دختربچهام که در میانه دو صدا گم شدهام؛ اول صدای خودم و دوم صدای خواهر غریبم که از جایی دور آرام میخواند:مادر من، مادر من... .