زنانی که مرتکب قتل میشوند، برخلاف تصور رایج، الزاما از ابتدا قاتل یا فردی بهشدت خشونتطلب نبودهاند. بسیاری از آنها سابقه زیستی و خانوادگی دشوار، تجربههای تلخ دوران کودکی و روابط آسیبزای عاطفی داشتهاند. این تجربهها لایههایی از خشم فروخورده، احساس طردشدگی و محرومیت هیجانی را شکل داده که در شرایط خاص میتواند به صورت رفتاری افراطی و جنایتآمیز فوران کند.
از منظر روانشناسی بالینی، بسیاری از این زنان در زندگی خود با نوعی شکست در روابط صمیمانه روبهرو بودهاند. روابطی که بهجای تأمین امنیت، با سوءاستفاده، خشونت یا بیتوجهی همراه بوده و بهتدریج تصویری مخدوش از خود و دیگران در ذهن فرد ایجاد کرده است. در چنین حالتی، زن ممکن است در برابر احساس بیارزشی و درماندگی، به مکانیسمهای دفاعی خطرناک متوسل شود؛ مکانیسمهایی که گاه او را به سمت کنترل افراطی یا حذف کامل دیگری سوق میدهند.
جامعه نیز در این میان نقش پررنگی دارد. زنانی که در فضای محدودکننده و همراه با تبعیض جنسیتی رشد کردهاند، اغلب فرصت کافی برای بیان سالم خشم و نیازهای خود نداشتهاند. سرکوب طولانیمدت هیجانات، بهویژه خشم، میتواند در شرایط بحرانی به شکل انفجاری و مخرب بروز کند. همینجا است که قتل بهعنوان آخرین و شدیدترین شکل بروز هیجان، به واقعیت بدل میشود.
در نگاه اجتماعی، این زنان معمولا از اقشار آسیبپذیرتر جامعهاند؛ کسانی که درحاشیه قرارگرفته وکمتر فرصت تجربه حمایت اجتماعی داشتهاند. وقتی سازوکارهای حمایتی در خانواده، جامعه وحتی نهادهای رسمی ضعیف باشد،فرد درمواجهه با فشارهای روانی شدید، راهی جز رفتارهای افراطی نمیبیند. به بیان دیگر، قتل گاه نتیجه مستقیم خلأهای اجتماعی و ساختاری است.
از زاویه روانشناسی عمیقتر، میتوان گفت بسیاری از این زنان در کودکی با الگوهای تربیتی سختگیرانه یا متناقض بزرگ شدهاند. کودکانی که پیوسته تحقیر یا نادیده گرفته میشوند، در بزرگسالی تصویری شکننده از خود خواهند داشت. این تصویر آسیبدیده، اگر با ناکامیهای پیدرپی در زندگی بزرگسالی ترکیب شود، میتواند به احساس استحقاق خشمگینانه و تمایل به انتقام بدل شود.
در اینجا لازم است به تفاوت قتلهای زنان و مردان نیز اشاره شود. تحقیقات نشان میدهد مردان بیشتر در بستر خشونت آشکار و نزاعهای خیابانی مرتکب قتل میشوند اما زنان غالبا در زمینههای عاطفی و خانوادگی دست به جنایت میزنند. قتل همسر، فرزند یا نزدیکان اغلب در پروندههای زنان دیده میشود و این امر ریشه در شدت هیجان و پیوندهای عاطفی دارد. به عبارتی، همان پیوندهایی که باید مایه آرامش باشد، گاه به بستری برای خشم و انتقام بدل میشود.
نگاه بالینی نشان میدهد که در بسیاری از این پروندهها، قتل آخرین حلقه یک زنجیره طولانی از خشونتهای تجربهشده و تحملشده است. زنانی که سالها مورد آزار جسمی یا روانی قرار گرفتهاند، درنهایت به مرحلهای میرسند که احساس میکنند تنها راه رهایی، حذف عامل آزار است. این حذف، اگرچه به شکل قتل رخ میدهد اما در بطن خود فریادی برای «دیده شدن» و «رهایی» است.
جامعه ما باید بپذیرد که این زنان صرفا مجرمان منفعل نیستند بلکه محصول ساختارهای اجتماعی، فرهنگی و خانوادگیاند. اگر میخواهیم وقوع چنین جنایتهایی کاهش یابد، باید به جای تمرکز صرف بر مجازات، به بازسازی بسترهای زندگی سالم برای زنان توجه کنیم. آموزش مهارتهای زندگی، حمایت روانی و اجتماعی و رفع تبعیضهای جنسیتی میتواند از بسیاری از این فجایع پیشگیری کند.
درنهایت، قتلهای جنجالی زنان، آینهای است که جامعه باید در آن خود را ببیند. این قتلها تنها بازتاب خشم فردی نیست بلکه حاصل مجموعهای از بیعدالتیها، فشارهای روانی و سرکوبهای اجتماعی است. با نگاه روانشناسانه و اجتماعی، میتوان دریافت که پیشگیری از چنین فجایعی تنها در گرو اصلاح فردی نبوده بلکه نیازمند تغییرات عمیق در ساختار خانواده، جامعه و نظام حمایتی است.