
زمین، دمی در خود فرورفت... و ناگاه برخاست. نه از باد بود و نه از باران؛ از خون و قسم بود. از بغضی که هفتاد سال در گلوی خاک مانده بود، و اینک، ناگهان، فریاد شد.
در آسمان، ابرها بر خویش لرزیدند، و دریا به حیرت نشست: کِی دیدی که سنگ، بر زره غلبه کند؟ کِی شنیدی که کودک، با فریادش دیوار را بشکافد؟
آری، آن روز، تاریخ با جوهری تازه نوشته شد — نه با مرکّب، که با شراره ایمان.
سربازانِ برهنهپا، با جیبهای خالی و دلهای پُر، بر آوارِ ترس تاختند. در چشمانشان، برقِ وعدهای ازلی میدرخشید — و در مشتشان، سنگی که از قرنها عبادت آمده بود.
طوفان الاقصی، تنها نبرد نبود؛ تذکّر زمین بود به آسمان که هنوز بر این خاک، مردانی هستند که خواب را کفر میدانند وقتی حرم در خطر است.
باد، پرچمها را بوسید. گلولهها، پیش از رسیدن، شرم کردند. و مرگ... مرگ عقب نشست، چون دید در برابرش نسلهایی ایستادهاند که از او نمیهراسند.
در آن طوفان، زمان شکست. مرزها گم شدند. و هر که در آن لحظه نگاه کرد، فهمید: جهان دیگر همان نخواهد بود.
زیرا از دل خاک، از سینه تاریخ، از زخم قدس، امتی برخاسته بود که وعده را باور داشت.