چند خطی پیرامون این‌که ما در آنچه می‌پوشیم، پنهان شده‌ایم!

روایت لباس‌ها

من نمی‌دانم اولین انیمیشنی که در زندگی دیدم، کدام انیمیشن بود اما وقتی مجموعه تسلسلی انیمیشن‌های ذهنم را مرور می‌کنم در آن نقطه‌ای که دیگر چیزی قبلش خاطرم نیست، به گربه‌های اشرافی می‌رسم. یادم است وقتی سی‌دی‌اش را هدیه گرفتم، آن‌قدر دیدمش که خودم را در عوالم کودکی یکی از شخصیت‌های فیلم تصور می‌کردم. احساس می‌کنم همه ما در کودکی شبیه حیوانی بوده‌ایم. بعضی بچه‌ها مثل موش‌اند؛ ریزاندام با دماغی کشیده و نوعا با عینکی گرد!
کد خبر: ۱۵۲۱۹۶۱
نویسنده سید سپهر جمعه‌زاده - نوجوانه
 
بعضی‌ها شبیه خرس یا پاندا؛ گرد، تپل و بامزه و نوعا با بستنی نیم‌خورده‌ای در دست. بعضی انگار گرگ‌اند؛ شلوغ، شر و شیرین و نوعا در حال خرابکاری و البته برخی هم مثل من شبیه گربه‌سانان بودند؛ موی پرپشت و آرام و نوعا با دوچشم روشن بین خرمنی مو. با این‌همه از لحاظ اخلاقی هم خود را بی‌شباهت به آن گربه‌ها نیافتم. شاهد مثالش این بود که خیلی سر صبر کارهای‌شان را انجام می‌دادند و اساسا به آرامی می‌زیستند. مانیفست من هم الان که سال‌ها از آن روزگار گذشته، همین است. خلاصه می‌شود در عبارتی با این دو واژه: زیست آرام!
فلسفی‌اش این می‌شود که به نظرم اصولا باید آرام زندگی کرد. به همین مناسبت دوست دارم بروم با آقای محمد صالح‌علا روبوسی کنم که روزی گفت: «یه کارایی رو نمی‌شه تند تند انجام داد، مثل دوست داشتن! نمی‌شه هم تند تند کسی رو دوست نداشت. تقویم‌ها عجله ندارن.» یا همچنین، وقتی همو برای مرحوم ابتهاج نوشت: «آقای ابتهاج جان، لطفا نمیرید، اگر هم اراده کرده‌اید عازم عالم ناز شوید، خواهش می‌کنم یواش بمیرید تا من هم فرصت داشته باشم به شما برسم، شرم دارم پس از شما اینجا مانده باشم.» غرض این‌که باید یواش یواش زندگی کرد. سؤال عصر ما هم شاید همین باشد که اصلا این همه عجله چرا؟ چون یاد گرفته‌ام زندگی تدریجی‌الحصول است. یاد هم نگرفته باشیم بالاخره سیب‌ها، انگورها یا خرماها یادمان می‌دهند. یاد می‌دهند که رسیدن دفعی نیست. بالاخره زمان می‌برد تا غنچه، گل شود یا بوته، گیاه یا غوره، مویز یا گوساله، گاو یا آدمیزاد، آدم شود! القصه این‌که آن گربه‌ها شده بودند یک بخشی از زندگی من خردسال! منتها ماجرا به اینجا ختم نمی‌شود همان روزها که من در حال و هوای این گربه‌ها بودم، مادرم که خیاط ماهری است، برایم یک بلوز و شلوار زمستانه دوخت که از کاموای ضخیم عمل آمده بود.نمی‌دانم از پوستی که این گربه‌ها به رو داشتند برای‌تان گفتم یا نه؟ گویا طراحی که کاراکترهای این انیمیشن را طراحی کرده بود، برای هرکدام‌شان دو چشم میان انبوهی خز نرم گذاشته بود، طوری که بعد از دیدن فیلم علاقه‌مند می‌شدی گربه خانگی داشته باشی. به‌هرحال وقتی من کم‌کم بزرگ‌تر شدم و دیگر آن بلوز و شلوار کاموایی اندازه‌ام نبود، هر چند سال یک‌بار آنها را تن یکی از بچه‌های فامیل می‌دیدم. کاملا هم مشخص بود لباس را یک مادر ایرانی دوخته، طوری تمام وجود آدم را پر می‌کرد که تنها دو چشم از بچه باقی می‌ماند لای خرواری از کاموا. یکان‌یکان این بچه‌ها هم مانند همان گربه‌ها می‌شدند. من تا همین چندسال پیش هر بار آن لباس‌ها را می‌دیدم، تمام این خاطرات و آن انیمیشن و حواشی‌اش برایم زنده می‌شد. گمان می‌کنم هنوز هم مادرم در کمیته حفظ و نشر آثار خانوادگی‌مان حفظش کرده. چرا؟ تا خاطراتش حفظ شود. چون لباس‌ها قصه دارند. ماجرا دارند. ماجراهایی طولانی و شنیدنی!
