تصور و تماشای تصاویر پس از این اتفاقات توانی میخواهد که هرکس را تاب تحمل آن نیست؛ اما در تمام این ۱۲روز، مردانی مانند امیر استکی، نجاتگر ۳۶ساله پایگاه امدادی هلالاحمر حضور داشتند که غیرتمندانه و با تمام وجود وارد میدانی از موشک و آتش و آوار شدند تا به قول خودش در میانه فاجعه بتوانند حتی «یک نفس و یک جان» را نجات دهند؛ کسی که در تمام مدتگفتوگوی۴۵دقیقهایمان بهخاطریادآوری صحنههایتلخیکه دیدوجانهای باارزشیکهناگهان قربانیموشک خودخواهی رژیم صهیونی شد بارها بغضش سر باز کرد و گریست. با او زمانی صحبتکردیم که در مراسم تشییع پیکر یکی از دوستان قدیمی خود، شهید حسین اویسی که در این جنگ به شهادت رسیده بود، حضور داشت. گفتوگوی جامجم را با او بخوانید.
از شهید اویسی بگویید که چطور در این جنگ ناجوانمردانه به شهادت رسید.
حسین ۳۵سال داشت و در یکی از قرارگاهها مشغول به کار بود. از یک ماه مانده به محرم کارهای مربوط به هیات را انجام میدادیم تا شب ۲۳خرداد که حمله شبانه انجام شد. همانموقع در حال سیاهزدن به در و دیوار بودیم که حمله رخداد. چون هر دو مسئولیتهای سنگین داشتیم، همدیگر را ندیدیم تا اینکه ناگهان خبر شهادتش را شنیدم که شرح آن برایم دردناک است. آهی عمیقی میکشد و میگوید آنروز در پایگاه شیفت بودم که اعلام کردند خودتان را به محل حمله دشمن صهیونی برسانید. موقعی که رسیدیم، پیکر شهدا هنوز در ساختمان و پیکر حسین هم جزو همانها بود که جابهجایشکردیم ... .
از عملیاتهای امداد و نجاتی بگویید که در مدت جنگ در آن حضور داشتید.
ما از ۲۳خرداد که حمله شد در خدمت مردم بودیم و بهطور میانگین روزانه در دو عملیات حضور داشتیم. شروع عملیات نیز از شمال تهران بود. خدا را شکر توانستیم مصدومان گرفتار را از زیر آوار خارج و به بیمارستان منتقلکنیم. پس از انتقال دوباره برگشتیم به قسمتی دیگر از همان نواحی شمال تهران و ساختمان معروف ۱۴طبقه مسکونی که هدف اصابت موشک قرار گرفته بود. دستبرقضا تعداد زیادی از اهالی همان شهرکی که رژیم فاسد مورد هدف قرار داد از دوستانی بودند که با هم بزرگ شدیم. وقتی به منطقه رسیدیم، خانهها آسیب دیده بود و امکان هیچگونه تماس تلفنی هم وجود نداشت. آن ساختمان ۱۴طبقه فروریخت و جزو یکی از تلخترین صحنههایی بود که به چشم دیدم. پیش از این پیکر زن، کودک، پیر و جوان دیده بودم، ولی این فرق میکرد. ما با موجوداتی طرف بودیم که ازآنها متنفریم وبه قول یکی از بچهها دندانمان سر جگرشان است. این صحنهها خیلی آزارمان میداد. میخواستیم مردانه ورودررو بجنگیم، اما ناجوانمردانه صحنههای دیگری را رقم زدند.
