در گام نخست میخواهم تو را به مخاطبانم معرفی کنم:علی، نوجوان پاکطینت و امام حسینی (ع) دیروز، که اینک در قامت جوانی رشید و دلیر به مصاف جبهه کفر و شر میرود، دوست عزیز دانشآموزم است.
دورانی طلایی و بیتکرار، سه سال، در درس و اخلاق، سرآمد دانشآموزان مدرسه بود. پدرش جامهٔ خدمت در نیروی انتظامی را به تن، و از سرزمین شیران شرزه ایلام، نسب داشت. او سی سال به دور از موطن خویش، فداکارانه، مجاهدانه و غریبانه، خادم امنیت ایران و ایرانی است....، اما «علی» قصّهٔ ما، درس صبوری و مقاومت در برابر مشکلات را از خانوادهای آموخته است که روزهای سخت «جنگ» را از نزدیک درک کردهاند و به معنای این واژه سه حرفی و تبعات ویرانگرش، بیش و پیش از همه واقف هستند. یار و انیس زیارتهای مکرر آستان مطهر سیّدالکریم علیهالسلام؛ فرزانه فرزند دیار دلاورمردان و شیرزنانی است که در راه پاسداری از عزت و شرف ایران، سر و جان باختند ولی در برابر دشمن متجاوز، سر تسلیم فرود نیاوردند.
علی که در تمام این سالها، رفیق باوفای من است، پس از قبولی در آزمون سراسری، دانشگاه امام حسین علیهالسلام را برگزید و لباس سبز پاسداری پوشید.
جنگ ۱۲ روزه، همان روز حادثه که مرد از نامرد شناخته میشود؛ در تیررس حملات سبوعانه رژیم صهیونی و میانهٔ میدان نبرد و دفاع، مردانه ایستاد و اگر اندک فرصتی مییافت، مرا از حال و احوالش مطلّع میساخت. ارادهاش در نظرم، مانند کوهی بلند و قلّهای دستنایافتنی است. میگفت: در دوره آموزش، کتفم از جا دررفت... فرمانده از تجدید دوره حرف میزد! ثمرهٔ سالها تلاشم را در گرو بازیابی توانم دیدم. باید این امر محال را محقق میکردم. با ارادهای پولادین، رنج و تعب کتف آسیبدیده را که به تازگی، درمان شده است به جان خریدم تا از قافله ایثار عقب نمانم. با همان جسم رنجور، در بین تمام مشارکت کنندگان در آموزش مقدماتی، مقام نخست را به دست آورد و چونان روزهای مدرسه که در نمرات درسی و رقابتهای فرهنگی و ورزشی، حائز رتبه اول میشد، اینجا هم خوش درخشید و از این عرصه سربلند برون آمد. داستان علی، شرح زندگانی جوانانی است که هنوز عهد جوانی را پشت سر ننهاده، روزگار مردپرور، آنان را به مصاف با مرارتهای بیشمار فرا میخواند و در فراز و فرودهای خود، طعم دردها و فراقها و غربتها را به کامشان میچشاند. چند روز قبل، از محل جدید خدمتش آگاهم نمود. به جایی میرفت که ردّ خونهای پاک همسنگران شهیدش در دفاع مقدس ۱۲ روزه، هنوز بر روی سنگهای آن، باقی مانده است.
همانجا که شاهد و راوی جهاد جانانهٔ سربازانش، قلّههای سر به فلک کشیده و درّههای عمیق دهشتناک و سنگرهای خاکآلود و چشمان تیزبین پرندگان شکاری و سینههای رازدار و سِرنگهدار فرزندان پاکباخته و وارسته این سرزمین اهورایی است. در آخرین گفتوگو؛ علی این ابرمرد کوچک، جملهای به من گفت که تجربهٔ دو حال متفاوت، حاصل شنفتن آن کلام بود... اول شادمان شدم از بابت داشتن چنین دوستی. مباهات کردم به وجود ارزشمندش.
اگر روزی معلمش بودم، حالا علی معلم من است.... و دوم آنکه احساس مرغ مانده در قفسی را داشتم که از پشت میلههای در هم تنیده، پرواز مرغان آزاد دیگر را تماشا میکرد و حسرت میخورد که چرا قدر پرواز را ندانستم و حالا که باید فرصت پریدن را غنیمت شمارم، پایبست این قفس و زمینگیر این ویرانه شدهام. مگر علی چه گفت که مرا از آن روز، درگیر سرزنش نفس سرکش خویش کرد؟!... سعی میکنم این گفتوگو را بیکم و کاست بیان کنم:علی: استاد! برایم دعا کن! من: همیشه دعاگوی تو هستم... علی: من از مرگ هرگز نمیترسم، به فرماندهمان هم گفتم: هیچ هراسی از مرگ ندارم، اما مجروحیت و در بستر افتادن را نمیخواهم! دوست ندارم برای خانوادهام سبب مشقّت و مرارت شوم. دوست دارم اگر انتخابی بین این دو برایم وجود دارد: اولی را برگزینم... شهادت را، نه با جراحت در بستر آرمیدن را. من: بُغضی گلویم را میفشرد و نمیتوانستم آنرا آشکار کنم... علی: استاد! وقتی با شما صحبت میکنم خیلی آرامش مییابم!
من بیشتر از خود خجل میشوم... علی جان! فدای مهرت... هر وقت دلتنگ شدی زنگم بزن... (اما من حرفی برای گفتن ندارم... چه بگویم با کسی که بر بلندای سپهر شرافت، در نزدیکی افقهای دوردست حیات، سِیر آفاق نموده و با عمل مؤمنانه خویش، این سخن حیاتبخش و عزتآفرین سرور آزادگان جهان، حضرت سیدالشهدا علیهالسلام را در گوش و هوش زمانه طنینانداز میکند که: «ألا و إن الدّعی ابن الدّعی قد ترکنی (قد رکز) بین السلة والذلة وهیهات له ذلک منی! هیهات منّا الذلة»).