این‌که عرض می‌کنم لباس‌ها قصه دارند، جنبه اسطوره‌ای هم دارد. مگر پیراهن یوسف کم قصه داشت؟ قصه‌ای به قیمت چشمان یعقوب و انتظاری درام که شاید کمتر در ذهن، ساز و قلمِ داستان‌نویسی یا نوازنده‌ای یا نویسنده‌ای بگنجد. من گمان می‌کنم یعقوب، بخشی از وجودش را در پیراهن یوسف جا گذاشته بود. تکه‌ای از هستی‌اش و شاید آن هستی جامانده چشمانش بود. از آسمان اسطوره که بر زمین ارسطویی خودمان پایین بیاییم، ما هم در مختصات کمتر میان اشیای اطراف‌مان تقسیم شده‌ایم. در رخت به رخت این لباس‌ها که از کودکی تا مرگ می‌پوشیم، قصه‌های گوناگون جا مانده. به هرکدام می‌شود یک فصل از کتاب هزار و یک شب را اختصاص داد. شاید اصلا این «منِ» ما پراکنده شده است بین همین لباس‌ها. قصه‌ها چیستند؟ ما هستیم! وقتی خودم‌راتصورمی‌کنم درحالی که ماجرای اشیا وخاطراتم ازآدم‌ها رافراموش کرده‌ام،نمی‌دانم از«من»چه چیز باقی می‌ماند؟ 
خب آلزایمر همین است دیگر. آلزایمر از یاد بردن قصه‌هاست. وقتی آنچه از ما خارج است را فراموش می‌کنیم، کم‌کم خود را هم از یاد می‌بریم. شاید وضعیتی که امروز خیلی از ما هم در آن گرفتار شده‌ایم! راستش را بخواهید، دقیقا برخلاف گذشته که پر بودم از روایت اطرافم، وقتی امروز به اکثر لباس‌هایم نگاه می‌کنم، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که ما در عصر بی‌قصگی زندگی می‌کنیم. خب قصه و داستان هم مثل هر چیزی تعریفی دارد. قصه قهرمان دارد، گره اصلی و میانی دارد شخصیت دارد، پیرنگ دارد، پلان ابتدایی و پایانی دارد؛ چیزهایی که بهتر می‌شد بر ماجراهای گذشته بار کرد. یا حداقل شیرین‌تر بود!
آدم‌ها خود به خود وقتی در تهران تنها می‌شوند، قصه‌های‌شان کم یا بی‌روح می‌شود طوری که شاید الان نتوانم بیشتر از یک پاراگراف راجع به خریدهایم بگویم. نه قبل از خریدش ماجرای عجیبی رخ داده، نه حین آن رخدادی به‌یادماندی اتفاق افتاده و نه بعدش حادثه‌ای حادث شده. یکی‌شان را از اسنپ، دیگری را کاملا اتفاقی از فروشگاهی بی‌ربط در شرق تهران و آن یکی را هم از دستفروشی که در توپخانه بساط کرده بود، خریدم. همین‌قدر تهی از معنا! خب البته هیچی به هیچی هم که نه! مراد این است که قصه‌های‌مان کم‌مایه شده‌اند‌.