با چه صحنههایی مواجه شدید؟
فشار سنگینی رویمان بود، اما توان گریه نداشتیم و برای کمک به خانوادهها باید خود را کنترل میکردیم. در همان لحظات اولیه پیکر دو کودک از زیر آوار خارج شد. کودک دوسالهای که خودم آن را بیرون آوردم زیر تکه بتنی افتاده بود که شاید ۳۰کیلوگرم وزن داشت. تا جاییکه میدانم پدر و مادر این کودک نیز شهید شدند. وقتی یک قسمت دیگر از شمال تهران هدف حمله قرارگرفت، همان لحظه با موتور در منطقه بودم. مستقیم به سمت محل اصابت رفتم. طبقه اول در آتش میسوخت. سعی کردیم تا بچههای آتشنشانی از راه برسند آن را مهار کنیم. مشغول اقدامات ایمنی بودیم که یکدفعه زیر پایم خالی شد و یک طبقه یا یکطبقهونیم سقوط کردم و براثر آن بخشی از لگن و مچ پایم آسیب دید؛ اما با همان شرایط ادامه دادم و همراه دوستان حاضر در صحنه ساختمانها را تخلیه کردیم که خدا را شکر همه سالم بودند. در لحظه تخلیه ساختمانها، خانم مسنی جلو آمد و گفت آقا، شما را به خدا به مادرم کمک کنید. او در ساختمان طبقه پنجم کوچه پشتی گرفتار شده است. فکر کردم در مورد خواهرش صحبت میکند، اما وقتی به محلیکه میگفت رفتیم، متوجه شدم واقعا مادرش است که خیلی پیر و سالخورده بود و توانایی حرکت نداشت. با یکی از بچهها که پایش براثر ریزش آوار آسیب دیده بود رفتیم بالا. بانوی سالخورده ابتدا از دیدن ما که صورتمان خاکی ترسید و جیغ زد، اما وقتی خودمان را معرفی کردیم و گفتیم نیروی امدادی هستیم به ما اعتماد کرد و آرام شد. اکسیژن آوردیم و با ویلچرش او را به پایین منتقل کردیم. حدود ۲۴ نفر را با انجام عملیات انتقال از ساختمانها تخلیه کردیم. کسانی که خود قادر به حرکت نبودند و خدا را شکر آنها را با موفقیت خارج کردیم.
عملیات دیگرتان در شمالشرق تهران بود. آنجا و پس از اصابت موشک با چه صحنههایی مواجه شدید؟
زمانی که اصابت صورتگرفت، ما نزدیک بودیم و دوستان در محل عملیات را آغاز کردند. یکدفعه اعلام شد منطقه را تخلیه کنید که احتمال حمله مجدد وجود دارد. بعد از اجازه ورود به مختصات دادهشده رفتیم اما مصدوم در این فاصله به شهادت رسیده بود. در عملیاتی دیگر، شمالغرب تهران و بخشی از یک منطقه مسکونی هدف قرارگرفت. پس از رسیدن به منطقه شاهد صحنههای غمباری بودیم: کسانی که در پیادهرو افتاده و رانندههایی که پشت فرمان شهید شده بودند. پیکرها را در کیسههای جداگانه جمعآوری کردیم تا پس از انجام تست دیانای تحویل خانوادههایشان شود.
تصور صحنههایی که تعریف میکنید بسیاردردناک است.
اصلا تصور نکنید، چراکه بهشدت عذابآور است. من از شرح و توضیح این صحنهها کراهت دارم، اما گفتم تا ثابت شود که چه موجودات پستی اکسیژن هوا را حرام نفسهای خود میکنند. خواندن اینگونه مطالب برای همه عذابآور است چه برسد به اینکه آن را از نزدیک ببینید. بعضی میگویند منطقه نظامی را زد. کدام منطقه نظامی؟! میدان ترهبار منطقه نظامی است؟! ما که دیگر میدانیم چه مناطقی را زدهاند. برای امداد و نجات به ساختمانی رفتم که صدای «کمک...کمک» از آن بیرون میآمد. به بچهها گفتم نردبان بیاورید تا از پنجره وارد ساختمان شویم. یکدفعه ساختمان فروریخت و دیگر هیچ صدای کمکی نشنیدیم. از آن ساختمان حدود ۱۷ شهید خارج کردیم.
اصلا وقت استراحت و غذاخوردن داشتید؟
زیر آوارها لباسهایم پاره شد، به حدی که مجبور شدم به خانه برگردم و لباس بردارم. کل بچهها سر کار بودند و ما علاوه بر ۱۲روز جنگ تحمیلی دو روز دیگر هم در ماموریت حضور داشتیم. شدت فعالیتها به حدی بود که در همان زمانی که پیشرویمان آوار بود و پیکر شهدا، بهدلیل افت بیش از حد قندخون همانجا و بهسختی غذایی میخوردیم و عملیات را ادامه میدادیم. صحنههایی که میدیدیم آنقدر دردناک بود که بهسختی غذا از گلویمان پایین میرفت.
