پس معطلش نکردم و کلید کار را همان روز زدم! آن روز پس از آنکه به پدر و مادرم گفتم فردا بعد از مدرسه باید مستقیم بروم کتابخانه و درسهایم زیاد است با بدبختی قانعشان کردم که نمیتوانم ناهار خانه بیایم. فردایش هم در یکی از زنگهای تفریح با اضطراب فراوان و با موشوگربهبازی در یک موقعیت مناسب بالاخره کلیدهای مدرسه را از اتاق معاونمان قاپیدم!
زنگ آخر را که زدند، رفتم سمت پلهها که فضای خالی خوبی زیرشان برای مخفی شدن ایجاد کرده بودند. آنجا که قایم شدم، داشت قند در دلم آب میشد. هم بهراحتی کلیدها در دستم بود و هم بیدردسر مخفی شده بودم. همه رفتند و من ماندم و همهچیز داشت خوب پیش میرفت که به آرزویم برسم!
در همین حال دیدم سرایدار مدرسه که خدا بگویم چه کارش نکند سر رسید و شروع کرد به تی کشیدن سالن. همین جور میکشید و میکشید و هرچه میگذشت به زیر پله نزدیکتر میشد و آخر سر هم رسید به زیر پله! مرد حسابی زیر پله چه جای تی کشیدن است دیگر؟! بگذار کثیف بماند! چه کسی آنجا را نگاه میکند آخر؟! بله... خداخدا کردنهای من جواب نداد و بالاخره من را با چشمهایی متعجب دید! البته بعد از چند ثانیه این چشمهای متعجب خشمگین شدند و شروع شد دیگر...
ــ مرتیکه بیشعور اینجا چی کار میکنی؟ مدرسه جای قایم شدنه؟ بدو برو خونتون.
و من را فرستاد بیرون و با چند تا فحش هم بدرقهام کرد. در را هم بست. خداوکیلی دستش درد نکند. از اینکه به همین سادگی رویایم را از دست داده بودم ناراحت و غمگین شدم، ولی کی گفته بود رویایم را از دست داده بودم؟ من که آن همه کلید را با آن همه خطر کردن بیخودی برنداشته بودم!
وقتی مطمئن شدن سرایدارمان از مدرسه دور شده، در را باز کردم و مخفیانه نزدیک در سالن شدم، دیدم بله، هنوز مشغول است و نمیشود کاری کرد. رفتم گوشهای از حیاط تا بلکه مدتی بگذرد و سرایدار سمجمان گورش را... ببخشید تا سرایدار مدرسهمان برود. پس از بسی انتظار از خطر سرایدار آسوده شدم و رفتم که در را باز کنم. از بین کلیدها، کلید ورودی سالن را پیدا کردم و در را باز.
حالا من بودم و مدرسهای که در آن مگس هم پر نمیزد! از چه شروع میکردم؟ میتوانستم بروم کتابخانه و بدون اینکه مسئول کتابخانه گیر بدهد که «برو اول کتابهای قبلی را بیاور» کتابهایی را که همیشه میخواستم بردارم یا از آن بهتر بروم اتاق ورزش و آن توپ نوی جام جهانی را برانداز کنم، چندتایی روپایی بزنم و حتی بردارم و ببرمش(احتمالا وقتی بزرگ شدم دزد خوبی بشوم!) یا از همه اینها بهتر، بروم و دفتر نمره را پیدا کرده و نمرههایم را دستکاری کنم!