ماجرای لباس‌ها البته تمام‌شدنی نیست. ما چه می‌دانیم آخرین لباسی که در آن حضرت ملک‌الموت سراغ‌مان می‌آید، کدام است؟ ترسناک می‌شود وقتی با این تفکرات و خیالات، هر صبح سراغ کمد لباس‌های‌مان برویم. مثل همان روز که داشتم دکمه‌های پیراهنم را می‌بستم به این فکر می‌کردم آیا آخر شب یا عصر همان روز هم مجدد دکمه‌ها را با سرانگشت خودم باز می‌کنم یا مرده‌شور، زحمت آن را می‌کشد؟ کمی دلهره‌آور است. قرار نبود این قدر تلخ تمام کنم حرفم را. اگر دوست ندارید می‌توانم برای حسن ختام از عروسی و لباس عروس‌ بگویم! شاید فضا از این‌که دارد پیش می‌رود، لطیف‌تر شود. قدیمی‌ها می‌گفتند عروس با لباس سفید می‌آید و با لباس سفید هم می‌رود. عذرخواهم! فکر می‌کنم دوباره عروسی‌مان عزا شد! قرار شد از این حرف‌ها نزنیم اما اجازه دهید حالا که تا اینجا آمده‌ایم، کمی به قصه این لباس عروس گیر بدهم.
 این سؤال بزرگ را بپرسم که آیا واقعا در عبارت «عروس باید لباس سفید بپوشد»، آن «باید» که آن وسط جا خوش کرده، یک باید حقیقی است؟ منظورم این است که لزوما هر دخترخانمی که قرار شد برود خانه بخت «باید» آن لباس سفید پر زرق و برق را که بعضا از شدت گرانی کرایه‌اش می‌کنند، بپوشد؟ خدا گفته است چنین زحمتی باید گردن دختر و پسر بیفتد؟ معلوم نیست کی و کجا، کدام عزیز بزرگواری یک «باید اعتباری» گذاشته در آن عبارت که عروس خانم «باید» در شب عروسی لباسی سفید با جواهراتی خاص بپوشدوچند ۱۰میلیون پول بی‌زبان داماد را هدر دهد! انصافا گاهی این بایدهای اعتباری خیلی هزینه‌بر هستند. 
راستش را بخواهید در اعتبارات یک آدم سالم و عاقل معمولا آسان‌ترین راه‌ها برگزیده می‌شوند. مثلا شما برای رفتن به سفری کوتاه حتما راه آسان‌تری را نسبت به مسیرهای هم‌شکل انتخاب می‌کنید، درحالی که در دنیای ما آدم‌های عجیب در بایدهای مربوط به لباس عروس خانم، خبری از راحت‌ترین راه و آسان‌ترین مسیر نیست! درست برعکس؛ تا بخواهی خبر از تجمل و کارهای عجیب می‌شنوی. نمی‌دانم انیمیشن موش سرآشپز را دیده‌اید یا نه اما من هر وقت عروس و دامادی بی‌آن‌که فکر کنند و آینده را در نظر بگیرند، کرور کرور پول بی‌زبان را خرج یک شب پوشش خود می‌کنند، حس می‌کنم موشی لای موهای‌شان رخنه کرده و افسار تصمیمات‌شان را به دست گرفته. البته همه موش‌ها شبیه موش سرآشپز نیستند که آدم را درست راهنمایی کنند. بعضی‌های‌شان انسان را به بد دردسری می‌اندازند که قابل تصور نیست!
بنابراین ما از این گفته‌ها و نکته‌ها که برای شما کلمه کردیم، نتیجه می‌گیریم ماجرای لباس عروس در جهان جدید، شاید از آن ژاکت قرمز و آن کفش‌های مارک و آن پیرهن و شلوار کاموایی هم ۱۰۰۰ دفعه دراماتیک‌تر، عجیب‌تر و خاطره‌سازتر باشد طوری که آقای داماد تا سال‌های سال، باید بخش معتنابهی از وجودش را لای منجوق‌کاری‌های لباس عروس خانم جا بگذارد و هرگز هم بازپسش نگیرد. اما حالا که خودمان و کسی این اطراف نیست به نظر شما وقتی از اعتبارات حرف می‌زنیم، واقعا از چه چیز صحبت می‌کنیم؟ 
newsQrCode
برچسب ها: لباس
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