هر لحظه ممکن بود در این عملیاتها مجددا ساختمانهای اطراف هدف حمله قرار گیرند؛ نمیترسیدید؟
ما ۲۰ سال است که مشغول انجام این کار هستیم. جملهای همیشه در ذهنمان داریم که میگوید: «آنجا که همه میگریزند، ما به قلب حادثه میشتابیم.» اگر قرار باشد ما هم فرار کنیم پس چه فرقی با بقیه داریم؟! در مواردی دستور تخلیه اجباری و فوری صادر میشد، اما اکثر اوقات پای کار ایستاده بودیم و برایمان مهم نبود چه اتفاقی میافتد. تمام فکرمان این بود که حتی اگر شده جان یک نفر را نجات دهیم. مثلا ما در یک جایی وارد عمل شدیم که صدای کمک میآمد. چون جثه بزرگی دارم نتوانستم وارد حفره شوم و یکی دیگر از بچهها این کار را کرد. در ذهنم به این فکر میکردم که اگر در آن منطقه خودرویی حرکت کند یا کوچکترین لرزهای رخ دهد، صددرصد امکان خروج از آن حفره وجود نداشت. خدا را شکر همه چیز ختم به خیر شد و فرد گرفتار که یک نوجوان ۱۶ساله بود و نفر خودمان به سلامت از آن حفره بیرون آمدند. جای دیگری هم آوار ریخته بود و به یک قسمت خاص دسترسی نداشتیم و برای همین مجبور شدیم با استفاده از ابزار حفرهای ایجاد کنیم. وارد حفره که شدم رسیدم به پسر نوجوان ۱۳ــ۱۲ سالهای که به محض دیدنم گفت عمو تشنهام.
(به اینجای صحبتهایش که میرسد بغض نشسته در گلویش یکدفعه میشکند و با صدای خفه و گرفتهای گریه میکند. میخواهد احساساتش را کنترل کند، اما شدت حادثه آنقدر بالا بود که زیر بغض مردانهاش شکست. همچنان تلاش میکند تا لابهلای بغضش ادامه ماجرا را تعریفکند. حرف میزند، اما بخشی از کلمات و جملاتش نامفهوم است و متوجه آنها نمیشوم. یک دقیقه بعد که حالش کمی بهتر میشود، دوباره با همان بغض ادامه ماجرای آن پسر را تعریف میکند.)
طوری گفت تشنهام که جگرم سوخت. به او آب دادم و سر و صورتش را شستم. گفتم رسیدیم، دیگر نگران نباش (احساسات دوباره به او امان نمیدهد و از یادآوری اتفاقات دردناک میان خودش و آن پسرک به گریه میافتد.)
میخواستم او را خارج کنم، اما دست خواهرش را گرفته بود و رها نمیکرد. به او گفتم عموجان، بیا برویم و بعدا خواهرت را خارج میکنیم اما میگفت نه، باید با همدیگر باشیم. با هر ترفندی بود پسر را خارجکردیم و خدا را شکر که زنده ماند. من خواهرش را میدیدم اما امکان ورود به آن محدوده نبود و در همان تست اولیه که انجام داد متوجه شدم خواهرش شهید شده است. وقتی آن پسر خارج شد بیسیم زدم و گفتم این بچه را ببرید تا بتوانم خارج شوم. چون اگر بیرون میآمدم نمیتوانستم در چشمهایش نگاه کنم.
پا پس نمیکشیم
نگران نبودید خودروهای امدادی هدف موشک قرار بگیرند؟
اینجا ایران است و ما به این راحتیها پا پس نمیکشیم. رژیم غاصب هیچ خطقرمزی ندارد و این همیشه در ذهنمان بود. روزی که آمبولانس هلالاحمر را زدند، نفراتی که وارد صحنه شدند میدانستند که قرار است وارد منطقه خطر شوند. ما طوری در عملیاتهایمان حاضر میشدیم که شاید حتی بشود یک نفر را زنده نجات داد و اگر ثانیهای دیرتر میرسیدیم ممکن بود او را از دست بدهیم. به همین دلیل با سرعت بالا حرکت میکردیم. هر جاییکه توقف میدادند یا روبان و نوار خطر میکشیدند، دقیقا در همان نقاط حاضر میشدیم. ما با این تفکر که اینها در حد و اندازهای نیستند که ما را بترسانند، به صحنه ورود میکردیم. اگر گریه میکنم و دلم میلرزد، بهخاطر حسرتی استکه میخورم و گریهام بهخاطر اتفاقاتی که افتاده نیست. از دیدن بچهها و دوستانمان در آن شرایط واقعا اذیت میشدیم. فشار زیادی به آدم وارد میشود، اما