ولی از بین همه اینها چشمم به آزمایشگاه که درست روبهروی در ورودی بود افتاد و من نمیتوانستم از آن دل بکنم. این شد که رفتم تا دقدلیهایم از آزمایشگاه نبردنهای معلم شیمی و معلم فیزیک خالی شود! لحظه موعود داشت فرا میرسید! دستهکلید را برانداز کردم و بهدنبال کلید آزمایشگاه گشتم. با آنکه تعداد کلیدهای دستهکلید زیاد بود و کلیدها در هم میلولیدند، جوری آنها را بررسی میکردم که کمترین صدایی از آن در نیاید. یک چشم و یک گوشم سمت کلید بود و چشم و گوش دیگرم سمت در ورودی سالن که نکند دوباره سرایدار از خدا بیخبرمان مثل اجل معلق سر برسد. گشتم و گشتم و گشتم. هر سه دستهکلیدی را که برداشته بودم را ۱۰ بار از اول نگاه کردم ولی لعنتی پیدا نمیشد. همهچیز بود بهجز دقیقا چیزی که میخواستم. تنها روی یک کلید نوشتهای نبود، امتحانش کردم، آنهم در را باز نکرد. سر در نمیآوردم... من که همه کلیدهای زاپاس دفتر را برداشته بودم... از دستهکلید هم نمیتوانست افتاده باشد... با خودم گفتم شاید حواسم نبوده و دستهکلید یا کلید دیگری هم در دفتر بوده و من ندیده بودم... با احتیاط سمت پلهها رفتم و آرام و بااحتیاط بالا آمدم. هنوز هم یک چشمم به پشت سرم بود. درست شبیه دزدها شده بودم. ولی من که برای دزدی نیامده بودم. من میخواستم یکبار در مدرسه زندگی کنم.
در را باز کردم و وارد دفتر معاونمان شدم. سریع و فرز رفتم سراغ کمد کلیدها، جایی که هیچکسی از آن خبر نداشت جز مبصر زبر و زرنگی مثل من که همه کارکنان مدرسه از او عاصی بودند! نمیدانم واقعا چرا معاونمان من را به عنوان مبصر انتخاب کرده بود. ولی مهم نیست. مهم این است که با این کارش باعث شده بود برای یک روز هم که شده از بودن در مدرسه لذت ببرم و دربست در اختیارم باشد! بله ... کلید آزمایشگاه گوشه کمد بود و من آن را جا گذاشته بودم. بالاخره آن را برداشتم. در کمد را بستم. یک آن چشمم خورد به کمد دفترنمرهها! بهترین موقعیت بود. همه نمراتم را مثل آبخوردن درست کنم. ولی هر آن ممکن بود سرایدار سر برسد و اصلا ذوق آزمایشگاه رفتن باعث شده بود که اگر میگفتند «تو از همین الان کنکور هر دانشگاهی بخواهی قبولی فقط نرو آزمایشگاه» هم قبول نمیکردم! با هیجان برگشتم دم در آزمایشگاه. کلید را چرخاندم. در با صدایی شبیه به الاغی که ناله میزند، باز شد. خداخدا میکردم که کسی نشنود. کمدها و میزهای آزمایشگاه که به چشمم خوردند، انگار دنیا را به من داده بودند. نه... نه... بعد آنهمه دلهره آزمایشگاه حکم بهشت را داشت برای من! همه مواد شیمیایی، وسایل آزمایشگاهی شیمی و فیزیک در چنگ من بود. دستانم را مثل مگسها به هم مالیدم و گفتم: چهشود! فاز انیشتین گرفتم و بعد بررسیهای اولیه شروع کردم! اول از همه این ظرف «ارلن» بود که با شکم بادکرده و گردن دراز و باریکش به بنده چشمک زد. بدون ارلن مواد را کجا با هم قاطی میکردم؟
ارلن عزیز را برداشتم و روی میز قرار دادم. بالاخره وقتش بود که از خاکخوردن در این کمدها که لابد برایش حکم زندان را داشتند، رها میشد. حتما او هم مثل من داشت قند توی دلش آب میشد! خواستم بروم ببینم چه موادی در چنته داریم که گوشه آزمایشگاه لباسهای سفید بلند آزمایش نظرم را جلب کرد. با خودم گفتم: اول ایمنی، بعد کار! یکوقت دیدی اسیدی، مادهای، چیزی ریخت روی لباسم. آنوقت جواب مادرم را چه بدهم؟ لباس را که به تنم زار میزد، پوشیدم. جلوی میزی که ارلن را گذاشته بودم، ایستادم. دوربینی را روبهرویم تصور کردم و مثل آشپزهای برنامههای صبحگاهی تلویزیون فاز گرفتم! خب بینندگان عزیز، خیلی خوشحالیم که در خدمت شما هستیم. اینجا آزمایشگاه مدرسه است و ما اینجاییم تا با یه آزمایش هیجانانگیز دیگه شما رو غافلگیر کنیم حسابی. خب اول مثل همیشه بگم که عزیزان، اول ایمنی بعد کار! همیشه باید لباس مخصوص پوشید برای آزمایش و البته بچههای عزیز حواستون باشه که این آزمایشها رو حتما زیر نظر بزرگترهاتون انجام بدید! بیشتر از این معطلتون نمیذارم. اینی که اینجا مشاهده میکنید اسمش ارلن هست. ابزار اصلی ما که مواد رو داخل اون مخلوط میکنیم... رفتم و اول از همه یک ماده سبزِ خوشرنگ که اسم سختی هم داشت ریختم... بینندگان عزیز اول به مقدار دو قاشق چایخوری این ماده سبزرنگ رو میریزیم. ببینید چقدر خوشرنگه! اسمش؟ اسمش... اسمش چیز سختیه که به درد شما نمیخوره، اصلا محرمانه است ولی برای شمایی که بیننده ما هستید، اگه همین الان عدد یک رو به سامانمون بفرستید، میتونید با تخفیف ویژه در منزلتون تحویلش بگیرید. بله در ادامه یک قاشق هم فسفر ... بله فسفر اضافه میکنیم. حالا وقتشه این دوتا ماده که خوب با هم مخلوطشون کردیم زیر شعله خیلی کم قرار بدیم. دقت کنید شعله باید خیلی کم باشه. حالا کمی آب اضافه میکنیم. به مقدار لازم پتاسیم پرمنگنات توش بریزید. همش میزنیم. به مقدار لازم آهن دو اکسید توی این ماده خاصمون اضافه میکنیم و… هزار مدل ماده را با هم مخلوط کردم. هر چیزی به ذهنم میرسید، بدون فکر کردن انجام میدادم تا بلکه اتفاقی بیفتد ولی خلاصه هر کاری کردم، فایده نداشت که نداشت و چیزی نشد که نشد. اعصابم داشت خرد میشد. هرچه دستم بود را امتحان کردم تا رسیدم به یک ماده که آنموقع نفهمیدم چه بود ولی بعدا معلوم شد که خیلی خطرناک بوده و خدا خیلی رحم کرده. بله، آن ماده را داخل آش شلمشوربایم ریختم… چشمتان روز بد نبیند، آتشی که از ارلن بیرون زد، فکر میکنم آتش ترقههایهای چهارشنبهسوری و حتی آتشهای جهنم هم باید پیشش زانو میزدند! بینندگان عزیز! بینندگان عزیز! به مراحل پایانی آزمایش داریم میرسیم! این آتیشی که میبینید یه آتیش خیلی خیلی خاصه که ... آتش خیلی شدید شد، تمام وسایل دوروبرش آب شد، سقف سیاه شد و صورتم سوخت. فورا ارلن بعد چند ثانیه بیشتر هم شد و یکدفعه ترکید. یک تکه از شیشهاش دستم را برید! صدای انفجارش خیلی بلند بود. گویی بمب اتمی چیزی را منفجر کرده باشم! آزمایشگاه شروع کرد به آتش گرفتن! بلافاصله من به دنبال کپسول گاز یا شلنگ آب گشتم ولی یکدفعه نمیدانم چه شد که سرم گیج رفت و بعدش را نفهمیدم… بیدار که شدم، خودم را در تخت بیمارستان دیدم! حالا یک هفته است که دارم سرفه میکنم و مدرسه هم نرفتهام! همیشه دوست داشتم مدرسه را یک طوری بپیچانم و نروم ولی این دفعه مدرسه نرفتن هم زهر مارم شد! سرفهام به کنار، حتی دعواهای پدر و مادرم که باید کلی خسارت بدهند به کنار، الان نمره انضباطم صفر شده و در کنار نمرات درخشان بقیه دروسم، چیز زیبایی از آب درآمده. حرصم از این است که میتوانستم به جای آزمایشگاه رفتن، نمرات درسهایم را دستکاری کنم تا شاید مقداری آنها، صفر انضباطم را جبران کنند! اصلا چرا نمره انضباطم را صفر دادند؟ تقصیر خودشان است که مثل ربات از ما کار میکشند، هیچ تفریحی برای ما نمیگذارند، همان درس را هم با «حال بههمزنترین روش»، فرومیکنند در حلقمان و به زور یک بار در سال ما را به آزمایشگاه میبرند، تازه آن هم ما حق نداریم سوالی کنیم یا در چیزی دخیل باشیم یا حرف جدیدی بزنیم.
من حق داشتم که خودم را در آن آزمایشگاه خالی کنم؛ نداشتم؟!