سال ۸۴ افسر ویژه قتل بودم. در آن سالها قتلهای کمی رخ میداد و سعی میکردیم با همان امکاناتی که داشتیم، خیلیزود قتلها را کشف کنیم. خرماپزان مرداد آن سال در اداره ویژه قتل، در حال بازجویی از قاتلی بودم که تلفن اداره زنگ خورد. افسر یکی از کلانتریهای حاشیه شهر بود که از کشف جسد یک پسر نوجوان در داخل گاوداری خبر داد. سریع آدرس را گرفتم و به یکی از روستاهای اطراف شهر رفتم. مقابل گاوداری افرادی جمع شده بودند و ماشین کلانتری خودنمایی میکرد. وارد گاوداری شدم و مرد میانسالی را دیدم که بیتابی میکند و اسم دو فرزندش را صدا میزند. از یکی از مأموران کلانتری خواستم او را آرام و از صحنه جرم دور کند تا بتوانیم راحتتر صحنه را بررسی کنیم. افسر تجسس تا من را دید جلو آمد و گفت جناب سروان ساعت ۹ صبح وقتی پدر دو نوجوان به داخل گاوداری میآید، متوجه میشود که فرزندانش ناپدید شدهاند. با ما تماس گرفت و خبر مفقودشدن فرزندانش را داد. وقتی به محل گاوداری رسیدیم جستوجو را شروع کردیم تا اینکه جسد پسر ۱۶ساله را روی پشتبام پیدا کردیم اما از پسر ۱۴ ساله خبری نیست.
پس از بررسی صحنه، پدر این دو پسر را به گوشهای بردم و از او خواستم هرچه را دیده یا میداند تعریف کند. مرد میانسال گفت دو پسر ۱۴ و ۱۶ سالهام شبها در گاوداری میخوابند تا علاوهبر نگهبانی اگر کاری نیمهشب پیش آمد آن را انجام دهند. صبح وقتی به گاوداری آمدم و آنها را صدا کردم. هیچ اثری از آنها نبود. به محل پارک موتورسیکلت رفتم شاید بفهمم آیا بیرون رفتهاند یا خیر که متوجه شدم موتورسیکلت نیست. کنار محل پارک موتورسیکلت گنجه کبوتران بود که در آن باز بود و کبوتری داخلش نبود. نگران شدم و با پلیس تماس گرفتم. وقتی مأموران کلانتری آمدند روی پشتبام را گشتیم که با جسد پسر بزرگترم محمود روبهرو شدیم. او در رختخوابش با ضربات چاقو و میله آهنی به قتل رسیده بود اما هیچ خبری از پسر ۱۴ سالهام میلاد نبود. فکر میکنم فرزندانم قربانی سرقت شده باشند چراکه موتورسیکلت متعلق به محمود بود و الان سر جایش نیست. اطلاعات پدر را ثبت کردیم و مشغول جستوجو داخل گاوداری شدیم. پایینتر از پلههای پشتبام متوجه رد خونی شدم. رد خون را گرفتم تا به چاهی در انتهای گاوداری رسیدم. از پدر پرسیدم این چاه چیست که گفت آب مورد نیاز گاوداری را از طریق آن تأمین میکردیم و دو سالی است که خشک شده است. احتمال دادم فرزند دوم نیز قربانی شده و جسدش داخل چاه باشد. سریع با یکی از دوستانم در آتشنشانی تماس گرفتم و موضوع را با او درمیان گذاشتم. او هم هماهنگ کرد تا اکیپی از آتشنشانان برای بررسی داخل چاه به محل گاوداری بیایند. نیمساعت بعد مأموران آتشنشانی رسیدند و با ایجاد کارگاه دو نفر از آتشنشانان وارد چاه شدند. ۱۰ دقیقه بعد یکی از آتشنشانان بیسیم زد و از کشف یک جسد، میله آهنی و چاقویی در داخل چاه خبر داد و با همکاری آتشنشانان جسد خارج و مشخص شد که متعلق به میلاد است. ساعت ۷ عصر محل را ترک کردیم و تحقیقات برای شناسایی عامل جنایت آغاز شد.
چهار روز از وقوع قتل گذشته بود که مردی با پلیس تماس گرفت و خبر داد پسرش مرتکب قتل دو نوجوان در گاوداری شدهاست. مرد جوان را به اداره ویژه قتل دعوت کردم تا از او تحقیق کنم و گفت چند روز قبل پسرم سهیل هراسان و خونین به خانه خواهرش رفت و ادعا کرد که دو برادر را که از دوستانش هستند در گاوداری کشته و موتورسیکلت و کبوتران آنها را سرقت کردهاست. پسرم تعمیرکار موتورسیکلت است و موتور مقتول را به خانه آورده و در حال اوراقکردن آن است. وقتی متوجه موضوع شدم سریع به پلیس اطلاع دادم. با ثبت اظهارات پدر قاتل، با دستور بازپرس پرونده، متهم را در همان روستا شناسایی و دستگیر کردیم. پسر جوان وقتی روبهرویم نشست، مدعی شد من با دو برادر دوست بودم و قاتل نیستم. قاتل یکی از دوستان دیگرمان است که نامش رضاست. سریع رضا را دستگیر کردیم و روبهروی سهیل نشاندیم اما مشخص شد که رضا هیچ نقشی در قتل نداشته و از موضوع بیخبر است که همان روز او را آزاد کردیم. روز بعد سهیل را به اتاق بازجویی بردم و از او خواستم واقعیت را بگوید، چراکه خواهر و پدرش موضوع را برای ما تعریف کرده و ما میدانیم او قاتل است. همچنین موتورسیکلت مقتول در مغازه او کشف شدهاست. پسر جوان که میدانست نمیتواند قتل را گردن فرد دیگری بیندازد و ما دلایل محکمهپسند داریم شروع به اعتراف کرد و گفت: با مقتولان دوست بودم و با توجه به اینکه خانوادهام از من خوششان نمیآمد، بعضی شبها بعداز بستن مغازه موتورسازی به گاوداری میرفتم و پیش آنها میخوابیدم. آن روز نمیدانم چه وسوسهای به سراغم آمد و قصد داشتم موتورسیکلت و کبوترهای آنها را سرقت کنم. نیمهشب وقتی دو برادر خواب بودند با چاقو و میله آهنی به جانشان افتادم و هر دو را کشتم. جنازه برادر بزرگتر سنگینتر بود و نمیتوانستم آن را جابهجا کنم اما جنازه برادر کوچکتر را به داخل چاهی متروکه انداختم. دو بار تا صبح به آنجا سر زدم تا اگر ردی از خودم باقیمانده است پاک کنم. حتی خونهای روی راهپله را پاک کردم.
قاتل خونسرد ادامه داد: با برداشتن کبوترها و موتورسیکلت متواری شدم. مطمئن بودم ردی از خودم باقی نمیگذارم و به خانه خواهرم رفتم و لباسهای خونیام را شستم. وقتی او علت را پرسید گفتم دو برادر را در گاوداری کشتهام، نمیدانستم خانوادهام بلای جانم میشوند و رازم را فاش میکنند.
برایم همیشه این پرونده یادآور این است که هیچ سرنخی نداشتیم اما خدا خواست که قاتل با یک اشتباه و اعتراف پیش خانوادهاش بزرگترین سرنخ را به ما بدهد تا پروندهای را که تقریبا هیچ سرنخی در آن نبود در کمتر از یک هفته مختومه کنیم.