گریه ما از سر حسرت است و جاماندن از قافله عزیزان. در این روزها همبستگی مردم و اتحاد را دیدیم. در مواردی گاهی مجبور میشدیم ساندویچ بخوریم. خاطرم هست ساندویچی تهیه کرده بودیم که یک لحظه احساس کردم کسی دستمال را به پشت لباسم میکشد. وقتی برگشتم بانوی میانسال حدود ۷۰سالهای را دیدم که با یک دستمال خاکهای پشت لباسم را پاک میکرد. دستش را بوسیدم و گفتم مادر، ما را شرمنده نکن، که در جواب گفت تا نگذاری خاک لباست را پاک نکنم نمیروم. یک روز هم در پایگاه نشسته بودیم که خانمی همراه دو دختربچهاش آمد. یکی از آنها گل داد و دیگری یک جعبه گز و گفتند آمدیم از شما بابت زحماتی که کشیدید، تشکرکنیم. ما این صحنههای شوقآور را هم دیدیم. همهاش غم و غصه نبود. اشک شوق هم بود. مردم یکدست کم ندیدیم. مردم بدانند که جوانانشان و سربازانشان نوکریشان را میکنند. ما پای خدمت و جانمان ایستادهایم و از هیچ چیز هراس نداریم. مردم اطمینان داشته باشند و از جانب خودم و به نمایندگی از بچهها میگویم که هرجا خطری بود، شک نکنید وارد میدان خطر میشویم حتی برای یک نجات یک نفس بیشتر.
نجات ۱۵ هموطن با کمک سگهای زندهیاب
حمید رهنما، کارشناس مسئول تیمهای امداد و نجات هلالاحمر با اشاره به اینکه سگهای زندهیاب هلالاحمر در جنگ تحمیلی ۱۲روزه حاضر و به جستوجو و نجات پرداختند، گفت: در این مدت سگها در کشور موفق شدند ۱۵هموطن را که در زیر آوار حمله رژیم صهیونی گرفتار شده بودند زنده شناسایی کنند. همچنین پیکر ۱۸۸تن از شهدای جنگ تحمیلی از سوی این سگها پیدا شد. به گفته وی بر اثر موج انفجارها در طول جنگ تحمیلی ۱۲روزه دو سگ زندهیاب هلالاحمر جان خود را از دست دادند که برای ما بسیار ناراحتکننده بود. به گفته این مسئول، عمر کاری سگهای جستوجوگر هلالاحمر ۱۰سال است و از سال هشتم یک توله در کنار آنها قرار میگیرد و در مأموریتها بهکار گرفته میشود تا توله آموزش دیده با بازنشستگی سگ بتواند جایگزین شود. وی با اشاره به خاطرهای از دوران جنگ تحمیلی ۱۲روزه گفت: چندی قبل مرد جوانی به ما مراجعه و خواستار دیدار با سگی شد که او را نجات داده است.در جریان حمله این هموطن زیر آوار گیر افتاده بود و سگ توانست او را زیر آوار شناسایی و باعث نجاتش شود. این هموطن سگ را به آغوش کشید و گفت در آن تاریکی زیر آوار شنیدن صدای نفسهای سگ باعث ایجاد امیدی دوباره برای زندگیاش شده است.
امدادرسانی زیر موشک
حامد شکری جزو اولین امدادگرانی بود که به محل حمله در شهرک شهید باقری تهران رسید. او میگوید صحنههایی دیدم که در فیلمهای سینمایی هم وجود نداشت. بهترین همکارش در آغوش او جان داد و خودش هم در حمله دچار سانحه شد. او میگوید تا تخلیه کامل شهدا و مجروحان در محله حمله ماندیم اما با وجود اینکه تیمهای امدادی در محل بودند. دشمن خودروهای امداد و نجات را بمباران کرد و آمبولانس هلالاحمر را که مجروح داخلش بود مورد اصابت قرار داد. او با اشاره به اینکه همکارش داخل آمبولانس شهید شد، گفت: وقتی صدای انفجار آمد، سرم را برگرداندم و دیدم آمبولانس هدف قرار گرفته و مجتبی ملکی خونین کنار آمبولانس افتاده است. او را صدا زدم. تمام تنش خون شده بود. او را به گوشهای انتقال دادم و برای اینکه روحیه تیم خراب نشود، گفتم او زنده است. بعد از عملیات خبر شهادت مجتبی را به همکاران دادم. شکری با بیان اینکه ما تیرباران نشدیم بلکه بمباران شدیم، گفت: مانند جنگ جهانی ما را زیر بمباران گرفته بودند و نیروی امدادی برایشان مهم نبود.